به آینه نگاه میکنم
به من
به ما
به آرزوهای تلنبارشدهام
به چشم هایی که تو درشان خیره نشدی
به دستهایی که لمس نکردی
به آغوش خالی تو
انتظار تا به کِی؟
صبوری تا کجا ؟
از اینکه تو نخواهی آمد حتم دارم
از اینکه خواسته هایم تبدیل به آرزوهایم میشوند حتم دارم
اما چرا هنوز هم سرپایم ؟
چرا هنوز هم به آن صبح سپید امیدوارم ؟
نمیدانم،نمیدانم این امید از کجا گَه گاهی به قلبم میتابد
اما خوب میدانم که درنهایت
پرندهای سیاه بال، باز مثل همیشه
تک دریچهی زندگی ام را رنگ خودش در میآورد
و مرا دوباره تنها،در دیاری که جز خودم و چند تکه استخوان بدنم نیست
در آن دشت سبز خشکیده،میگذارد و خود،فرسنگ ها دور میشود
من در این دشت خشک
با چشم هایی تر شده از نبودنت
هنوز هم منتظرم
درگوشم بگو کی میایی.....؟