یادمه شب یلدا که میشد یه کار همیشه مال بابا بود دون کردن انارا.
این کارش فقط یه وظیفه نبود؛ انگار یه جور هنر بود که فقط بابا بلد بود.
من و داداشمم بیشتر از اینکه کمک کنیم فقط آتیش میسوزوندیم ولی آبجی بزرگه کنار مامان بود دست به کار و جدی.
برعکس دوستام که همیشه از جمعهای خونوادگی شاکی بودن، من عاشق این دورهمیا بودم. از یلدا گرفته تا چهارشنبهسوری و عید نوروز و...
برای من یلدا یعنی همه چیز؛ یعنی خندههای بابا،خوشحالی مامان، دلگرمی آبجی بزرگه و خیال راحتیه داداشم.
بعد از اون اتفاقی که واسه بابا افتاد، جمعمون کوچیکتر شد. دیگه خبری از خندههای بلندش نبود. ولی یه چیزی بینمون هیچ وقت عوض نشد: عشق و علاقه ای که ما رو بیشتر از قبل به هم نزدیک کرد.یه جور وابستگی که هنوزم بعد از این همه سال حسش میکنم.
یکی دو سال بعدترش، تصمیم گرفتیم یلدا رو با خونواده دایی بگذرونیم. یه سال اونا میاومدن خونه ما، یه سال ما میرفتیم خونه اونا. چون اختلاف سنی من و خواهر و برادرم با پسر و دخترای دایی کم بود کلی بهمون خوش میگذشت.
از وقتی برای ارشد یه شهر دیگه قبول شدم، یلداها دیگه مثل قبل نبود. دو سه سال اول، شبای یلدا رو با همخوابگاهیام گذروندم.بعدترش که شاغل شدم و رسما زندگی دور از خونه رو تو یه شهر دیگه شروع کردم، شبای یلدا خلاصه شد به ویدئو کال با مامان و آبجی بزرگه و خان داداش و خونواده دایی.
اولاش خیلی سخت بود. دلم برای اون جمع هی تنگ میشد.مخصوصا برای بابا که همیشه گوشه سفره مینشست و میگفت: «خب حالا فال حافظ رو کی میگیره؟
اما کم کم عادت کردم.هرچند هنوزم وقتی که یلدا میشه یه حسرت گوشهی قلبم قلقلکم میده.
شاید خندهدار باشه، ولی یلداها به اطرافیان و دوستام حسودی میکنم.به اونا که فاصلشون با خانوادشون کمتر از یه ساعت راهه.
اما الان، یه آرزوی ساده دارم. اینکه یه سال شب یلدا،فرصت بشه و مامان و آبجی بزرگه و خان داداش رو خونه خودم دعوت کنم. یه سفره بچینم که پر باشه از انارهای دونشده با دستای خودم. بشینیم دور هم و بگیم و بخندیم و فال بگیریم و کیف کنیم و برای چند ساعت همهی دنیا رو فراموش کنیم.