سون(seven) بعد از اکران به یکی از فیلمهای مرجع در ژانرجنایی تبدیل شد.
اثری دلهره آور و معمایی که در فرم نوآوری ها و زیبایی های خاص خودش را آفرید.داستان از قتلی مشکوک که در شهری نامعلوم رخ میدهد آغاز میشود و سامرست، کارآگاه دایره جنایی پلیس، مسئول کشف قاتل این جنایت است.
از آغاز فیلم، بوق ممتد و آژیرهای پلیس تقریبا تا آخرین سکانسها تاکید بر خشونت عریان کلانشهر دارند. کارگردان خوب میتواند جنون شهر را منتقل کند!
در فضای شهر و اغلب سکانسها مخصوصا صحنههای جرم نور خیلی کم است. شاید سنجشِ کمّیِ حضور طیف رنگها نشان دهد، سیاه یا قهوه ای بیشترین حضورها را در این فیلم دارند!
کارآگاهان چندین بار نور چراغ قوه را به سمت دوربین نشانه میروند، این حالت مخاطب را به صورت کنترل شده ای کلافه میکند.
نماها اکثرا محدود و بسته اند، مخاطب دید کافی ندارد، سَروتهِ مناظر کات شده اند و اینها حس فشار و کمبود فضا را تشدید میکند.
هوا اغلب اوقات بجز صحنه های پایانی گرفته و ابری است، دود سیاه و لباس سیاه از مشخصه های این شهر هستند.
کارتن خواب ها و خلافکار ها در جای جای فیلم حضور دارند. کلانشهری مدرن که آلوده به سیاهی گناه است. اما گذشته از داستان و حفظ خوب ریتم آن، دغدغه اصلاح اجتماعیِ فیلمساز قابل توجه است.
سامرست (فریمن) انسانی منظم، فهیم، اهل مطالعه و دقیق است. او انگار دیگر امیدی به اصلاح این جامعه ندارد.او میخواهد از این شهر دور شود! اما این قتل ها انگار روزنه ای برای ماندن اوست.او قاتل را یک انسان روانی نمیپندارد بلکه با دغدغه او همزادپنداری می کند هرچند که روش او برای اصلاح جامعه اشتباه است(قتل)
میلز می خواهد قهرمان باشد. می خواهد با حل پرونده های جنایی هم خود را اثبات و هم جامعه را اصلاح کند.اما آخر خود نیز طعمه جاه طلبی و خشمش می شود.قاتل جامعه را خوب تحلیل کرده، از بیتفاوتی آنها غمگین است و گمان میکند تکلیفی از خدا بردوش دارد. او گناهان را به گناهکاران برمیگرداند تا جامعه را موعظه کند.
فحشا و نگاه اعتراضی فیلمساز قابل توجه است.
میلز می خواهد قهرمان باشد.می خواهد با حل پرونده های جنایی هم خود را اثبات و هم جامعه را اصلاح کند.اما آخر خود نیز طعمه جاه طلبی و خشمش می شود.قاتل جامعه را خوب تحلیل کرده، از بیتفاوتی آنها غمگین است و گمان میکند تکلیفی از خدا بردوش دارد. او گناهان را به گناهکاران برمیگرداند تا جامعه را موعظه کند.
🔦 فیلمساز عقاید نومیدانه خود،که نیهیلیستی نامیدن آن بیراه نیست، از زبان و عمل سامرست میگوید،آنقدر جامعه تباهست که او فرزندش را سقط میکند و به همسر میلز هم همین را توصیه میکند.او حیات را زیبا نمیبیند چون شهر آلودست! اما کیست که نداند در دل آلودگیها پاکی نمایانتر است و در دل تاریکیها میتوان چراغی افروخت.
لایتهَاوس || مرجع نقد و بررسی فیلم