شب هر چقدر به درد خواب نميخورد در عوض وقت خوبيس براي فكر كردن
مثلا براي فكر كردن به هواي لعنتي اتاقت كه تو را در اغوش دارد
كه تو در ان نفس ميكشي
اصابت كردن به ايينه كه تو را هر روز ميبيند و شايد اصلا نميداند خوشبخت ترين اينه دنياس
به افتاب،افتاب وقيح كه حق دارد تو را ببوسد و من ندارم
شب ها وقت خوبيس براي فكر كردن به تو و حسادت كردن به تو كه الان كنار خودت خوابيده اي و نفس هاي عميق ميكشي و عطر تنت را عطر گندم خام را حس ميكني و هر وقت كه دلت بخواهد ميتواني دست بگذاري روي پوست نرم صورتت
با من بگو اخر تو چطور كنار خودت خوابت ميبرد
من اگر كنار تو باشم بايد تا صبح بيدار بمانم و نگاهت كنم و نفس هايت را بشمارم و براي داشتنت بميرم
ارزوي محال من،اي خوابي كه هيچ وقت نديده ام،من ميميرم از حسادت هر كسي كه حتي خوابت را ببيند
نبودت سختس نه فقط خود نبودنت
نه…
جاهايي كه باهم رفتيم
اهنگ هايي كه با هم گوش داديم
عطرت…
چشمان تيله اي برق برقيت
خنده هاي ريزت
موهايت كه مانند موجي از درياي سياه بود
چال گونه ات كه مانند يك سياه چاله مرا در خود ميبلعيد
دلبر،مگر قول نداده بوديم باهم باشيم
مگر قول نداده بوديم باشيم براي هم،هميشه
انگار بايد عادت كنم به اينكه نيستي
اما،اما سخته،خيلي سخت
به قول ابتهاج:
عاشقان چون زندگي زاينده اند
عاشقان در عاشقان پابنده اند
عشق از جاني به جاني ميرود
داستان از جاوداني ميرود
بگو کدام خون در رگان توست، که بازگشتنت شبیه رفتن است؟
بگو خورشید منجمد آسمان سربی
بگو کدام لب چنین مسموم تو را بوسیده که زهر تراوش میکند از هر کلمه که با صدای تو میشنوم، صدایی که هنوز و همیشه مستم میکند.
بگو کدام یار را از دست دادهای که چنین دور ایستادهای از حروف علاقه.
با من حرف بزن، حرفهای ساده روز.
با من حرف بزن، حرفهای گرم شب.
به من نگاه کن، همینقدر سرد.
برف کلماتت را ببار بر من، شراب یخبندان.
آزارم بده اگر آزار من خشمت را تسکین میدهد.
من دست از دنیا و از خواستنت برداشتهام، از دوست داشتنت نه.
حالا بیا از مردی که دوستش داری برایم بگو، من صبر میکنم تا گریههایت تمام شوند، و بعد برایت قصه تعریف میکنم: یکی بود، که تو بودی. یکی نبود که من بودم.
بعد روی سینهام بخواب، شاخهی ترد درخت بادام. سرما که تمام شد، بیدارت میکنم تا برای مرد محبوبت گل بدهی
خواستم بگويم چقدر چشم هايت شعرند،نگفتم
از تيغ هاي كف دستم ترسيدم كه نوازشت كنم و خون سرخت،گل هاي سرخ را بي ابرو كند
من ماشين توليد رنجم
يك روز به يك نفر نگاه ميكني كه چشم هايش شعرند اما دم نميزني
از تيغ ها كف دستت ميترسي
دوست داري بگويي حتي كنارت نشسته دلتنگش هستي اما لال ميماني ان روز ياد من بيفت
و يك بوسه بچسبان بر شانه باد خوش اذر ماه تا به من برساند
بعد به كلماتي كه نگفته اي شب بخير بگو
دراز بكش روي مبل،به سقف نگاه كن و درد هاي دلت را بشمار و به روياي خيس كسي فكر كن كه سهم تو نشد
با چشم هايي كه شعر بود
با لباني كه اتش بود
و با اغوشي كه امن ترين جزيره جهان بود
راستش را بخواهى آمدم
هر شب
نه يك بار
نه دو بار
به تعدادِ تمام شب هاى بعد از نبودنت،آمدم و هر بار اين شك به جانم مى افتاد كه نيستى يا خودت را به نبودن زده اى!؟
اما اينبار صبح كه چشم باز كردى،پشتِ دربِ خيالَت را بخوان...
برايت تا بينهايت نوشته ام،جانم،آمدم،
به اندازه ى تمامِ دقايقى كه داشتَمَت...
اما تو نبودي
شب بخير پرنده كوچك
اي لبت را شراب بوسيده
به خماري خراب،بوسي ده
بوسه بوسه غزل لبت،يعني
بوسه ات شعر ناب بوسيده
غمزه ات را نسيم دل داده
خنده ات را حباب بوسيده…