این روزها که خیلیها به فکر مهاجرت به کشور دیگری هستند من به فکر مهاجرت به یک روستا در دل طبیعت هستم.
چون اساسا انتظار زیادی از زندگی ندارم و ولع به دست آوردن موفقیت خاصی هم در سر ندارم.
اما این مهاجرت هم مثل همه مهاجرتها، آیندهای مه آلود و مبهم دارد. چرا که همه ما اقلاً برای گذران زندگی به پول، شغل و امنیت مالینیازمندیم.
حالا من در تهران زندگی میکنم و در محدوده سی سالگی به این فکر میکنم موقعیت شغلی ثابتی در تهران برگزینم یا خوداشتغالی و بیثباتیدر روستا. این در شرایطی ست که قدمهای بسیاری برای زندگی روستایی برداشتم و چند مرحله بیشتر با آن فاصله ندارم. اما بابت آیندهای کهبه میانسالی برسم و ناتوان از لحاظ مالی باشم میترسم.
اما مورد بعدی که ذهنم را مشغول کرده واژه حسرت است. من امکان این را در خود میبینم که زندگی شهری را ادامه دهم و مدام در حسرتروستا بمانم و بعلکس به روستا کوچ کنم و روزی در حسرت جایگاه شغلی قرار بگیرم که در تهران میتوانستم داشته باشم و از آن بینصیبماندم و هم قطارانم به جایگاه خوب اجتماعی رسیدند اما من در غباری فراموش شدم.
از این استیصال خسته شدم، ای کاش زودتر بتوانم تصمیم بگیرم.