پیرزن زیر نور موضعی آبی وارد اتوبوس میشود با خودش بوی عطر مشهد میاورد ... خیلی وقت بود این سادگی راحس نکرده بودم...خیلی وقت بود وسط بوهای مونث کُش و مذکرکُش سادگی عطر مشهد گم شده بود خودم را روی صندلی جمع میکنم.. کمک راننده ی جوان به سمتم خم میشود و میگوید :"خیالت راحت باشد،کسی رو کنارت نمینشانم! "دم وارد شدن هم وسایلم را ازم گرفت بیاورد،من را گذاشت اولین ردیف بلیطم را هم چک نکرد اصلا...و من فکر میکردم به اینکه باید به چه چیزی فکر کنم یاد آن تکه از کتاب جنس ضعیف فالاچی می افتم که چمدان هایش را از آن جهت که به برابری حقوق زن و مرد معتقد بود به مردِ عکاسِ همراهش نداد تا بیاورد. از پنجره به چراغ های شهر که دور میشوند خیره میشوم به غربت فکر میکنم...غربتی که همه جا به همراه دارم...غربتِ تهران به اندازه ی غربتی که در شهر خودم حس میکنم دردناک نیست. آدم از شهرش انتظار دارد،همین شهرم مرا بزرگ کرد!!! همیشه در برقراری ارتباط با ادم های جدید بی مشکل بودم،یکی از خصیصه هایم این است که در دیدار اول تصور خوبی از طرف دارم و بعد او کم کم مرا ناامید میکند... حس میکنم وقتی بزرگ خواهم شد که در دیدار اول ناامیدم و بعد اجازه میدهم طرف کم کم مرا امیدوار کند... اینطوری کمتر توی ذوقم میخورد...حقیقت این است که تعداد آدم هایی که امیدوارم میکنند خیلی کمتر از آدم هاییست که ناامیدم میکنند... و اصلا فکر میکنم باید دسته بندی آدم ها را برای خودم عوض کنم... یک دسته همه ی آدم هایی که نمیشناسمشان وآشناهایی اند که بهشان امیدوارم..و دسته دیگر آدم هایی که میشناسمشان و غریبه اند و ناامیدم ازشان... بعضی وقت ها توی خیابان دلم میخواهد یقه ی یکی را بگیرم بگویم ... ببخشید شما همان غریبه ی آشنایی نیستید که باید؟