من زنده ام تا...
کامل کردن این عبارت موضوع کنفرانس هفته بود و برای منی که مدتی بود تو روزمرگی های زندگیم گم شده بودم، بسی ثقیل مینمود.. البته طولی نکشید که متوجه شدم تنها من نیستم که با شنیدن این عبارت هنگ میکنم.. عکس العمل هایی که در مقابل این عبارت از آدم های اطرافم دیدم متنوع اما همگی دارای بار منفی بودن! اکثرا جوابی نداشتن و به طور ضمنی با برخوردشون نشون میدادن که از روبه رو شدن باهاش خوشحال نمیشن.. عمق فاجعه رو اونجا متوجه شدم که به دوست صمیمیم ( که یک خانم تحصیلکرده ی خانه دار، دارای یک عدد امیرکوچولوی نفس می باشد) گفتم این عبارت رو کامل کنه.. دوستم با لحن عامرانه ای گفت: لیلی جان منو وارد این بازی پیچیده نکن، به اندازه کافی حال بد دارم تو زندگی!!!!!؟!
من: حال بد؟! بازی پیچیده؟! و لبخندی تلخ به حال خودمون،جوونای دهه شصتیه..........
در هر حال من باید این عبارت رو حتی با یک کلمه، یک حرف.. پرش می کردم.. پس کل هفته فکرم، حواسم، روح و روانم رو درگیر این موضوع کردم تا مفهومی برای زندگیم پیدا کنم. خاطرات بچگیم، رویاهای نوجوانیم، فعالیت هایی که تو دوره های مختلف زندگیم دنبالشون کردم، حس هایی که برام لذتبخش بودن و هر چی که می تونست بهم یک ایده بده.. واضحه که هرکسی با یک چیزی حالش تو زندگی خوبه.. و من باید اون چیز رو می یافتم.
و بعد از یک هفته پیداش کردم :) خودش بود.. خود خودش.. مفهوم مشترکی که توی همه ی کارهایی که کرده بودم جاری بود و به همه ی تصمیماتم جهت میداد.. حس خوبی که من رو تو خردسالی هُل میداد سمت ساختن کاردستی های بچگانه و عروسکهای پارچه ای ..و بعدها تو کودکی سمت نقاشی.. و بعدترها تو نوجوانی سمت نوشتن.. و بعد بعدترها سمت بیوتکنولوژی و موجودات تراریخته( که برای فعالیت تو ایران به کسی توصیه ش نمیکنم)..... حس خوب خلق کردن.. ساختن مخلوقی که وجود نداشته تا قبلِ من :) .. اون روز استاد کلی ذوق کرد با کنفرانسم و ازم پرسید: حالا کدوم رو میخوای دنبال کنی؟ منم گفتم نقاشی و نوشتن و دیگر هیچ..، چون هنوز از نزدیک با برنامه نویسی آشنا نشده بود :) اما اگر امروز ازم دوباره بپرسن کارهایی که تو زندگی دنبالشون خواهی کرد چیه؟ تو کالکشن بالا حتما برنامه نویسی رو هم قرار میدم..
برنامه نویسی.. دنیای جذاب و گسترده ای که برای منِ تازه کار، مثل یک مسیر پرپیچ و خم تاریک میمونه.. مسیری که اگر براش یک راهنما نداشته باشم، یا ازش منحرف میشم یا همونجا که ایستادم، متوقف.. البته به احتمال زیاد برای کسی که تحصیلاتش رو تو دانشکده فنی مهندسی گذرونده (مثل استاد گرانقدر بنده) این دنیایی که من درین حد ترسناک! توصیفش کردم :) به این شدت ناشناخته نیست، اما خب منِ هنری، خیلی خیلی شناختم از این دنیا کمه و واقعا گستردگیش گیجم میکنه.. ولی این چیزی از ارزش هاش کم نمیکنه :) چون من تو همین محدوده ی کوچکی که ازون مسیر پرپیچ و خم واسم روشن شده، دنیایی رو شناختم که بهم قدرت میده خلق کنم، دستم رو باز می ذاره تا مخلوقم رو بارها تغییر بدم، براش مسئولیتی تعریف کنم،از اینکه وظیفش رو درست انجام میده لذت ببرم و بعدها که به پیچ و خم ها واقف تر شدم اون رو با افتخار به بقیه هم معرفی کنم..آره این دنیا با زیباییهاش من رو جادو کرده....
و جالبه که توی هر توصیفی که از برنامه نویسی می بینم چه تو کتابها چه تو سایت ها چه تو پروفایلهای کوتاهی که افراد تو وبلاگشون برای معرفی مینویسن کلیدواژه ی خلق رو میبینم.. و این من رو توی طی کردن این مسیر استوارتر میکنه چون دقیقا از 15 مرداد 96 که اون کنفرانس رو دادم میدونم من زنده ام تا خلق کنم و خلاقیت داشته باشم و برنامه نویسی ذاتا برای همین منظور به وجود اومده..