گفتم ببخشین میشه تماشات کنم؟
گفت دیوونهای؟
گفتم بله
گفت خوبه که دیوونهای، مدتیه دیوونه گیر نمیاد که وایسه به تماشا
گفتم برو بابا، تو رو که همه تماشا میکنن
گفت همه که دیوونه نیستن،گفتم راس میگی، خندید
از صبح نگاهش کردم تا نزدیکای غروب، هی گفت خسته نشدی؟
گفتم خسته کدوم بود؟
گفت هیچی، راحت باش
موهاش رنگ شب بود، خودش رنگ روز، یه آدم عجیبی بود، انگار خورشید باشی و همزمان ماه هم باشی
بعد حالا اینا هیچی، تو صداش رنگین کمون داشت، از اون قوس رنگیها که بچه بودیم تو کارتونها بود، چه خوب بود وقتی بچه بودیم انگشتای دستاش نازک بود، انگار شاخه ترد صنوبر باشه، هی خواستم دستشو بگیرم، ترسیدم دردش بیاد
گفت چرا حرف نمیزنی همش داری نگاه میکنی؟ گفتم حرف مال عاقلاست، شما بگو من میشنوم الکی گفتم، حرفاشو نمیشنیدم، داشتم به صداش گوش میکردم
بعد تاریک شد، گفت من میرم دیگه
یخ کرد استخون دلم، چرا آخرش همه همین رو میگن؟
رفت
خواستم بگم نرو، من هنوز دلم تماشا میخواد، دیدم خیلی قشنگه وقتی میره، هیچی نگفتم.
همونجا رو سنگ سیاه خوابیدم، گفتم فردا بشه باز میاد
اما دیگه فردا نشد همهش امشبه
امشب هم که تاریکه موندیم سرگردون
ولی فردا که بشه میاد بهش میگم میشه این بار هم تماشات کنم هم باهات بیام؟
بذار فردا بشه، میاد.
میدونم میاد
امشب ولی تاریکه
پاشو یه شمع روشن کن، آدم عبوس که از آینه و نور میترسی، تاریک شدی از بس که موندی تو تاریکی....