ویرگول
ورودثبت نام
Lilac Chronicles -  زیر درخت یاسمن
Lilac Chronicles - زیر درخت یاسمن
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

در ستایش بازگشتن به خود

گلادیول‌های سرخ - ره‌آورد دیشب
گلادیول‌های سرخ - ره‌آورد دیشب

دیشب در برگشت از گردش عصرگاهی بچه کوچک سفیدم از گل‌فروشی زیبا و تنها افتاده نزدیک بزرگراه گذشتیم. دیدم گلادیول سرخ داشتند: گذشتن از آنها روا نبود! ایستادیم. رفتم‌ داخل. چه زیبا و آراسته و دل‌باز. کیف کردم. گل‌ها را که انتخاب کردم منتظر ماندم تا حساب کنم. از دیدم گلادیول‌های - آن هم به رنگ سرخ - کیف کردم. کودکی‌هایم و مادرم را به یادم آورد: روزهایی که «پیش از» به «پس از» تغییر نکرده‌بود. حرف من درباره بخش شخصی زندگی‌های ماست؛ با همان تارهای پیدا و ناپیدایی که ما را به هم و به پیرامون‌مان پیوند می‌داند. تارهایی که به ناگهان یا در گذر زمان از هم گسیخته‌ شدند. طی این ماه‌ها که به محله «تازه» نقل مکان کرده‌ایم بیشتر به گذشته‌های دور شخصی‌ام فکر می‌کنم. به روزهایی که ۱۰ ساله بودم و ما به تهران نقل مکان کردیم و در همین محله، چند کوچه پایین‌تر، خانه‌ای گرفتیم تا خانه خودمان ساخته و آماده بشود. …

هر چه پذیرش من برای این محل بعد از گذشت این همه سال‌ها بیشتر می‌شود، خاطرات بیشتری از آن روزها و از مادرم به یاد می‌آورم.تازه پاسخ بعضی پرسش‌هایم را پیدا می‌کنم. اینکه هنوز با محله - در اوضاع فعلی‌اش - خودم را آشنا نکرده‌ام، علاوه بر صرف ساعات طولانی در کار و سفر زمان‌بر بازگشت به خانه، نشانه مقاومت درباره ترک محله‌ای‌ست که سال‌ها بعد از اینجا در آن زندگی کرده‌بودیم. نگاه که می‌کنم می‌بینم مقاومت صِرف هم نیست: این محله قبلاً به این اندازه محل «عبور» نبود. حالا اما بسیاری از آن تنها «گذر» می‌کنند. این طبیعتاً فرصت پیوند عمیق‌تر به آنها نمی‌دهد. در بسیاری از محله‌ها امروز اوضاع همین است. یک دلیل هم آن است که در اینجا چنان فضایی برای نزدیک شدن و پیوند ایجاد کردن نیست.

پیش‌بینی می‌کنم که پیوندهای من دست‌کم در آینده نزدیک با این محله در همین حد باقی بمانند. به جز یکی دو کوجه، از جمله جایی که در آن زندگی می‌کردیم، و پایین‌تر که بخش پر جنب‌و‌جوش محله هنور باقی‌ست، نرفته‌ام تا جایی را ببینم. اما گاهی با یادآوری برخی خاطره‌ها، مثل خریدن همین دسته گل گلادیول، که در آن دوره بسیار محبوب و معمول بود، انگار بارقه‌هایی از پیوندهای پیشینم با اینجا در ذهنم سوسو می‌زنند و من را به خودم فرامی‌خوانند. با این همه، هنوز با فاصله و از دو. هم را نگاه می‌کنیم. محله هم از من دور است: من در هیأت دختری ۱۵ ساله از آن رفته‌ام و به جز دو بازگشت کوتاه - غم‌انگیز و آزاردهنده - به آن نداشته‌ام. حالا هم زن میان‌سالس هستم که غیر از عبور صبح‌گاهی و شبانگاهی از آن، گاه سروکله‌ام برای کاری کوچک در خیابان اصلی پیدا می‌شود. شاید اگر روزی هم‌گذشته‌ای از خانواده همراهی‌ام کند، بتوانو بیشتر آن را ببینم. دوباره ببینم. فعلا اما محترمانه از دور به هم سلام می‌کنیم، و گاه به هم فکر می‌کنیم.

نقل مکانمحلهخاطرات کودکیپذیرفتن
شاید از زیر درخت یاسمن شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید