مامان
هر روز با خودم تکرار ميكنم که من احساس دارم و این بالاخره من را خواهد کشت و خیلی تمرین میكنم که بی احساس باشم و میترسم
میترسم از روزی که از خواب بلند شوم و دیگر نه حسی به ایران داشته باشم، نه به تو و بابا، نه دوست و کلا آدمیزاد جماعت
مامان
من در این دنیا خودم را تنها میبینم،خیلی تنها، تازه بعضی وقت ها به خودم میگویم این اولش است، بعدا قرار است تنها تر از این هم باشی، وقتی که دیگر آدم هایی که دوستشان داری، دستشان توی دستت نخو… بگذریم
مامان
سنم دارد بالا و بالاتر ميرود و هنوز ندیده ام «آن ایران، آن مرزِ پر گهر» که توی مهدکودک با بچه ها اول صبح آهنگش را میخواندیم، پیشانی ام دارد ترک میخورد و هنوز ندیده ام «عهدی، عهدی با جانان که تا جان بدن دارم» و از اینجور حرف ها که حافظ توی غزل هایش میخواند و تو میگفتی عزیز گیان، بزرگ شدی، آدم باید اینجوری عاشق باشه، آدم باید اینجوری عهد ببنده
مامان
همیشه سعی میکنم شاد باشم، برقصم، بخندم، به قول سوگند، که برایت آهنگ هایش را می فرستم واسه همه سایه بونم، بدونِ اینکه بدونن…