این روزها محو هماهنگی شگفت انگیزی ام که سلولهای پام تو ترمیم زخم از خودشون بروز دادن. تو این ده روزی که گذشت، خیلی خوب ظاهر شدن :-) اوایل که بخیه ی کف پام اجازه نمیداد به راحتی گام بردارم هر جوونی رو میدیدم که می خرامه یاد طرز راه رفتن خودم می افتادم D: و یاد باشگاه رفتنم که از روی تنبلی کل تابستون و مهر عقب انداخته بودمش..باورم شده بود که حالا حالاها باید به همین شکل لنگان لنگان راه برم..اما بدنم داشت تو همه ی این مدت در سکوت کارهای بزرگ بزرگ میکرد.واقعا جالب نیست که همین نزدیکی،تو جسم فراموش شده مون، جهانی هدفمند، پرامید، پویا و سرشاااار از وظیف شناسی وجود داره؟ جهانی که توش همه با هم در صلح ند و به معنای واقعی سرگرم زندگی..
این روزها که دوباره شدم مثل روز اول( یک جوون خرامان و تنبــــــــــل) دارم فکر میکنم ای کاش روح و روان آدمها یک اپسیلون هم که شده از بدنشون الگوبرداری می کرد. یکم پویــــــــــــــــــــاتر یکم با برنــــامه ترررر یکم...
توی ساختن حال این روزای من علاوه بر این اتفاقات، آفتاب خواب آلود پاییزی هم داره نقش خودش رو به خوبی ایفا میکنه. نمیدونم بقیه چطورن اما مناظر اطراف به شدت روی حال و هوای من تاثیرگذارن و مناظر پاییزی بیشتر از همه ی اونها( احتمالا چون دهه ی دوم زندگیم رو به عنوان یک نقاش آماتور گذروندم)...دیدن آفتاب بی رمق مهر ماه که خودشو پهن کرده روی حتی یک دیوار سیمانی( که کوچکترین حس هنری ای رو القا نمیکنه) منو می بره یک دنیای دیگه..جایی که خودمم و دخترک درونم...دیروز که پیاده داشتم مسیری رو طی میکردم به عمق فاجعه پی بردم :-) جسمم در حال پیاده روی بود اما روحم محو در مناظر کوه های دوردست بود که یکهو دیدم خانمی که پابه پای من در حال حرکت بود برگشت و جملاتی گفت، تا من از درونم درآم و جملاتش رو دوباره واسه خودم هجی کنم، خانم جلویی برگشتو گفت: آره بوی بدی که میاد از سمت سرویس بهداشتی کنار پارکه...اونجا بود که تــــــــــــــــازه ما هم بوی بدی که میومد رو حس کردیم و با بقیه هم نوایی فرمودیم:-)
آره.. با اینکه همیشه بهار و سرزندگیشو تحسین میکنم اما پاییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز.. پایییــــز ، یک چیز دیگست که حتی روی حواس پنجگانه ی من هم مانور میده...بیاید پاییز رو زندگی کنیم.