پارتیزان
پارتیزان
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

علی‌اکبر

قدش خمیده بود
قیافه‌ش به هشتاد ساله می‌خورد، اما در حقیقت این سختی روزگار بود که او را به این روز درآورده بود.
اسمش را نپرسیدم اما وقتی نماز میخواند چنان غرق در ستایش معبودش میشد که گویی جز او در جهان وجود ندارد.
دستان پینه بسته‌اش، کف دو دستم را خراشاند اما حرفی نزدم. این دست‌ها در دستگاه اباعبدالله به چنین روزی در آمده بود.
از سختی زندگی و روزگار گله‌ای نمی‌کرد اما نیامدن جوان‌ها در مراسم بسیار غمگینش کرده بود. این را چشمان اشک‌بار از پشت عینک ته‌استکانی قدیمی فریاد می‌زد.
پسرش را نشانم داد که داشت نردبان آهنی را برای تعمیر پنکه‌ها جا‌به‌جا می‌کند.
میگفت: وقتی بچم به دنیا اومد 700گرم بود. دکترا میخواستن دستگاه‌ها رو ازش جدا کنن. اومدم تو همین حسینیه و کنار اون ستون نشستم. گریه کردم و التماسش کردم که پسرم رو از تو میخوام. اگه سالم بمونه اسمشو میذارم علی‌اکبر.
الآن علی‌اکبر داشت نردبان رو جابه‌جا می‌کرد.
توی دلم گفتم: به راستی که چقدر آقاست حسین...

سختی
دست‌نوشته‌های یک پارتیزان بازنشسته جامانده‌ای از سال 1945
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید