یک
خواب بودم ولی میدیدمش
بغل تختم نشست،دس کشید رو صورتم،من دستاشو حس کردم
گفت: عرقِ "یا این یا هیچی" رو پیشونیت نشسته دختر.نمیخوای یه کم کوتاه بیای؟بلکه"هیچی"نصیبت نشه؟
پاشدم کسی نبود،صورتم خیس بود و ساعتها به ارزشِ "هیچی"فکر کردم
___________________________________________
دو
(سال اول دانشگاه )
تو مترو بودم،اولین باری بود که دلم برا مامانم تنگ میشد،به دستاش فک میکردم که وقتی به صورتم میکشید آی حال میومدم.سرمو بالا آوردم،یه خانم حدود پنجاه ساله با لبخند نگام میکرد،گف دانشجویی؟ گفتم آره گفت از شهرستان میای؟ گفتم آره.. روسری مو داد عقب گیره های دو طرف سرمو درآورد موهامو مرتب کرد دوباره زد
دستاش حس مامانمو میداد
____________________________________________
سه
وقتی زیاد احساس غربت میکنم ناخود آگاه هر کیو میبینم فک میکنم آشناست،یه جورایی ذهنم شباهتای آدمای غریبه با آدمای آشنا رو پیدا میکنه،بعد میگه "ببین! چیزی نیس دخترکوچولو...همه چی آشناس"
_____________________________________________
چن تا از تسکینایی که گاها مبتنی به رابطه ی علت ومعلولی ای نبودن.
.
.
.
.
روزی خواهم آمد،و پیامی خواهم آورد،در رگ ها نور خواهم ریخت[...] آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت!
#سهراب