ویرگول
ورودثبت نام
Libra
Libra
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

my brain

خيلي سعي كردم بخوابم

از اين دست به اون دست

سرم پر از صدا شده

صداهاي بلندي كه اذيتم ميكنه

مغز ميگه بخواب شايد مثه ديشب روياي قشنگ ديدي

ميگم چرا رويا؟

چرا بهش ميگي رويا؟

ميگه خب روياس

داد زدم گفتم خفه شو من يه بار اونجا بودم

رفت پي كارش

باز سر صدا كرد و نذاشت من بخوابم

هميشه از مغزم موقع خواب متنفر بودم

از صداي ادماي دورمم همينطور

مخصوصا وقتي بغلش ميكردم و سرشو ميذاشت رو سينم

و يه صوت ريز از صداي نفسش تو اتاق پيچيده بود

فثط صداي گنجيكشا ميومد انگار كه اصن افتاب با نفس هاي ما اومده باشه بيرون

ميگه ولش كن بگير بخواب

ميگم مگه تو ميذاري؟

اين همه صدا چيه؟

چرا اين همه باهام حرف ميزني؟

من اصن مغز نميخوام

بيشترين صداي كه تو مغزم ميپيچه صداي شاملوعه

(هر كس كسي اينگونه فجيع به كشتن خود برنخواست كه خود زندگي كردم)

ميگم احمد جان لطفا ساكت شو به جاي اين اراجيف بگو ببينم كه چجوري ايدا رو خداي كوچك من صدا ميكردي

چيشد اصن؟

نميگي ما دلمون ميخواد خب

نميگي ما حساسيم،حسوديم،دل نازكيم

نكن بابا جان اقلا تو خلوت خودت اينجوري صداش كن

ادمه ديگ چيزي كه نداره رو دلش ميخواد

زل زده بودم يه سقف و مغز مريضم حرف ميزد

يهو دستمو اوردم جلو صورتمو گفتم چقدر انگشتام درد ميكنه

ميگه نميدوني،احمق هر روز داري با خودت حرف ميزني و حرفاتم مينويسي

ميخواي دردم نكنه؟

گفتم راست ميگيا پس بگو چرا قلبمم درد ميكنه

با پوز خند گفت باهوشي

دير دوزااريت ميوفته حتي دير از خنگا

ولش كن مغز مريض من تو خيلي حرف ميزني

ولي شايد باورت نشه فقط تو باهام حرف ميزني

ميگم راستي چيشد چرا يهو ادما اينجوري شدن؟

از كي فهميدن وقتي كسي دوسشون داره رو نبايد دوست داشته باشن تا قوي تر بشن

گفت تو الان ضعيفي؟

گفتم وقتي اينقدر دردو تحمل ميكنم لابد قويم

گفت يني تو دوسش نداري؟

گفتم وقتي نيست ناراحتم يني دوسش دارم

گفت پس اونا فقط فكر ميكنن اگه كسي رو دوست نداشته باشن قوي تر ميشن

ميگم مغز دستامو ولش كن،قلبمم ولش كن،تنم چرا درد ميكنه

گفت خنگي يادت نيست اخرين بار كه بغلش كردي اروم شدي و گرمت شد

گفتم خب

گفت چيزيت نيست بدنت سرد و گرم شده

ديگ بغلش نكردي بدنت سرد شده سرما خوردي و بدنت درد ميكنه

سرماي نبود ادما از سرماي دما هم سوزش بيشتره

ميره تا مغز استخونتو ميسوزونه

ميگم مگه تو مغز نيستي مگه نبايد منطقي باشي؟

پس اين حرفا چيه؟

ميگه من از بس ميخوام قلبتو قانع كنم كه اول منطق بعد احساس اين حرفا رو از اون ياد گرفتم

فك كنم اصن من عاشق قلبت شدم چون منطق يادم رفته

الان فهميدم كه چرا شما ادما وقتي عاشق ميشين فقط به حرف قلبتون گوش ميدين

ميگه چرا نميذاري بخوابم؟

چرا اينقدر حرف ميزني؟

ميگم خودت داري حرف ميزني

ولي حرف بزني بهتره هاا اينقدر حرف ميزني تا خسته شي و خوابت ببره

حرف نميزني فكرت ميره هزار جا

ميشيني هي سوال طرح ميكنه كه اگه دوست نداشت چرا اينو گفت

اگه دوسم داشت چرا اينو گفت

اگه دوسم نداشت چرا اينكارو كرد

اگه دوسم داشت چرا اينكارو كرد

ولش كن بيا به روياي صبحت فك كن

بايد سرت داد بزنم وقتي همه خوابن؟

احمقي؟ خري؟

باز ميگي رويا؟

ميگم يه بار باهاش اونجا بودم

پس خفه شو،لال شو،هيچي نگو

ميگه باشه بخواب

ميگم ميخوام بخوابم ولي تو نميذاري و منو ميبري اونجا كه نبايد

اصن تو خودت برام سوال طرح ميكني

چون تو يه مغز دو قطبيه مريضي

ميگه خب چشماتو ببند به اونجايي كه دوتايي باهاش بودي فكر كن

به اولين نگاه پر خندش

به اولين اهنگي كه گوش دادين

به اولين بار كه ديدت

به اولين بار كه بغلت كرد

به اولين باري كه گفت دوستت دارم

به اولين بار كه زل زدي تو چشماش

به اولين بار كه طعم لبشو چشيدي

به اولين بار كه وسط پارك كادو بهش دادي

به اولين بار كه باهم سالاد ماكاروني خوردين

به اولين باري كه قدم زدين

به اولين باري كه با هم شكلات خوردين

به اولين باري كه كافه رفتين

ميگم به اولين باري كه دوستم نداشت

به دومين باري كه ديگ دوستم نداشت

به سومين باري كه ديگ دوستم نداشت

گفت نه فقط به چيزاي خوب فكر كن

ميگم ميدوني اصن چرا بيدارم؟

ميگه چرا؟

ميگم به خاطر همين خوب و بداي قاطي شده

واسه همين سوالا

ميگم مغز ادما چقدر صبر ميكنن؟

ميگه خب بستگي داره ادما واسه چي صبر كنن

ادما واسه ادمايي كه خيلي دوسشون دارن خيلي صبر ميكنن

حتي بعضيا اينقدر صبر ميكنن تا اون دنيا كنار هم باشن

ميگم مغز من ميخوام تا هميشه صبر كنم

درست ميشه؟

ميگه چشاتو ببند فردا روز قشنگيه

ميگم ولي مغز من هر وقت خواستم باهاش صحبت كنم تا فردا رو روز قشنگي شروع كنيم اما اون ساكت تر شد

ميگه چشاتو ببند فردا روز قشنگيه

ميگم مغز يه لحظه گوش بده به من

ميگه چشاتو ببند فردا روز قشنگيه

ميگم مغز تو دوستات ميشه بسپاري تا مغزشو برام پيدا كنن؟

بري با مغزش دوست بشي و حرفامو بهش بگي؟

ميگه چشاتو ببند فردا روز قشنگيه

ميگم يا ميري با مغزش دوست ميشي يا به قلب ميگم بره با قلبش دوستش بشه

ميگه قلبت اگه ميتونست دل قلبشو به دست بياره و باهاش دوست بشه الان وضعت اين نبود

ميگم هيچي ندارم بهت بگم

ولي مغزم گفت چشاتو ببند فردا روز قشنگيه ميسپارم مغزشو پيدا كنن و ميرم با مغزش دوست ميشم و حرفاتو بهش ميزنم

ميگم مغز،مغزش مثه تو اذيتش نكنه شبا نزاره بخوابه

اروم نجوا ميكنه چشاتو ببند فردا روز قشنگيه

ساكت شده همه جام و مغزمم كه خوابيد حالا نوبت منه بايد به چيزاي قشنگ فكر كنم تا اتفاق بيوفتن

الانم بايد چشمامو ببندم فردا روز قشنگيه…

مغز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید