
دوست دارم که بدانی من اگر دور شدم از دل تو ، بهر این است که می اندیشم تو نمیخواهی من ، پا گذارم به میان خلوت آبی تو. و اگر نیست چنین ، تو چرا سرنزدی گاه به تنهایی من.
دل من خالی از آن قهر و غم و کینه شده و زدودم همه را.
یاد تو می آید ، همچو سایه بودیم در بر هم ، میدویدیم چو باد از پس هم ، میرسیدیم به آن نقطه ی پایان باهم. و چه خوشحال و سبک سر بودیم. فارغ از فکر و خیالی درهم.
و چقدر زود تمام شد همه روزهای بهاری ، به دست طوفان.
و نمیدانم که ، تو توانی دل خود صاف کنی همچو آن رود زلال که زمانی من و تو در دل آن ، چِرک دست و بَر و رو می شستیم.حال هست ، نوبت دل. هر دم از خود ،بپرسیدم من ، که چرا فاصله ها ، برگزیدند مرز دلمان. هر دلی را سنگی ست ، هر دری را کلید.
تو بیا سنگ نزن بر دل من ، جای آن ساز کلید بهر آن دل که نهادی قفلی بر دَرِ آن.
و به خاطر بسپار : زندگی هست به کوتاهیِ دَم.