نمیشه گفت میگذره. نمیشه ناراحتی که فاکتور مشترک همه ی روزمونه رو با فعل میگذره توجیه کرد. نمیشه این حس انسانی رو انکار کرد.
ولی میشه گفت پیشتم. میشه گفت بغل خواستی من هستم. میشه شونه های یکی رو سفت چسبید.
از همون اول که تاریخ شروع کرد به ثبت شدن ادما تلاش کردن و باختن ، رفتن و نرسیدن، زخم خوردن وخوب نشد،خواستن و نتونستن و بعد از همه ی این افعال به نظز میومد همون لحطه دنیا تموم میشه یا زمین باید دهن باز کنه و ببلعدشون. ولی میبینی که دنیا هنوز پا برجاست و تاحالا از بلعیده شدن ی نفر توسط زمین گزارشی نشده.. میبینی که همه چی سرجاشه..
زندگیه دیگه. بعضی وقتا پدرِ پدرِ پدر ادمو هم حتی درمیاره. ولی بعدش باشرم لباشو به هم فشار میده و با دستاش بازی میکنه بعد میگه، زیادی اذیتت کردم، یه قهوه میخوری حالت جا بیاد؟
امیدوارم اون روز که بهم قهوه رو تعارف میکنه اعتمادم بهش از دست نرفته باشه و بتونم باور کنم که روی خوشش رو هم بهم نشون داده.