دیومرها چه کسانی بودند؟
اگر بخواهم در میان تمام نژادهای مر (Mer) بدنبال مرموزترین و کمگشودهترین نژادی بگردم، ناگزیر باید بسراغ نژاد دیومرها (Dwemer) بروم، نژادی که نتنها بدلیل ناپدیدی ناگهانیشان، بلکه بسبب سبک زندگی حیرتانگیزشان در تاریخ تامریل همچون سایههایی دوردست باقی ماندهاند. داستان دیومرها از دورانهای نخستین آغاز میشود، زمانی که نسلهای اولیهی مرها از آلدمرای (Aldmeri) پراکنده شدند و هر شاخه، مسیر فرهنگی و دینی خاصی را برگزید. دیومرها برخلاف خویشاوندانشان که به جادو، طبیعت یا الوهیت گرایش داشتند، بیدرنگ راهی متفاوت را انتخاب کردند: راه شناخت جهان نه از طریق نیایش، بلکه از طریق مشاهده، تحلیل، و مهندسی.
اما برای فهم تمایز دیومرها از دیگر مرها، کافیست مقایسهای میان آنان و اقوامی چون آلتمر (Altmer)، چیمر (Chimer) و بوسمر (Bosmer) انجام شود. آلتمر خود را وارثان حقیقی آلدمرای باستان میدانستند و برای خلوص نژادی و پیوند با الوهیت ارزش قائل بودند، چیمرها مسیر رنج، تبعید و ایمان شدید را برگزیدند، و بوسمرها در چرخهی ارگانیک جنگل و قوانین طبیعت حل شدند. در مقابل، دیومرها نه به اصل الوهیت اعتقادی داشتند و نه به وابستگی به نیروهای فراطبیعی. زیستشناسی آنها نیز با دیگر مرها اختلافات آشکاری داشت: چهرههایی سختتراش، پوستی تیرهفام و ساختاری استخوانی که بهتر با زندگی زیرزمینی سازگار بود. ذهنیتشان بهمان اندازه متفاوت بود، بر خلاف دیگر مرها جهان را عرصهی خدایان میدیدند، دیومرها آن را مکانیسمی قابلهندسهکردن و دوبارهچینش میدانستند.
همین نگاه، آنان را بسوی انزوای علمی و شهرسازی زیرزمینی سوق داد. پرسش مهم ایناست: چرا دیومرها چنین تصمیمی گرفتند؟ پاسخ در ترکیب سه عامل نهفتهاست: طبیعت فلسفیشان، بیاعتمادی تاریخی به دیگر نژادها و وسواس فکری نسبت به کنترل محیط. زندگی در اعماق زمین، در شهرهایی عظیم و مهندسیشده، کنترل مطلق بر روشنایی، هوا، انرژی و امنیت را فراهم میکرد. در این پناهگاههای فلزی و سنگی، آنان میتوانستند دور از اغتشاشات سیاسی سطح زمین، آزمایشهای خود را در زمینهی مهندسی آهنگ (Tonal Architecture)، تولید خودکارهها (Automatons) و استخراج انرژیهای خام ادامه دهند. این انزوا نه نشانهی ضعف، بلکه بخشی از هویت دیومری بود، هویتی که میخواست جهان را بدون دخالت خدایان مطالعه کند و آن را همچون یک دستگاه دقیق بازسازی نماید.
در مرکز این جهانبینی، یک اصل بنیادین حکمفرما بود: جهان مقدس نیست، بلکه یک دستگاهاست. دیومرها باور داشتند که تمامی چیزهایی که مرهای دیگر خدایان مینامند، در اصل خطاهای ساختاری، اختلالات سیستم کیهانی، یا بازتابهایی از انرژیهای اولیه هستند. بعبارت دیگر، دیومرها متافیزیک را مانند معادلهای ناقص میدیدند و هرچه بیشتر میکوشیدند آن را تعمیر، اصلاح یا بازنویسی کنند، بیشتر از دین و اسطوره فاصله میگرفتند. جایی که آلتمرها و چیمرها در خدایان معنا میدیدند، دیومرها تنها نویز میشنیدند، صدایی که باید حذف یا تصحیح شود.
با وجود انزوایشان، دیومرها در سیاست و جنگهای شمال و شرق تامریل نقشی تعیینکننده داشتند. آنان نتنها درگیر اختلافات دیرینه با چیمرها بودند، بلکه گهگاه با نژاد نورد (Nord) نیز وارد اتحاد یا جنگ میشدند. شهرهای مستحکم زیرزمینیشان به پایگاههای استراتژیکی تبدیل شد که مسیر تجارت، جنگ و فناوری را در دورانهای اولیه تغییر داد. امکانات مهندسی آنان چنان برتریای در میدان نبرد ایجاد میکرد که هتا در برابر ارتشهای بزرگتر نیز دوام میآوردند. این نقش سیاسی، هرچند اغلب پنهان و غیرمستقیم، یکی از دلایلی بود که چیمرها و هتا نوردها از قدرت فزایندهی آنها بیم داشتند.
با این حال، پس از گذشت سدهها، هنوز هم بزرگترین ویژگی دیومرها رمزآلودگیست. علت اینکه امروزه چیزهای کمی دربارهشان مشخصاست، تنها نابودی ناگهانیشان در نبرد کوه سرخ نیست، بلکه این واقعیتاست که آنان خود خواستهاند راز بمانند. نوشتههایشان رمزگذاریشده، دستگاههایشان خودمختار، و معماریشان نفوذناپذیر بود. آنها جهان را چون دستگاهی غیرقابلاعتماد میدیدند و طبیعتا نمیخواستند در آن رد قابلپیگیری برجای بگذارند. از این رو، هرچه بیشتر در خرابههایشان جستجو میشود کمتر چیزی فهمیده میشود. گویی دیومرها نتنها یکباره بکلی ناپدید شدند، بلکه از ابتدا نیز بیش از آنکه حضور باشند، پنهانبودگی بودند.
با آنکه شناخت خاستگاه و هویت دیومرها تصویری کلی از آنان بدست میدهد، اما این تنها سطح ظاهری شارینشیست که ذهنش نه در اسطوره، بلکه در محاسبه شکل گرفته بود. برای فهم زهد علمی آنان، باید وارد قلب جهانبینیشان شد، جایی که واقعیت نه مجموعهای از ارادههای الهی، بلکه دستگاهی قابلمهندسیست. درست از همین نقطهاست که فلسفه و فناوری دیومری همچون دو ریل موازی قطاری را پیش میبرند که مقصدش چیزی کمتر از بازنویسی قوانین هستی نیست. اکنون وقت آناست که از هویت اجتماعی دیومرها گذر کرد و وارد قلمرو اندیشه، علم و فناوری آنان شد، قلمرویی که تنها در پرتو آن میتوان دلیل سقوطشان را حدس زد.
فلسفه، علم و فناوری دیومری
اگر قرار باشد شارینش دیومرها را در یک جمله خلاصه کنم، باید بگویم: «عقلانیتی که تا مرز خطر پیش میرود.» دیومرها جهان را نه با نیایش، نه با شهود، بلکه با منطق افراطی بررسی میکردند، منطقی که هرگونه حضور ماورایی را نتنها غیرضروری، بلکه ناکارآمد و گمراهکننده میدانست. این رویکرد، ستون اصلی تمام فناوریهای آنها را شکل میداد. در نظر دیومرها، خدایان صرفا استعارههایی برای نیروهای غیرمحاسبهشدهی طبیعت بودند و هر نیرو یا پدیدهای که نمیشد مهارش کرد، باید فهمیده، اندازهگیری و در نهایت جایگزین میشد. از چنین جهانیبینیای تنها یک نتیجه حاصل میشود: رد کامل الوهیت و تکیهی مطلق بر خرد.
اما این عقلمحوری صرفا یک نظریه نبود. ابزار عملی آن چیزی بود که دیومرها آن را مهندسی آهنگ مینامیدند، هنر مهندسی واقعیت از طریق فرکانس و ارتعاش. درک آنان از جهان مشابه یک ساز عظیم بود که هر قانون طبیعی، هر عنصر مادی و هتا روح و حافظه، نتی از این ساز بحساب میآمد. بنابراین اگر میشد ارتعاش درست را یافت، ممکن بود که ماده را تغییر داد، انرژی را جابجا کرد و هتا ساختار هستی را نوشت. همین ایده بود که بعدتر در پروژههایی همچون نامیدیوم (Numidium) به اوج رسید، اما در زمان خود نیز به دیومرها قدرتی داد که دیگر اقوام تنها میتوانستند آن را جادو بنامند، در حالی که دیومرها آن را فیزیک دقیق میدانستند.
از دل همین فلسفه، یکی از برجستهترین دستاوردهایشان، رباتها و خودکارهها زاده شد. سنتوریونهای (Centurions) عظیمالجثه که همچون غولهای آهنی از اعماق شهرهایشان برخاسته و قادر بودند ارتشها را درهم بکوبند، گویها (Sphere) که با سرعتی حیرتانگیز از میان تونلها میغلتیدند و دشمن را غافلگیر میکردند، و عنکبوتها (Spiders) که با دقت جراحانه به تعمیر، نگهبانی یا هتا استخراج انرژی مشغول بودند. اینها نتنها ابزار جنگی، بلکه بازتابی از ذهنیت دیومری بودند، دستگاهی که جایگزین انسان، جانور و هتا موجودات ماورایی میشد.
با چنین پیشرفتهایی، دیومرها تنها به ساخت سازههای تکیهگاهی اکتفا نکردند، آنها شهرهایی زیرزمینی بنا کردند که در گستره و پیچیدگی با پادشاهیهای سطح زمین رقابت میکرد. از میان این ابرشهرها، سیهگستره (Blackreach) چون جهانی در دل جهان شناخته میشود، غاری باندازهی یک قارهی کوچک، با نورهای قارچی، برجهای طنیندار و دستگاههای بیوقفه فعال. بامز آمسچند (Bamz-Amschend)، زالفت (Mzulft) و چارداک (Nchardak) هر یک نمونههایی هستند از معماری مهندسیشدهای که در آن سنگ، فلز و بخار با نظمی دقیق در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. جالب آنکه این شهرها نه تنها زیستگاه، بلکه آزمایشگاههایی عظیم بودند که خطوط تولید، مراکز تحقیقاتی آهنگین و پناهگاههای انرژی در آنها قرار داشت.
در چنین شارینشی، بخار نه یک ابزار ساده، بلکه یکی از ارکان متافیزیکی بود. ترکیب انرژی حرارتی با فلز دورفی (Dwarven Metal)، فلزی ناشناخته که تنها دیومرها توان ساخت آن را داشتند، دستگاههایی را بحرکت در میآورد که تا امروز نیز بدون توقف به کارشان ادامه میدهند. سیستمهای خودکار این شهرها، گشایش درها، گردش انرژی، جریان آب، و هتا دفاع شهری را بدون دخالت موجود زنده انجام میدادند، گویی دیومرها میخواستند شهری بسازند که هتا پس از نابودیشان نیز زنده بماند. و همینطور هم شد.
اما دیومرها به ماده بسنده نکردند، آنها بسراغ چیزی رفتند که دیگر اقوام آن را روح مینامیدند. در نگاه دیومرها، روح نه یک جوهر الهی، بلکه نوعی داده یا انرژی ذخیرهشده بود، چیزی که میشد آن را استخراج کرد، ذخیره کرد، اصلاح کرد یا در نهایت وارد ظرفی تازه نمود. این نگاه موجب شد که دیومرها بسمت ساختن دستگاه آگاهی بروند، پروژههایی که هدفشان انتقال ذهن، ذخیرهی حافظه و بازآفرینی خود در قالبی مصنوعی بود. این تلاشها، بعدها در داستان شوم انیمانکالیها (Animunculi) و سازوکارهای نامیدیوم نقش پیدا کردند.
اما با وجود تمام این خودکفایی، دیومرها هرگز بطور کامل از سیاست منطقهای جدا نبودند. رابطهی آنها با نژاد فالمر (Falmer) یا همان الف برفی (Snow Elf)، یکی از پیچیدهترین و تراژیکترین نقاط تاریخاست. در ابتدا، الفهای برفی بعنوان متحدان و پناهندگان به دیومرها روی آوردند، اما دیومرها به این اتحاد نه بچشم مسئولیت اخلاقی، بلکه عنوان آزمایشی اجتماعی–مهندسی نگاه کردند. آنها الفهای برفی را در زیرزمین پناه دادند، اما با گذشت زمان شرایطی اعمال کردند که بتدریج این نژاد را از استقلال زیستی محروم کرد و آنان را وابستهی تام ساخت. خیانت نهایی، زمانی رخ داد که الفهای برفی برای بقا، ناچار شدند مادهای سمی مصرف کنند که دیومرها در اختیارشان گذاشته بودند، مادهای که آنها را کور کرد، تغییرشکلداد و نهایتا تبدیل به موجوداتی کرد که امروزه با نام فالمر شناخته میشوند. این ماجرا نتنها جنبهی تاریک شارینش دیومری را آشکار میکند، بلکه نشان میدهد که منطق بدون اخلاق، چگونه میتواند فاجعه بیافریند.
هرچه گذشت، آشکارتر شد که عقلانیت دیومرها تنها محدود به ساخت دستگاهها، شهرهای زیرزمینی یا خودکارههای پیچیده نبود، آنها جاهطلبیای داشتند که از مهندسی ابزار فراتر میرفت و به مهندسی خود واقعیت نزدیک میشد. مهندسی آهنگ برای دیومرها تنها راهی برای فهم جهان نبود، بلکه نردبانی بود برای بالا رفتن از مرزهایی که همهی نژادهای دیگر آن را مقدس میپنداشتند. همین جاهطلبی بود که آنان را بسوی قدیمیترین راز آفرینش کشاند: قلب لورخان (The Heart of Lorkhan)، و از اینجا به بعد، داستان دیومرها نه داستان علم، بلکه داستان برخورد علم با متافیزیکاست، برخوردی که سرنوشت یک نژاد را برای همیشه تغییر داد.
قلب لورخان: راز متافیزیکی پشت سقوط
گفتوگو دربارهی قلب لورخان یعنی قدمگذاشتن به یکی از تاریکترین و در عین حال بنیادیترین لحظههای کیهانشناسی تامریل. برای فهمیدن اینکه چرا دیومرها چنین ریسکی را پذیرفتند، باید از خود لورخان آغاز کرد، خدایی که بسته به اینکه روایت را از زبان چه نژادی شنیده شود، یا خدای فریباست یا خالق آزادی. آلتمرها او را مقصر سقوط از بهشت نخستین میدانستند، زیرا با نیرنگ خود آئدراها را به خلق کیهان مادی واداشت. اما نژادهایی مانند انسانها، او را حامی آزادی و آفرینش میدیدند، خدایی که به موجودات امکان تجربه، انتخاب و فردیت بخشید.
با وجود این برداشتهای متضاد، یک نکته مسلماست: مرگ لورخان پایان نقش او در جهان نبود. پس از تکهتکهشدن بدن او، قلبش، منبع انرژیای که میتوانست قوانین خلقت را تغییر دهد، در اعماق تامریل سقوط کرد و برای هزاران سال پنهان ماند. این قلب نه کاملا زنده بود و نه کاملا مرده، بلکه چیزی میان یک هستهی کیهانی و یک زخم باز در ساختار واقعیت بود. گفته میشود که قلب لورخان هنوز هم میتپد، و این تپش نه خون، بلکه انرژی خام آفرینش را در خود دارد.
از همینجاست که مسیر دیومرها با سرنوشت قلب لورخان تلاقی میکند. آنان، برخلاف اقوام دیگر که قلب لورخان را جسمی مقدس یا خطرناک میدانستند، آن را یک رآکتور متافیزیکی تلقی کردند، منبعی که اگر بتوان فرکانسش را همساز کرد، میتوان از آن برای ساختن نوعی الوهیت جدید بهره گرفت. در نگاه آنان، این قلب نه نشانی از فریب لورخان، بلکه یک ابزار ناتمام بود، ابزار خلق واقعیتی بهتر، دقیقتر و شاید هتا پایدارتر از آنچه آئدراهای بینظم ساخته بودند.
این پروژهی جاهطلبانه، تنها با رهبری یک ذهن بینظیر ممکن میشد: کگرناک (Kagrenac)، بزرگترین مهندس آهنگین در تاریخ تامریل. او نتنها یک مهندس، بلکه فیلسوفی بود که میخواست معادلهی هستی را از نو حل کند. کگرناک بجای پرستش قلب لورخان، آن را آزمایش میکرد و بجای ستایش الوهیت، آن را کالبدشکافی مینمود و بجای ترس از خدایان، قصد داشت یک خدا بسازد، اما خدایی که تحت فرمان عقل و محاسبه باشد، نه تحت فرمان اسطوره.
برای این هدف، کگرناک سه ابزار ساخت که امروز بعنوان ابزارهای کگرناک (Kagrenac’s Tools) شناخته میشوند:
· کینینگ (Keening)، تیغ ظریف و خطرناکی که فرکانس قلب لورخان را میبرید و تنظیم میکرد.
· ساندر (Sunder)، چکشی عظیم که انرژی خام را از قلب لورخان استخراج میکرد.
· ریثگارد (Wraithguard)، دستکشی محافظ که از نابودی کاربر در برابر انرژی قلب لورخان جلوگیری میکرد.
این ابزارها نه صرفا تجهیزات مهندسی، بلکه کلیدهایی بودند برای بازکردن دروازهای بسوی نوعی الوهیت مصنوعی، الوهیتی که قرار نبود همچون آئدراها وابسته به مرگ یا همچون دائدراها جدا از جهان باشد. دیومرها در پی خلق موجودی بودند که هم درون جهان باشد و هم بر آن فرمان براند، یک دستگاه ایزدی، یک نامیدیوم.
اما چرا دیومرها بدنبال چنین الوهیتی بودند؟ این پرسش در قلب تمام نظریهها دربارهی سقوط آنان قرار دارد. آیا آنان قصد داشتند قدرت خدایان موجود را لغو کنند و جهان را از خطای نخست نجات دهند؟ آیا میخواستند جایگزینی کاملتر، منطقیتر و پایدارتر برای الوهیت بسازند؟ یا شاید این پروژه، پاسخی بود به وسواس دیرینهی دیومری برای کنترل، سلطه بر واقعیت، و حذف هرگونه عنصر غیرقابلپیشبینی از هستی؟
پاسخ هرچه باشد، روشناست که این جاهطلبی علمی-متافیزیکی، دیومرها را از سطح تجربهی مادی به سطحی از بازی با قوانین خلقت هدایت کرد، بازیای که تنها یک اشتباه کوچک کافی بود تا همهچیز را وارونه کند. و همانطور که تاریخ نشان داد، این بازی خطرناکترین بازیای بود که هر نژادی در تاریخ تامریل انجام داده باشد.
با نگریستن به قلب لورخان، آشکار میشود که دیومرها نتنها بدنبال درک منشا جهان بودند، بلکه میخواستند خلا بجامانده از خدایان را با چیزی ساختهی دست خود پر کنند. ابزارهای کگرناک، نخستین گام در مسیر این جاهطلبی بودند، اما هدف نهایی بسیار بزرگتر از تنظیم فرکانس یک قلب الهی بود. آنچه دیومرها میخواستند، چیزی بود که بتواند ساختار واقعیت را نتنها مهار، بلکه تعریف کند. و این آرزو سرانجام در قالب پروژهای تحقق یافت که بعدها تامریل را لرزاند: نامیدیوم. برای فهمیدن اینکه چرا دیومرها در این راه همه چیز را بر سر آیندهای مجهول گذاشتند، باید به ماهیت این موجود (یا دستگاه، یا جهان) پرداخته شود.
پروژهی نامیدیوم: تلاش برای خلق یک خدا از جنس فلز
وقتی نام نامیدیوم برده میشود، کمتر کسی تصویر دقیق و واحدی از آن در ذهن دارد، و شاید همین ابهام ماهیت واقعیاش را بهتر از هر توضیحی نشان دهد. آیا نامیدیوم یک موجود زنده بود؟ آیا یک ابزار با ابعادی فرابشری؟ یا شاید یک اکوسیستم واقعیت، سامانهای عظیم که قوانین خود را مینویسد و به جهان تحمیل میکند؟ حقیقت ایناست که نامیدیوم کمی از تمام این تعاریف را شامل میشودد، اما به هیچکدام محدود نمیگردد. این سازهی غولآسا که به بلندی کوه بود، صرفا پیکری فلزی نبود، بلکه ظرفی برای انرژی قلب لورخان و ساختاری برای فعالکردن فناوری آهنگین در مقیاسی کیهانی بود، تجسم رویای دیومرها برای آفریدن یک خدای مصنوعی.
اما برای درک عظمت این پروژه، باید تفاوت آن را با نیروهای الهی شناختهشده توضیح داد. برخلاف آئدراها، نامیدیوم با آفرینش جهان پیوندی نداشت و از مادهی مادی یا معنوی قربانی نشده بود. بر خلاف دائدراها، در قلمرویی جداگانه زندگی نمیکرد و فردیتی مستقل از آفرینندهاش نداشت. و برخلاف دراموراها (Dremora) و دیگر موجودات ماورایی، نه محصول ارادهی الهی بود و نه بازتابی از آن. نامیدیوم نه روح داشت، نه خاستگاه مقدس، نه نیاز به پرستش. بلکه تنها چیزی که داشت، فرمانپذیری مطلق از قوانین مهندسی دیومری بود. در این معنا، نامیدیوم یک پادایزد بود: موجودی که الوهیت را از طریق ساختار مکانیکی شبیهسازی میکرد، نه از طریق جوهر.
قدرت واقعی نامیدیوم در همین تناقض نهفته بود. روایتها نشان میدهند که نامیدیوم قادر بود تاریخ را بازنویسی کند، زمان را درهم بشکند و در قالب پدیدهای که بعدها اژدهاشکند (Dragonbreak) نام گرفت، گذشته و آینده را چندپاره و دوبارهسازی کند. این توانایی تنها ناشی از قدرت فیزیکی نبود، بلکه نتیجهی شکافی بود که قلب لورخان در ساختار زمان بوجود آورده بود و نامیدیوم میتوانست آن را به دلخواه باز کند یا ببندد. بینیازی نامیدیوم از زمان خطی، یعنی همان چارچوبی که باقی موجودات در آن زندانی هستند، به این معنی بود که هر لحظه میتوانست واقعیت را از نو محاسبه کند، همانگونه که یک مهندس خطای یک دستگاه را اصلاح میکند.
و هنگامی که چنین موجودی قادر باشد زمان را خم کند، تاریخ را پاک کند و مرزهای واقعیت را بشکند، طبیعیست که از هر شاهزادهی دائدریایی خطرناکتر شود. شاهزادگان دائدرایی، هرچند قدرتمند، در چارچوبهایی مشخص عمل میکنند: قلمرو، حوزه و قوانین خود را دارند و نمیتوانند بدلخواه ساختار جهان را خرد کنند. اما نامیدیوم به هیچ یک از این محدودیتها پایبند نبود، نه اخلاق داشت، نه ارادهای شخصی و نه قلمروی جداگانه. یک دستگاه ایزدی استدلال نمیکند، احساس نمیکند، نمیخواهد، تنها اجرا میکند. و همین اجرای بیچونوچرا، بزرگترین تهدید برای تامریل بود.
قدرت نامیدیوم تنها در دوران دیومرها خلاصه نشد. سدهها پس از سقوط آنان، این موجود دوباره به صحنهی تاریخ بازگشت و نقشهایی ایفا کرد که آثارشان هنوز هم در تامریل حس میشود. در خنجرافتان (Daggerfall)، فعالسازی نامیدیوم، یا نسخههای موازی فعالسازی آن،باعث پیچش در غرب (Warp in the West) شد، رویدادی که در آن چندین نتیجهی همزمان بوقوع پیوست و تاریخ به شیوهای غیرممکن از نو سازمان یافت. بعدها، در دوران امپراتوری دوم (Second Empire)، نسخهای دیگر از نامیدیوم ساخته شد و در جنگ با آلدمری دوم (Second Aldmeri) بکار گرفته شد، جنگی که نشان داد نامیدیوم، هتا در شکل ناقص و بازسازیشدهاش، قادرست ملتها را نابود کند و ارتشها را در یک لحظه محو سازد.
با این همه، پرسشهایی هستند که همچنان بیجواب میمانند: آیا نامیدیوم همان الوهیت ناقص دیومرها بود؟ آیا این سازه، روح ناتمام یک خدا بود که نتوانست کامل شود؟ یا اینکه نامیدیوم دقیقا همان قصدی بود که دیومرها داشتند: یک خدا، اما بدون آگاهی، یک موجود الهی، اما بدون اراده، یک دستگاه، اما در مقیاسی که هر کنشش دگرگونی کیهانی میآفریند؟ برخی معتقدند که نامیدیوم در اصل موفقیت پروژهی دیومرها بود، با این تفاوت که بجای هدیهدادن الوهیت به آنان، آنان را از تاریخ پاک کرد.
بهر ترتیب، نامیدیوم نقطهی اوج و در عین حال نقطهی سقوط جاهطلبی دیومرها بود. خدای فلزیای که قرار بود جهان را اصلاح کند، سرانجام به نیرویی بدل شد که قادر بود جهان را از نو بنویسد، اما شاید همین بینقصی محاسباتی، همان نقص کشندهای بود که سرنوشت دیومرها را رقم زد.
اکنون که نامیدیوم بعنوان بلندپروازانهترین و خطرناکترین دستاورد شارینش دیومری معرفی شد، پرسشی بنیادی پدیدار میشود: چگونه پروژهای به این عظمت، که بر پایهی قدرت قلب لورخان بنا شده بود، به نقطهای رسید که نتنها یک نبرد، بلکه بافت تاریخ را دگرگون کرد؟ پاسخ در واقعهای نهفتهاست که بسیاری آن را مرگ یک نژاد و تولد نژادی دیگر میدانند، نبردی که در آن ایدئولوژی، جادو، خیانت و مهندسی کیهانی در هم تنید و مرزی را در هستی شکافت که هنوز هم بسته نشدهاست. برای درک سقوط دیومرها، باید وارد میدان نبرد کوه سرخ شد، جایی که جهان شناختهشده از هم گسیخت.
نبرد کوه سرخ
در ظاهر، نبرد کوه سرخ (Battle of Red Mountain) رویارویی میان دو نژاد بود: چیمرهای وفادار به نروار و داورسرای آینده، علیه دیومرهایی که بدنبال تکمیل پروژهی نامیدیوم بودند. اما ریشهی این درگیری بسیار عمیقتر و قدیمیتر از تضادهای نظامی بود. برخورد میان چیمرها و دیومرها تقابل دو جهانبینی بود: در یک سو ایمانی برآمده از احترام به خدایان و اجداد، و در سوی دیگر عقلگرایی مطلقی که خدایان را خطای محاسباتی میدانست. از همینجا بود که همکاریهای پراکندهی گذشته به خصومتی تمامعیار تبدیل شد.
در این تنش فزاینده، نقش چهار چهرهی محوری برجسته میشود: نروار، رهبری کاریزماتیک که حامی چیمرها و نگهبان میراث آنها بود، ویوک، شاعری جنگجو که بعدها یکی از سه عضو داورسرا شد، آلملکسیا (Almalexia)، چهرهای با ارادهی آهنین و ایمانی سوزان، و سوتا سیل (Sotha Sil)، نابغهای که جادو و منطق را در هم آمیخت. هر یک از این شخصیتها دلایلی متفاوت برای مقابله با پروژهی دیومرها داشتند، دفاع از سرزمین، دفاع از خدایان یا ترس از قدرتی که میتوانست هتا خود زمان را در هم بشکند.
در میانهی این آشوب، خیانتها و روایتهای ضدونقیض همچون سایههایی سنگین بر میدان نبرد افتادند. برخی متون میگویند نروار با کگرناک توافقی موقت داشت، برخی دیگر ادعا میکنند افرادی از درون خود چیمرها با دیومرها همکاری کردند. روایتهای دانمرها، دیومرها و طرفداران امپراتوری هر یک تصویری متفاوت ارائه میدهند، گویی تاریخ از نخستین لحظه به چندین شاخه شکسته و هر شاخه حقیقتی متفاوت را ثبت کردهاست. این تناقضها تصادفی نیستند، زیرا نبرد کوه سرخ نتنها میدان جنگ، بلکه نقطهای بود که خود واقعیت تحت فشار قرار گرفت.
سرانجام لحظهی تعیینکننده فرا رسید: کگرناک ابزارهای خود، کینینگ، ساندر و ریثگارد را فعال کرد. در آن لحظه، هیچکس دقیقا نمیدانست او چه میخواست: آیا قصد داشت قلب لورخان را برای تکمیل نامیدیوم مهار کند؟ یا میخواست الوهیت مصنوعی را به نژاد دیومرها منتقل کند؟ یا شاید در تلاش بود قلب لورخان را از نو تنظیم کند؟ اما چیزی که رخ داد، نه نتیجهی محاسبه، بلکه نتیجهی شکافتن پردهی هستی بود.
با فعال شدن ابزارها، انفجاری متافیزیکی روی داد، نه انفجاری از جنس آتش و دود، بلکه انفجاری از جنس حذف. در یک لحظه، در یک تپش، در یک بازدم قلبی که هنوز زنده بود، تمام نژاد دیومرها ناپدید شد. نه اجسادی باقی ماند، نه ارواحی سرگردان، نه هتا بقایای آهنگین. گویی آنها هرگز وجود نداشتند، گویی قلمی نامرئی نام یک نژاد کامل را از متن جهان پاک کرده باشد. تنها یک بازمانده باقی ماند، یاگروم باگارن (Yagrum Bagarn)، آن هم تنها به این دلیل که هنگام وقوع فاجعه در نسیان بود و از قوانین فیزیکی و متافیزیکی جهان دور.
اما داستان به اینجا ختم نشد، همان لحظهای که دیومرها از هستی پاک شدند، آینده چیمرها نیز تغییر کرد. تماس با قلب لورخان یا پیامدهای آهنگین ابزارهای کگرناک باعث شد پوست و چشمان چیمرها دگرگون شوند، آنان به دانمر، مردم خاکستری تبدیل شدند. برخی این تغییر را مجازات خدایان میدانند، برخی آن را واکنش طبیعی به موج متافیزیکی قلب لورخان، و برخی نتیجهی دخالت داورسرا هنگام ربودن قدرت قلب لورخان.
با وجود تمام پژوهشها و گمانهزنیها، هنوز پرسش اصلی پابرجاست: چرا هیچ اثر فیزیکی از دیومرها یافت نشد؟ هتا مرگ طبیعی هم ردی میگذارد، روحی آزاد میشود یا بدنی فرو میریزد. اما دیومرها نه مردند، نه تبخیر شدند، نه تبعید شدند، بلکه از معادلهی جهان حذف شدند. این راز، بزرگترین نشانهی آناست که نبرد کوه سرخ نه یک جنگ، بلکه برخوردی میان ارادهی چند نژاد و قوانین بنیادی هستی بود. و از دل همین برخورد بود که تاریخ، نه با قلم، بلکه با انفجار یک قانون کیهانی، از هم گسست.
اکنون که لحظهی گسست تاریخ در نبرد کوه سرخ را بازگو کردم، یک خلا سهمگین گشوده میشود، خلایی که نه با جسد پر میشود، نه با ویرانه، و نه هتا با شاهدی از جنس خاطره. دیومرها در یک لحظه ناپدید شدند، بیهیچ رد مادی، بیهیچ پژواک روحی، گویی قلمروی واقعیت تصمیم گرفت معادلهای اشتباه را تصحیح کند. اما جهان تامریل، با تمام لایههای متافیزیکی و پارادوکسهای درونیاش، هرگز رویدادی چنین مطلق را بدون تفسیر رها نمیکند. از همینجا بود که سیلی از نظریهها، فرضیهها و روایتهای پنهان شکل گرفت، نظریههایی که هر کدام بخشی از حقیقت را لمس میکنند، اما هیچکدام توانایی توضیح کامل این غیبت کیهانی را ندارند. اکنون زمان آن رسیده که این راز بزرگ را از زاویههای مختلف بررسی کنم.
نظریههای مرتبط با ناپدیدشدن دیومرها: بزرگترین راز حلنشدهی جهان طومارهای باستانی
غیبت ناگهانی دیومرها نتنها یک رویداد تاریخی بود، بلکه به نقطهای تبدیل شد که مرز میان علم، اسطوره و متافیزیک در آن فرو ریخت. بهمین دلیل، پژوهشگرانی از شارینشهای مختلف کوشیدهاند پاسخی برای آن بیابند، پاسخهایی که از نابودی کامل گرفته تا عروج به سطوح بالاتر آفرینش را دربرمیگیرد. این نظریهها گاهی در تضاد کامل با یکدیگرند، اما در کنار هم، گسترهی احتمالاتی را ترسیم میکنند که تنها در کیهان پر از پارادوکس طومارهای باستانی معنا مییابد.
نخستین و شاید مشهورترین نظریه، برآیند هیچاست، ایدهای که میگوید دیومرها هنگام مواجهه با حقیقت بنیادین هستی، پارادوکسی شبیه به آنچه در مسیر کیم رخ میدهد، تاب نیاوردند و در نتیجه هیچ شدند. در این حالت، موجود نه میمیرد، نه تبعید میشود، بلکه از صفحهی هستی پاک میگردد. طرفداران این نظریه معتقدند که کگرناک، با دستکاری قلب لورخان و تلاش برای تبدیل نژاد خود به موجودی بالاتر، ناخواسته آنها را در برابر ساختار متناقض واقعیت قرار داد، ساختاری که تنها معدود افرادی چون ویوک یا تالوس توان تحملش را دارند.
اما اگر برآیند هیچ نتیجهی شکست در رسیدن به آگاهی الهی باشد، نظریهی دوم میگوید دیومرها تلاش داشتند به کیم برسند، اما بصورت ناقص. در کیم، فرد درمییابد که واقعی نیست و در عین حال وجود دارد و این تناقض را بدون فروپاشی ذهنی تحمل میکند. اگر دیومرها کوشیده باشند این مرحله را در سطح یک نژاد کامل پیادهسازی کنند، آن هم از طریق قلب لورخان ممکناست نتیجه چیزی بوده باشد که میتوان آن را بدل ناقص کیم نامید، حالتی که منجر به حذف آنها از رویا شد، پیش از آنکه بتوانند هویت فردی خود را حفظ کنند.
در سوی دیگر نظریهی عروج (Ascension) قرار دارد: ایدهای که میگوید دیومرها نه شکست خوردند و نه حذف شدند، بلکه عروج کردند. این دیدگاه معتقدست که دیومرها با استفاده از انرژی قلب لورخان و مهندسی آهنگین، توانستند جسم و هشیاری خود را به شکلی بالاتر تبدیل کنند، حالتی که شاید دیگر نیازی به بدن، زمان یا قلمرو مادی ندارد. این نظریه میان برخی محققان چیمری و هتا ملوانان اسرارآمیز نژاد اسلود (Sload) طرفدارانی دارد، زیرا میگوید: اگر چیزی از آنان باقی نمانده، شاید دلیلش ایناست که آنان دیگر در این کیهان حضور ندارند، نه اینکه نابود شده باشند.
در کنار این نظریات، فرضیهی انفصال مطرحاست، ایدهای که میگوید فعالشدن ابزارهای کگرناک اشتباه کوچکی در محاسبهی آهنگین ایجاد کرد، و همین خطا باعث شد بافت وجود دیومرها از هم گسسته و تکهتکه شود. این گسست لزوما نابودی نیست، شاید دیومرها بجای محوشدن، در امتدادهای مختلف واقعیت پخش شدهاند، بیآنکه توان بازگشت داشته باشند. برخی این پدیده را مشابه اژدهاشکند میدانند، اما در سطحی انفجاری و کنترلنشده.
برخی پژوهشگران دیدگاه جسورانهتری دارند: نظریهی موفقیت، یعنی دیومرها موفق شدند. آنان نه نابود شدند، نه عروج کردند، نه اشتباه کردند، بلکه پروژهی الوهیت مصنوعیشان تکمیل شد و موجودی که اکنون آنها را نمایندگی میکند، نامیدیوماست. در این نگاه، نامیدیوم نه صرفا یک دستگاه، بلکه امتداد نژاد دیومرهاست، بشکلی بیبدن، بیزمان و بیفردیت. یا شاید آنان کیهانی تازه آفریدند، کیهانی که هیچ اطلاعاتی از آن در دست نیست.
در پایان، نظریهای سادهتر اما بطرز عجیبی جذاب وجود دارد: فروکاهش انرژی. مطابق این دیدگاه، انرژی قلب لورخان آنقدر عظیم بود که هنگام فعال شدن ابزارهای کگرناک، همهی نژاد دیومرها به انرژی خام تبدیل شد، بنوعی بازگشت به منبع. این تفسیر از آن جهت قابل توجهاست که توضیح میدهد چرا هیچ اثر فیزیکی، روحی یا هتا جادویی از آنان باقی نماندهاست.
اما یک پرسش دیگر نیز مطرحاست: چرا هیچ روایت رسمی دربارهی ناپدیدشدن دیومرها وجود ندارد؟ برخی معتقدند داورسرا حقیقت را میدانست اما پنهان کرد، زیرا افشای آن بر روایت الوهیت آنان سایه میانداخت. برخی دیگر میگویند امپراتوری آگاهانه اسناد را سانسور کرد تا از هرجومرج جلوگیری شود. عدهای نیز باور دارند که خود واقعیت اجازهی شکلگیری روایت واحد را نمیدهد، زیرا آنچه که رخ داد خارج از ظرفیت تاریخنویسی بودهاست.
بهر صورت، راز ناپدیدشدن دیومرها مانند زخمی باز در قلب تاریخ باقی ماندهاست، نه برای آنکه درمان شود، بلکه برای آنکه یادآور باشد جهان تامریل، در پس ظاهر قابل پیشبینیاش، پر از درهاییست که بهترست هرگز گشوده نشوند.
پس از مرور نظریههای متعدد، از برآیند هیچ گرفته تا عروج و فروکاهش انرژی، معلوم میشود که راز ناپدیدشدن دیومرها در تاریکی مطلق فرو رفتهاست، تاریکیای که هتا نور پژوهشگران، جادوگران و تاریخدانان نیز نتوانسته در آن نفوذ کند. اما در میان این خاموشی فراگیر، یک صدا باقی ماند، صدایی لرزان، بیمار و تنها، اما زنده. فردی که برخلاف همهی همنژادانش در لحظهی فاجعه حضور نداشت و همین نبودن او را به تنها کلید فهم این راز بدل کرد. این صدا از آن یاگروم باگارناست، فردی که میان آنچه بود و آنچه نیست ایستادهاست. برای شناخت سقوط دیومرها، باید بسراغ آخرین دیومرها رفت.
یاگروم باگارن: آخرین دیومر
سرنوشت یاگروم باگارن، خود باندازهی سرنوشت کل نژادش یک معماست. او تنها به این دلیل نجات یافت که در لحظهی وقوع فاجعه، در نسیان حضور داشت، در حال سفر و پژوهش میان قلمروهای دائدرایی. این اتفاقی کوچک اما تعیینکننده بود، زیرا او را از موج متافیزیکی قلب لورخان دور نگاه داشت و باعث شد از حذف دستهجمعی دیومرها در امان بماند. همین غیبت در لحظهی نابودی او را به بازماندهای استثنایی تبدیل کرد، بازماندهای که بجای پاسخهای قطعی، تنها سکوتی پر از سوال با خود بازگرداند.
وقتی یاگروم از نسیان بازگشت، جهان را از همنژادانش تهی دید. همین تجربهی تلخ او را بسوی سوتا سیل، یکی از اعضای داورسرا کشاند، جادوگری که ذهنش تا حدی به پیچیدگی ذهن دیومرها نزدیک بود. رابطهی این دو، رابطهای میان دو جستجوگر حقیقت بود، هر دو میخواستند بدانند چه بر سر دیومرها آمدهاست. سوتا سیل به یاگروم پناه داد و تلاش کرد او را درمان کند، اما بمرور روشن شد که یاگروم حامل بیماریای استثنایی بنام کورپاس (Corpus) بود، بیماریای که شکل فیزیکی او را تغییر میداد و راه درمان قطعی نداشت. کورپاس شاید نشانهای بود از تماس یاگروم با انرژیهای بیثبات نسیان، یا شاید نتیجهی اختلالاتی که پس از نابودی دیومرها در جهان ایجاد شده بود.
با وجود بیماری، یاگروم نقش مهمی در تاریخ معاصر تامریل ایفا کرد، نقشی که در بازی مورویند (Morrowind) برجسته میشود. او با ذهن تیزبین دیومریاش، تنها کسی بود که میتوانست در بازسازی ابزارهای کگرناک به قهرمان داستان کمک کند. توانایی او در فهم ساختار این ابزارها نتنها ارزش علمی داشت، بلکه پیوندی مستقیم با ماجرای نابودی نژادش برقرار میکرد. گویی یاگروم، در آخرین روزهای عمرش، تلاش میکرد چیزی از دانش نژاد خود را به جهان بازگرداند، دانشی که میتوانست سرنوشت یک قهرمان را تغییر دهد.
اما شاید مهمترین بعد شخصیت یاگروم نه نقش علمی او، بلکه اندوه و سردرگمی عمیقش باشد. او نه میدانست همنژادانش چگونه ناپدید شدند، نه میتوانست تصوری روشن از انگیزه یا اشتباه آنان ارائه کند. هر بار که از این موضوع سخن میگفت، صدایش لرزان بود، نه از ضعف جسم، بلکه از سنگینی آگاهیای که هیچ ذهنی تابش را ندارد: اینکه آخرین شاهد یک فاجعهی بیسابقه باشد و نتواند توضیح دهد چرا رخ دادهاست. یاگروم در یک جملهی مشهور میگوید: «شاید دیومرها بجایی رفتهاند که دیگران نمیتوانند دنبالشان کنند.» جملهای که نه امیدست، نه تسلیم، بلکه اعتراف به راز.
در نهایت، یاگروم باگارن تنها یادمان زندهی یک نژاد نابودشده بود، نه یک تاریخدان، نه یک پیامبر، بلکه بازماندهی خاموش یک شارینش که غرورشان آنها را به چالش با قوانین هستی کشاند. او اثباتیست بر اینکه نابودی دیومرها نه افسانهاست و نه استعاره، بلکه رخدادی واقعی بوده که ردی بر جهان گذاشته، ردی نه از جنس سازههای فلزی، بلکه از جنس اندوه یک بازمانده. حضور او در جهان، همچون نتی از آهنگ دیومرها، یادآوری میکند که برخی اسرار، نه برای حلشدن، بلکه برای هشداردادن باقی میمانند.
با نگاهی به سرگذشت یاگروم باگارن، دریافته میشود که آنچه از دیومرها مانده نه حضور یک نژاد، بلکه پژواک یک شارینشاست که هرگز حقیقتا خاموش نشدهاست. گرچه بدنهایشان ناپدید شد و روحهایشان در هیچ قلمرویی یافت نمیشود، اما آثار دستشان، از اتاقهای خودکار تا دستگاههایی که هنوز کار میکنند، همچون قلبی فلزی، زیر پوست تامریل میتپد. در واقع نابودی دیومرها نه پایان آنها، بلکه آغاز تاثیر دائمیشان بود، تاثیری که همواره در فنون، جادو، سیاست و هتا ترسها و امیدهای مردم جهان تامریل دیده میشود. از اینجا میتوانم از اندوه یاگروم عبور کرده و وارد بررسی این مسئله شوم: شارینشی که نابود شد، چگونه هنوز جهان را شکل میدهد؟
میراث دیومرها در تامریل
شگفتآورست که در غیاب مطلق یک نژاد، آثار آنان چنین زنده و فعال باقی مانده باشد. خرابههای دیومری در حاشیهی آسمان، مورویند و هتا مناطق دورافتادهی بلندصخره (High Rock) همچنان مانند شهرهایی بیسکنه اما کاملا عملیاتی عمل میکنند. دروازهها باز میشوند، لولههای بخار غژغژ میکنند، و سیستمهای انرژی همچنان بدون وقفه کار میکنند، گویی نژادی که آنها را ساخته، تنها برای لحظهای خانه را ترک کردهاست. این خودکاربودن شارینش دیومرها نتنها نشانهی نبوغ آنها، بلکه یادآور آناست که هدفشان ساخت سازههایی فراتر از نیاز لحظهای بوده: سازههایی که بدون حضور سازندگان نیز ادامه دهند.
در دل این خرابهها، رباتها و خودکارههایی حضور دارند که هنوز پس از هزاران سال میجنگند، گشت میزنند و از سازهها محافظت میکنند. سنتوریونهای عظیم، با صدای غرش بخارشان، همچون غولهای نگهبان بر فراز تالارها قدم میزنند. گویها همچنان از دل سایهها بیرون میغلتند و عنکبوتها در سکوت کامل به تعمیر ساختارها میپردازند. اینکه این دستگاهها هرگز متوقف نشدهاند، نشان میدهد که دیومرها نه صرفا سازندگان ابزار، بلکه معمارانی بودند که زمان را نیز درون سازههایشان مهار کرده بودند. این پایداری خارقالعاده، خود گواهیست بر اینکه آنان ساز و کاری مکانیکی ساختند که برای ادامهی حیاتش نیازی به شارینش زنده ندارد.
چنین پایداریای موجب شده فناوری دیومرها هنوز هم برای تمام نژادهای تامریل غیرقابلفهم باقی بماند. هیچ نژادی، نه هتا آلتمرهای متخصص در جادو یا نه نوردهای مهارنشدنی، موفق نشدهاند دستگاههای دیومرها را بازسازی کنند. هتا سادهترین قطعات فلزی آنان، از چرخدندهها تا آلیاژهای زردرنگ، اسراری دارند که تا امروز فاش نشدهاست. این مسئله نشان میدهد که دیومرها نتنها از نظر فناوری، بلکه از نظر نحوهی تفکر دربارهی ماده و انرژی نیز در سطحی متفاوت قرار داشتند، سطحی که تلفیقی از علم، هندسهی آهنگین و مهندسی بود.
با وجود ناپدیدیشان، اثرشان بر جادو، مهندسی و هتا سیاست در دورانهای بعدی غیرقابل انکارست. جادوگران امروزی تامریل تلاش میکنند مهندسی آهنگین را درک کنند تا بتوانند روی قوانین جادو تاثیر بگذارند. مهندسان و صنعتگران در سراسر تامریل از سازههای دیومری الهام میگیرند. هتا سیاستمداران به فکر استفادهی نظامی از خودکارههای کشفشدهاند، کاری که همواره با هشدار نامیدیوم همراهاست. بدینترتیب، دیومرها در سکوت و غیاب خود، همچنان بازیگران نامرئی صحنهی تاریخ هستند.
این میراث پیچیده رابطهای خاص با دانمرها نیز ایجاد کردهاست، نژادی که زمانی دشمنان قسمخوردهی دیومرها بودند و امروز وارثان ناخواستهی بسیاری از خرابهها و رازهای آنان محسوب میشوند. دانمرها از یک سو بسبب گذشتهی خونین با دیومرها خصومت دارند، اما از سوی دیگر فناوری آنها را بخشی جدانشدنی از سرزمین خود میدانند. این رابطهی دوسویه، پیوندی عجیب از نفرت و احترام، رنج و کنجکاوی را شکل دادهاست، پیوندی که نشان میدهد تاریخ هتا پس از نابودی کسانی که آن را رقم زدهاند، همچنان ادامه دارد.
بدیهیست که دیومرها هنوز هم یکی از پربحثترین موضوعات پژوهشهای دانشگاهی در تمام امپراتوری هستند. دانشگاههای حاشیهی آسمان، تلوانی (Telvanni)، و هتا محققان امپراتوری بیوقفه در تلاشاند سازوکار خودکارهها، فلسفهی آهنگ و آلیاژهای دیومری را درک کنند. دلیل این تبوتاب روشناست: دیومرها شارینشی هستند که از محدودیتهای مرسوم عبور کردند و به مرزهای الوهیت مصنوعی رسیدند. هر کشف جدید در خرابهای دورافتاده، میتواند تاریخ یا هتا قوانین جادو را بازنویسی کند.
اما پایان این همه جستجو یک پرسش دیگر نیز باقی میماند که ساده و درعین حال تکاندهندهاست: آیا ممکناست دیومرها بازگردند؟ برخی نشانهها مانند بقای یاگروم، رفتار عجیب دستگاهها، یا انرژیهایی که گاهی در اعماق سیهگستره ثبت میشود، به بازگشت احتمالی اشاره میکنند. برخی معتقدند اگر چیزی از آنها باقی مانده، در بعدی دیگرست، شاید در قالب نامیدیوم، شاید در کیهانی موازی، شاید در شکل انرژی. اما با تمام این حدسها، یک حقیقت پایدارست: دیومرها هرگز کاملا نرفتهاند. حضورشان در سازهها، در خودکارهها، در رازهای جادو و در ترس و احترام مردم، همچون سایهای بیپایان ادامه دارد، سایهای که از شارینشی برآمده که نابود شد، اما جهان را تغییر داد.
هرچه بیشتر در مورد دیومرها کاوش شود، روشنتر میشود که آنها صرفا نژادی نبودند که از جهان محو شد، بلکه اندیشهای بودند که هنوز در تاریخ جریان دارد. آنچه باقی مانده، چه یک سنتوریون غرشکنان، چه ابزارهای کگرناک، چه مسیرهای آهنگین، پرسشی بزرگتر را پیش میکشد: آیا سقوط آنها نتیجهی اشتباه و غرور چیزی بود که رخ داد، یا لحظهی پیروزی و رهایی برایشان از راه رسید؟
در نهایت، سقوط دیومرها نه پایانی بسته، بلکه دروازهای بسوی اندیشه است، دروازهای که این سوال را طرح میکند:
چه کسی واقعا ناپدید شد؟
دیومرها؟
یا فهم از واقعیت؟
و این شاید بزرگترین میراث آنان باشد.