ویرگول
ورودثبت نام
لیناسا میرعمادی/ایلدا صرافیان
لیناسا میرعمادی/ایلدا صرافیان
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگینامه من

من لیناسا میرعمادی تو روز ۱۲تیر سال ۱۳۸۷تو شهر قشنگ تهران بدنیا اومدم پنج سالم که شد خیلی اصرار کردم به مامان بابام که برام آبجی یا داداش بیارن و سال بعدش داداشم آرمان بدنیا اومد اون موقع اول دبستان بودم و چون اولین سال بود و سخت بود برام منو تو مدرسه ای که عمم توش کار میکرد ک یکم هم دور بود ثبت نام کردن ک عمم پیشم باشه و نترسم و خلاصه معلم اول دبستان من هم عمم بود مامان و بابام هم می رفتن سر کار و منم با سرویس می رفتم مدرسه و داداشم هم با من میومد سر کلاس تو مدرسه اون سال با بهترین دوستام ایلدا و زنبق که هم کلاسیم بودن آشنا و دوست شدم و سال بعدش خونمونو بردیم محله عمم اینا ک مدرسم هم تو همون محله بود و دیگه موندنی شدم تو اون مدرسه و باز هم داداشمو میزاشتم کلاس عمم و با زنبق و ایلدا هم دوست صمیمی شدم و زنبق همش بهم میگفت انقد دوست داشتم مثل تو آبجی یا داداش داشته باشم اما ایلدا خوشش نمیومد و میگفت تو دوره نوزادیش ممکنه به اون بیشتر از من توجه کنن سه سال بعدش یلدا خواهر ایلدا بدنیا اومد اما عقیده ایلدا عوض شده بود و خیلی علاقه خاصی به یلدا داشت پدر و مادرش هم از قبل میخواستن براش خواهر برادر بیارن اما صبر کردن تا عقیدش عوض شه که اذیت نشه و دوسال بعدش هم من دوباره آبجی شدم و السانا خواهر خوشگل من هم بدنیا اومد اون سال هم نوبت آرمان بود که مدرسه ثبت نامش کنن و کردن و من هم اون سال از دبستان به دبیرستان پا گذاشتم ۱۲سالم بود و کلاس هفتم بودم قانون این بود ک من و زنبق و ایلدا و بقیه بچه های دبستان مون هممون باید به ی دبیرستان میرفتیم ک هنوزم همین قانون هست کادر دبستانمون هم خوب بود و کادر دبیرستان متوسطه اول مون هم خوب بود تا اینکه پارسال ک کلاس نهم بودم و وخیلی دوست داشتم برم تیزهوشان درسمو حسابی خوب خوندم امتحان نهایی هم دادم و کتاب های تیزهوشان هم خوندم همه چی تا روز آزمون تیزهوشان خوب پیش میرفت روز آزمون ساعت هشت صبح پاشدم حاضر شدیم السانا هم با صدای ما بیدار شد و یهو افتاد زمین و سرش خورد به زمین و خون میومد دقیقا موقع آزمون ما تو بیمارستان بودیم و سر خواهر کوچولومم گچ گرفتن😢😢خیلی خورد تو ذوقم اونروز و افسردگی شدید گرفتم و ده روز بعدش هم تولدم بود روز تولدم حال و حوصله ای برام نمونده بود مامان و بابام زنبق و ایلدا رو دعوت کردن چون می دونستن با دیدنشون حالم بهتر میشه برای زنبق و ایلدا هم تعریف کردم ک نتونستم تو آزمون شرکت کنم بهتر شدم اما خوب نشدم حالا این وسط اول مهر شدو تازه افسردگیم خوب شده بودو اینا که به مدرسه بهشت(اسمش بهشته ولی از جهنم بدتره)رفتم و رشته انسانی رو انتخاب کردم و بازهم قانون اینطور بود ک منو زنبق و ایلدا و بقیه بچه ها باز هم باید تو ی مدرسه میرفتیم هممون کلاسبندی شدیم و باز منو زنبق و ایلدا تو ی کلاس افتادیم و یه خانم خیلی بد اخلاق اومد بالا و گفت سلام من مدیر تون مرادی هستم و کوبید رو نیز معلم و داد زد:میرعمادی(فامیلی من) نیک رای(فامیلی زنبق)صرافیان(فامیلی ایلدا)همین الان گوشی هاتونو بزارید رو میز معلم در صورتی ک ما گوشی نیاورده بودیم سه نفری کیفامونو آوردیم و رو میز معلم خالیشون کردیم (چیزی که از فیلما یاد گرفته بودیم که باهاش ثابت کنیم گوشی نیاوردیم)اما از کیف سه تامون هم گوشی در اومد ک اونا اصلا گوشی ما نبود و تعجب تو اینه که ما تازه اومده بودیم و مدیر مارو از کجا می شناخت یکی دو هفته بعد هم مشخص شد گوشی ها کار ی دانش آموز دوازدهمی به اسم آوا بوده که اونم اگه این کارو نمیکرد اخراج میشد و خودشم دل خوشی از خانم مرادی نداشت که البته خودش بهمون گفت اینکارو کرده و خلاصه این که اونم با ما همدست شده بود تا این خانم مرادی بی شعورو حقشو بزاریم کف دستش شارژم داره تموم میشه ادامشو فردا میزارم ب خوش باشید

دانش آموزسالزندگینامهمدرسهخانواده
هرچی که ایرانیه خفن و عالیه😎😁 سایت شریکی دو دوست هر پستی که ما میزاریم متعلق به یکی از ماست که زیرش اسم کسی که اون پستو گذاشته تگ میشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید