ما قبيله بزرگي بوديم،مومن بهم،تنگ هم مينشستيم شب هاي سرد دور اتش،يكيمان كه ته صدايي داشت ميخواند و بقيه گريه ميكردند يا ميخنديدند يا ميرقصيدند
بستگي داشت به حال و روز آن كه ميخواند
درد هاي همديگر را بلد بوديم،باهم زندگي ميكرديم،باهم ميمرديم و مومن بوديم به خدايي سنگي كه ته غار نشسته بود و هميشه چشمانش نمناك بود و حرف نميزد
بعد آن روز كه كه سرد بود تو آمدي پي پناه
چشم هايت آمدند،كمي كنار اتش ما نشستي و بعد رفتي
من مومن شدم به تو،پشت كردم به خداي قبيله
بقيه گفتند كافرم،گفتند منم دليل قهر خداوند كه باران نميبارد و خشك دشتي شده زمين
كه بركت از سفره قبيله رفته
مرا راندند
تو نميداني،ميدانم
مرا راندند و من در سرد ترين زمستان خدا گم شدم در جنگلي كه درخت نداشت،خارستان بود
هي راه رفتم و زخم خوردم و خون دلم چكيد بر روي خار ها و خار ها گل داد و گل ها دهانشان تيغ داشت
به هر بوسه كمي از مرا دريدند
هي تكه تكه كم شدم تمام جنگل را
هي راه رفتم و به خورشيد و ماه نگاه كردم و لبخند زدم و يادم امد كه ماه و خورشيد تويي
جنگل كه تمام شد رسيدم به غار تو
امدم كنار در ايستادم به تماشاي تن تو
كه برهنه بودي و ميرقصيدي براي مردي كه دوست داشتي
و مرد من نبودم و زن تو بودي
نگاهت كردم و لبخند زدم و گريه كردم و ايمان تيغ تيزي بود كه ميچرخيد تمام جانم را
ميدريد و ميخنديد
هي درد دويد در رگ هاي تنم و به كسي نگفتم و تمام جنگل را برگشتم تا قبيله خودم
بي حرف،رفتم وسط اتش بزرگ رقصيدم و تمام تنم تمام شد و خاكستر شدم
خاكسترم را باد اورد و انداخت كنار غار تو
كه رسم باد همينست كه هر شكاري را ببرد تحويل شكارچي بدهد و ادم ها نميدانند
خاكسترم بي انكه تو بداني هر روز كف پاي تو را بوسيد وقتي ميرقصيدي
بعد يك شب كه از دور نگاهت ميكردم و نميدانستي گفتند تمامم و باد بايد مرا ببرد
گفتند شرط ايمان دوري و دوستيست
من گريه كردم،خاكستر نمناكي شدم كه اختيارش دست همه بود غير از خودش
تو امدي روي تنم رقص مرگ كردي
پيش چشمم اميختي با مردي كه من نبودم
من همانجا بودم و نگاهتان ميكردم
مرد شراب تنت را نوشيد و مست شد
من تمام شدم
تن دادم به نبودن
باد مرا اورد انداخت وسط درياي مذاب،پراكنده شدم
هر تكه از تن خاكستر شده ام را باد برد به يك گوشه دنيا
حالا همه جاي جهان خاكستر هايي هستند كه مومنند به درد و شب ها ورد نام تو را انقدر ميخوانند تا همه ديوانه ها مست شوند و برقصند
من اين قصه را نگفتم تو خبر دار شوي
نه،تو زبان خاكستر ها را نميداني بس كه هميشه خورشيد بوده اي
اصلا نگفتم كه بداني كه تو خط مرا نميخواني
گفتم باد برساند به گوش مرد
به گوش مردي كه كنار توست كه قدر تورا بداند…