آئدرا در مقابل دائدرا
برای شناخت کیهان طومارهای باستانی، نخستین دوگانگی بنیادینی که هر پژوهشگر یا روایتخوان باید با آن آشنا شود، تقابل آئدرا (Aedra) و دائدرا (Deadra) میباشد، تقابلی که نه از خیر و شر، بلکه از انتخاب، ماهیت و هزینه شکل میگیرد. آئدراها، که همچنین مقدسها (The Divines) نیز خوانده میشوند، موجوداتیاند که برای آفرینش کیهان مادی دست به فداکاری زدند. آنها آمیزهای از قدرت، جوهر وجود و هتا بخشی از هویت خود را به کالبد نیرن (Nirn) و جهان مرئی بخشیدند. آنها معماران آفرینشاند، اما بهای این معماری کاهش توان و محدودیت آنهاست. ایزدانی که زمانی بیمرز بودند، با مشارکت در خلقت، بخشی از آزادی و نیرویشان را از دست دادند.
از سوی دیگر، شاهزادگان دائدرایی ایزدانیاند که هرگز در این فرآیند شرکت نکردند. آنها با دوریگزیدن از آفرینش، جوهر وجودی خویش را دستنخورده نگاه داشتند و در نسیان (Oblivion) جهانی بیکران، سیال و خارج از نظم مادی، ماندند. این ماندن نه از روی ضعف بود و نه سر انفعال، بلکه انتخابی بود برای حفظ تمامیت قدرت و عدم وابستگی به قوانین جهان فیزیکی. همین نکته سبب میشود دائدراها بظاهر نامیراتر بنظر برسند، زیرا برخلاف آئدراها، بخشی از وجودشان در تار و پود کیهان مادی گیر نکرده و میتوانند آزادانه قلمروهای ذهنی، روانی یا کیهانی خودشان را شکل دهند.
با این حال، برای درک بهتر این دوگانگی باید لحظهای مکث کرد و بر پیامدهای انتخاب آئدراها تأمل نمود. آنها با بخشیدن قدرت، بهنوعی خودشان را درگیر چرخهی محدودیت کردند، چرخهای که باعث میشود کمتر بتوانند در کیهان مادی دخالت مستقیم داشته باشند. از همینجاست که تفاوت بنیادی میان این دو گروه آشکار میشود: آئدراها سازندگاناند اما ضعیفشده و دائدراها ناظراناند اما توانمند. این تفاوت بنیادین دلیل میشود که آئدراها بیشتر بصورت نیروهای پنهان و اصول کیهانی عمل میکنند، در حالی که دائدراها قادرند با وضوح و نفوذ بیشتری با میرایان ارتباط برقرار کنند.
اما این نقطه نیز جای تامل دیگری میگشاید: اگر آئدراها پیکرهسازان جهاناند، پس دائدرا چه جایگاهی در ساختار هستی دارند؟ پاسخ در ماهیت نسیان نهفتهاست، عرصهای که بیرون از کیهان مادی ایستاده و به شاهزادگان دائدرایی اجازه میدهد قلمروهای مستقل و گاه نامتجانس خود را بنا کنند. از آنجا که آنها هرگز در بنیادیسازی آفرینش (Creation) دخیل نبودهاند، بهمینترتیب هرگز مجبور نشدند قانونمندی یا نظم ثابت را بپذیرند، بنابراین آزادیشان در شکل دادن به واقعیتهای شخصی بسیار بیشتر از آئدراهاست.
بهمینترتیب، با ادراک این مسئله همچنین فهمیده میشود که اختلاف میان آئدراها و دائدراها نه اختلاف خیر و شر، بلکه اختلاف هزینه و اختیارست. آئدراها بهخاطر آفرینش محدود شدند و دائدراها بهخاطر عدم مشارکت آزاد ماندند. این دو انتخاب در نهایت دو گونهی متفاوت از ایزدان را پدید آورد، یکی خدایان کمحضور اما بنیادین، دیگری شاهزادگان پرقدرت اما خارج از جریان آفرینش. چنین تضادی پایهی بسیاری از روایتها، اسطورهها و درگیریهای متافیزیکی را شکل میدهد و مقدمهای ضروری برای فهم ماهیت هر یک از شاهزادگان دائدرایی محسوب میشود.
نسیان: برهوتی که از ماده سر باز میزند
و همینجا، جایی که مرز میان مشارکت در آفرینش و اجتناب از آن روشن میشود، یک دروازه بسوی قلمرویی گشوده میگردد که نقش آن در کیهان کمتر از خود آفرینش نیست: قلمروی نسیان. اگر آئدراها با ساختن کیهان مادی، قفسی از قانون و محدودیت را برای خودشان ساختند، دائدراها با کنارکشیدن از آن، جهانی دیگر را نگاه داشتند، جهانی که نه ساختار آفرینش، بلکه خواست و جوهر خودشان آن را تعریف میکند، یعنی قلمروهای بیمرز، بیثبات و گاه هولناک نسیان.
نسیان را نمیتوان صرفا جایی دیگر دانست، این فضا نه در امتداد کیهان مادیست و نه تابع قواعد آن. بیشتر میتوان آن را یک بعد وجودی دانست، آتشی خاموشناشدنی از انرژی خام، بیقانونی و شکلپذیری محض. در این بعدست که شاهزادگان دائدرایی قلمروهای خویش را تراشیدهاند، نه از سنگ و خاک، بلکه از اندیشه، اراده و ذات خویش. هر گوشهی نسیان انعکاسی مستقیم از هویت حاکم آناست و همین ویژگی آن را به مجموعهای از جهانهای موازی و بیقاعده تبدیل میکند، جهانهایی که تنها وجه اشتراکشان تعلقنداشتن به آفرینشاست. در این بعدی زمان لغزش دارد و مکان معنا را از دست میدهد.
یکی از مهمترین خصیصههای نسیان، شناوربودن زمان و انعطافپذیری مکاناست. در برخی قلمروها، زمان در چرخههایی بیپایان تکرار میشود، در برخی دیگر، کش میآید، میگسلد یا یکباره فرو میریزد. مکان نیز از هندسههای محال و معماریهایی ساخته شده که بیشتر شبیه تجسم یک ذهن بیمار یا یک ارادهی مطلقاست تا یک کیهان فیزیکی. همین عدم پایبندی به قوانین کیهان مادی سبب شده بسیاری آن را جهنم بنامند، اما این جهنم با جهنمهای اسطورهای متفاوتاست، زیرا نه محصول مجازات، بلکه نمودی آشکار از قدرت بیحد شاهزادگان دائدرایی میباشد. هر کدام از این قلمروها برای خود یک جهان مجزا بشمار میروند.
نسیان یکتکه و پیوسته نیست، بلکه از مجموعهای از سطحها (Planes) تشکیل شده و هرکدام از این سطحها بسان یک جهان مستقل هستند. هر کدام از شاهزادگان دائدرایی قلمروهای خویش را همچون امضاهایی متافیزیکی خلق کردهاند.
· آشوب و شعلههای ویرانی در مرگستان (Deadlands)، قلمروی مهرانس داگون (Mehrunes Dagon).
· سیاهی بیانتها و کتابخانههای لزج نهانسرا (Apocrypha)، قلمروی هرمائوس مورا (Hermaeus Mora).
· توحش شکار بیپایان در نخجیرستان (Hunting Grounds)، قلمروی هرکاین (Hircine).
· و هزاران قلمروی دیگر که هرگز پای میرایان به آنها نرسیده و تنها در اسطورهها ردی محو از آنها باقیست.
در برخی از این جهانها، زندگی در قالبی دگرگونشده جریان دارد و در برخی دیگر، تنها سکوتی سنگین یا هرجومرجی ناشناخته حکومت میکند. این تنوع شگفتانگیز تنها یک معنا دارد: اینکه نسیان بازتاب مستقیم روان، هویت و قدرت ایزدانیست که آن را بنا کردهاند.
با شناخت ماهیت بیثبات، چندلایه و ذهنساختهی نسیان.، اکنون میتوان پرسید: جایگاه چنین جهانی در کنار آفرینش چیست؟ اگر نیرن و کیهان مادی زادهشده از فداکاری و محدودیتاند، نسیان تجسم آزادی محضاست، قلمروهایی که دائدرا را قدرتمند و بینیاز نگاه میدارد. این پیوند دوگانه، همان حلقهایست که اجازه میدهد تا رابطهی شاهزادگان دائدرایی با جهان میرایان، حضورشان در اسطورهها، و نقششان در تعادل یا هرجومرج کیهانی بهتر درک شود.
از همین نقطه میتوان بسوی بررسی قلمروهای دائدرا، شخصیتهای شاهزادگان، و تاثیر هرکدام بر سرنوشت تامریل گام نهاد، زیرا تا نسیان شناخته نشود، دائدرا نیز درک نخواهد شد.
مهرانس داگون شاهزادهی ویرانی: خدای تغییر، انقلاب و ویرانی
از آنجایی که اکنون ماهیت چندپاره و هولناک نسیان روشن شد، وقت آناست که از میان این بینهایت قلمرو، بسوی نخستین چهرهای رفت که شالودهی مفهوم ویرانی را در طومارهای باستانی معنا میبخشد، چهرهای که هر حضورش یادآور این حقیقتاست که هیچ ساختاری ابدی نیست. این گذار طبیعی از شناخت بستر، به شناخت یکی از مهیبترین حاکمان آن منجر میشود: مهرانس داگون، شاهزادهای که ویرانی را تقدیس میکند و آن را نه یک فاجعه، بلکه یک ضرورت کیهانی میداند.
مهرانس داگون را نمیتوان صرفا تجسم خشونت کور دانست، بلکه او بیش از آن، ایزد تغییر و انقلاباست، چهرهای که باور دارد هر ساختار پابرجایی، دیر یا زود به پوسیدگی میرسد و تنها از طریق شکستن آناست که امکان تولد چیزی نو فراهم میشود. در فلسفهی او، ویرانی همسنگ با خلا نیست، بلکه نخستین گام برای آغازکردن بازسازیست، هرچند که این قبیل بازسازیها برای میرایان اغلب با تلی از خاکستر آغاز میشوند.
برای درک مهرانس داگون کافیست که به قلمروی او، مرگستان نگریسته شود، قلمرویی ساختهشده از آتش و خشم و تنازع برای بقا، جایی که زمین از گدازه میجوشد، آسمانها در آتش ابدی میسوزند و زمین از صخرههای تیز، برجهای شعلهور و سازههایی ساخته شده که بیشتر به شکنجهگاههای مخوف شباهت دارند تا زیستگاههایی پایدار. مرگستان انعکاسی کامل از ذات مهرانس داگوناست: جهانی که در آن ثبات نتنها محال، بلکه نفیکنندهی هدفش از ایجاد قلمرو بشمار میرود. در آنجا هر چیزی که شکل میگیرد، دیر یا زود به آتش بازمیگردد، زیرا چرخهی ویرانی باید بیوقفه تکرار شود.
این تصویر آتشین، هر کسی را ناگزیر به پرسشی بزرگتر میکشاند، اینکه نقش چنین موجودی در تعادل کیهانی چیست؟ اگه در ساخت کیهان مادی هیچ نقشی نداشته، پس چرا تا این اندازه مشتاق فروپاشی آناست؟ و برای پاسخ به این پرسش باید به قلب فلسفهی دائدرایی رفت، به این واقعیت که هر شاهزاده بعدی از هستی را مطلق کرده و به اوج رساندهاست. برای مهرانس داگون، این بعد انقلاب دائمیست، او تجسم ضرورت پایانهاست، نیرویی که در مقابل سکون و رکود میایستد. و همین نکته، مسیر را برای مطالعهی ارتباط او با تامریل هموار میکند.حال نوبت به گفتن دخالتهای مهرانس داگون در کیهان مادی میرسد، که اغلب منجر به وقایعی شوم، از شورش گرفته تا بحران میشوند.
مهرانس داگون بیشتر از بسیاری از شاهزادگان دائدرایی در امور کیهان مادی دخالت کردهاست. مشهورترین حضور او در بحران سال ۴۳۳ دوران سوم (3E 433) تامریل رخ داد، زمانی که دروازههای مرگستان بهسوی تامریل گشوده شدند و ارتشهای آتشین او در شهرها، دژها و جلگهها تاختند. اما باید دانست که این تهاجم نه یک حادثهی منفرد، بلکه اوج فلسفهی مهرانس داگون بود: شکستن نظم موجود برای برساختن نظمی تازه، هرچند نظمی که تنها با قدرت او تعریف میشد.
پیش از آن نیز نشانههایی از نفوذ او دیده میشد، همانند فرقههایی که ویرانی را عبادت میکردند، معابد مخفی، آیینهای خونین، و ابزارهای دائدرایی که از انرژی ناب و ویرانگر او آکنده بودند.
صرفنظر از دخالتهای آشکار مهرانس داگون، رویکرد او در تعامل با میرایان نیز جالب توجهاست. برخلاف برخی شاهزادگان که عطایایی فریبنده یا دانشهایی ممنوعه میدهند، مهرانس داگون هدایا و حضورش را در قالب قدرت خام و بیواسطه عرضه میکند، قدرتی که تنها کسانی طالب آنند که در جستوجوی دگرگونیهای بنیادین باشند. در نتیجه، پیروان او اغلب شورشیان، خرابکاران یا کسانی هستند که میخواهند جهان را از بنیان دگرگون کنند، هرچند که اغلب بهای این یاری، سوزاندن هر آن چیزیست که پیشتر ارزشمند میدانستند.
مهرانس داگون در مقام شاهزادهی ویرانی، صرفا دشمن نظم نیست، بلکه او یک نیروی اصلاحی افراطگرا در کیهان طومارهای باستانیست، چکشی کیهانی که هر چه با زمان فرسوده شود را نشانه میگیرد. او نه دیوانهاست و نه شیطان، بلکه ویرانی را بمثابه ضرورت میداند و مظهر تلاقی خشونت و هدفمندیست، نیرویی که میگوید جهان تنها با عبور از آتش، میتواند چیزهای تازه را بیافریند.
و همین نگاه، او را به یکی از پراهمیتترین شاهزادگان دائدرایی بدل میکند، چهرهای که فهمش، زمینه را برای ورود به پیچیدگی شاهزادگان دیگر آماده میسازد، زیرا پس از مواجهه با مفهوم ویرانی مطلق، وقت آن میرسد که قدم بسوی چهرهای گذاشته شود که گونهای دیگر از بیثباتی را تجسم میکند: دیوانگی، تناقض و نظم وارونه.
شئوگوراث: شاهزادهی دیوانگی و نظم
از دل ویرانی بیامان مهرانس داگون، گام بعدی در کیهان طومارهای باستانی به قلمرویی میرسد که نه در آتش سوخته و نه فرو ریخته، بلکه با تناقض محض شکل گرفتهاست، جایی که واقعیت مانند خمیر در دستان ارادهای نامتعارف ورز داده میشود. اگر مهرانس داگون تجسم فروپاشی بیرونیست، اکنون وقت روبرویی با فروپاشی درونی فرا رسیده، فروپاشیای که نتنها ساختارها، بلکه معنا و ادراک را میبلعد. این گذار طبیعی، هر کسی را با چهرهای مواجه میکند که همزمان خنده میزند و میگریاند، و در نوسان میان خرد و جنون معنا مییابد، و او کسی جز شئوگوراث (Sheogorath) نیست.
شئوگوراث ، شاهزادهی دیوانگی و ایزد تناقضها، بیش از هر کدام از دیگر شاهزادگان دائدرایی به ساختار روان میرایان نزدیکاست، هرچند نه از آن رو که قابل فهمتر باشد، بلکه از آن جهت که بر لبهی نازک میان نظم و آشوب راه میرود. او تجسم دیوانگیست، اما دیوانگیای که درونش نظمی پنهان جریان دارد، نظمی که تنها خود او به قواعدش آگاهاست. در حضور او، خنده میتواند نشانهی مرگ باشد و فریاد، مقدمهی یک هدیه. او نه دشمناست و نه متحد، بلکه حقیقتیست که باید تحمل شود، زیرا ذهن میرا در برابر طرحهای او همچون بامدادی در برابر طوفاناست.
قلمروی شئوگوراث، مشهور به جزایر لرزان (Shivering Isles)، که با نفس او تغییر میکند، خود میتواند کتاب درسی روانشناسی کیهانی باشد. این سرزمین از دو پاره تشکیل شده: یکی مانیا (Mania)، سرزمین رویاهای تبآلود، رنگهای زننده و شوقهای بیمهار، و دیگری دمنتیا، (Dementia)، سرزمین وسواسها، شک، ترس و آرامش سنگینی که پیش از فروپاشی فرا میرسد.
این دو نیمه در ظاهر با یکدیگر تضاد دارند، اما همانگونه که دیوانگی همیشه دو چهره دارد، یکی روشن و یکی تاریک، مانیا و دمنتیا نیز بهم وابستهاند. در جزایر لرزان، زمان مانند ذهنی آشفته میلغزد، و مکان همچون رویایی در حال تغییرست، هر مسیر میتواند به جایی تازه ختم شود، و هر جستجوگر ناگزیر در آیینهای شکسته با لایههایی از روان خود روبهرو خواهد شد.
برای فهم ژرفای شئوگوراث باید از ظاهر فریبندهی دیوانهوارش عبور کرد و به راز بنیادینی رسید که وجود نفرینشدهی او را تعریف میکند. زیرا شئوگوراث همیشه این چنین نبود. این گذار از قلمروی رنگی دیوانگی، به تاریخچهای منتهی میشود که ساختار تمام کیهان طومارهای باستانی را دگرگون کردهاست: داستان جیگالاگ (Jyggalag) ایزد نظم محض و مطلقی که تحملپذیر نبود، ارباب قانون بیخطا، و قدرتمندترین شاهزادهی دائدرایی.
پیش از آنکه شئوگوراث وجود داشته باشد، جیگالاگ فرمانروای نظم کامل بود، موجودی که جهان را مانند الگویی شیشهای میدید، بدون نقص، بدون حاشیه، بدون امکان انحراف. اما همین کمال، برای سایر شاهزادگان دائدرایی تهدیدی غیرقابلتحمل بود. آنها در برابر قطبیت سرد جیگالاک احساس میکردند که ارادهشان بیاثر میشود. پس شورشی کیهانی رخ داد، شورشی که در آن نظم مطلق به اختلال مطلق تبدیل شد.
جیگالاگ نفرین شد، نفرین به دیوانگی، تناقض و تغییر، و آنچه از او باقی ماند شئوگوراث بود، سایهای وارونه از اصل خویش. با این حال، حقیقت نظم هرگز کاملا نابود نشد، بلکه در قالب چرخهای هشداردهنده بازگشت: رژهی خاکستری (Graymarch)، دورههایی که جیگالاک دوباره برای مدت کوتاهی بازمیگردد و جزایر لرزان را در موجی از نظم خشک و بیرحم فرو میبرد.
این داستان، از پرسش هویت نفرینشدهی شئوگوراث بسوی جایگاه و نقش او در میان شاهزادگان دائدرایی گذار میکند. شئوگوراث نه صرفا یک شاهزادهی دیوانگی، بلکه نقطهی تعادل پنهان میان نظم و آشوباست. برخلاف بسیاری از شاهزادگان دیگر که قلمرویی مشخص دارند، شئوگوراث با تغییر دائمیاش نقش یک اختلال ضروری را بازی میکند، اختلالی که مانع از انجماد کیهان طومارهای باستانی میشود.
به این ترتیب، شئوگوراث در سراسر کیهان طومارهای باستانی نوعی آزادی متناقض ایجاد میکند: آزادیای که نه در سکون مهرانس داگون میگنجد و نه در نظم خفهکنندهی جیگالاگ. او یادآور میشود که هرساختاری، هتا ساختار ذهن، نیازمند لرزشهای گاه و بیگاهاست تا از فروپاشی کامل نجات یابد.
شئوگوراث نسبت به تامریل بیتفاوت نیست. او اغلب نه برای سلطه، بلکه صرفا برای لذت ایجاد آشفتگی وارد کیهان مادی میشود. در داستانهای متعدد، او با هدایایی عجیب ورود میکند، مانند چترهایی که طوفان میسازند، اجسامی که زنده میشوند، یا مأموریتهایی که پایانشان بیشتر شبیه لطیفهایست که از شوخطبعی بهرهای ندارد. با این حال، حضور او همیشه تهدیدآمیزست، زیرا مرز بین شوخی و فاجعه در ذهن او باریکتر از تار موست. در یک کلام، شئوگوراث پادشاهیست که بر اورنگی از بیثباتی تکیه زدهاست.
در نهایت، شئوگوراث را میتوان یک شاهزادهی دائدرایی دانست که در خود تضادی مقدس حمل میکند: همزمان یکی از قدرتمندترین و یکی از غیرقابلپیشبینیترین موجودات نسیاناست. او ارادهای دارد که جهان را میشکند، اما نه برای نابودکردن یا تسخیر آن، بلکه برای آنکه لحظهای از خنده یا جنون را در جریان هستی تزریق کند.
و پس از روبروشدن با ماهیت چنین موجودی، ایزدی که روزگاری نظم مطلق بود و اکنون دیوانگی مطلق، زمان قدمگذاشتن بسوی تاریکترین و خشنترین چهرهی شاهزادگان دائدرایی رسیدهاست، و او کسی نیست جز مولاگ بال (Molag Bal)، شاهزادهی سلطه و فساد، که در پیشگاه او دیوانگی جای خود را به شکنجه، کنترل و میل به تحقیر میدهد.
مولاگ بال: شاهزادهی تجاوز و سلطه و فساد
مولاگ بال، شاهزادهی سلطه، از آن دست موجوداتیست که هدفش را هرگز پنهان نمیکند. او نه در پی ستایشاست و نه خواهان اتحاد، تنها یک چیز میخواهد: شکست ارادهی دیگران. مولاگ بال در ذات خویش تجسم مفهوم تحمیلاست، تحمیل درد، تحمیل قدرت، تحمیل سکوت. از نگاه او، جهان صحنهایست برای نمایش برتری بیچونوچرای او و هر موجودی که در آن زندگی میکند یا باید بشکند، یا باید ابزار شکستن دیگران شود.
در میان دائدرا، هیچکس مانند مولاگ بال چنین پیوندی با تجاوز و استثمار ندارد، او معابدش را با رنج عبادت میکند و پیروانش را نه با لطف، بلکه با ترس به بند میکشد.
برای فهم عمق تاریکی مولاگ بال، باید به قلمروی او، آشیان سرد (Coldharbour)، قدم گذاشت. این جهان نه مغاکی آتشین چون مرگستاناست و نه دیوانهوار چون جزایر لرزان. آشیان سرد نسخهای تحریفشده، پژمرده و آلوده از کیهان مادیست، گویی تامریل از روح تهی شده و تنها پوستهای یخزده و آبیرنگ از آن باقی مانده. آسمان خاموش شده، و زمین خشک گشته و زندگان به زنجیر کشیده شدهاند.
در این قلمرو، همهچیز بر محور یک اصل بنا شده، اینکه هیچ موجودی مالک خود نیست. هر سنگ، هر رودخانهی بیجان، هر بردهی نالان، همه یادگار انحراف مولاگ بال از مفهوم آفرینشاند. او میخواهد نشان دهد که اگر روزی جهان را به چنگ آورد، آن را نه به نابودی، بلکه به تقلیدی وحشتناک و بیروح تبدیل خواهد کرد.
اما نفوذ مولاگ بال تنها به آشیان سرد محدود نمیشود، او نتنها بر قلمروی خویش حکومت میکند، بلکه اثرش را در کیهان مادی نیز جاودانه کردهاست. این حقیقت یکی از مهمترین و دردناکترین تاثیرات او را فاش میکند: نفرینی که به پیدایش خونآشامها منجر شد، بردگان ابدی او.
در داستانها گفته میشود که مولاگ بال نخستین خونآشام را نه از روی شفقت یا بخشش، بلکه با عملی خشونتآمیز و تحقیرکننده خلق کرد، موجودی که نتنها از خون تغذیه میکند، بلکه به میل به سلطهی مولاگ بال آلوده شدهاست. به این ترتیب، خونآشامشدن نه یک بیماری یا نفرین ساده، بلکه بازتاب کامل فلسفهی مولاگ بالاست، یعنی تبدیلکردن قربانی به ابزار کنترل، و گسترشدادن کنترل به تمامی اعضای یک گونهی زنده.
و بهمین دلیلاست که خونآشامها در ذات خود میل به استیلا را حمل میکنند، میل به بازتولید یک رابطهی سلطهگرانه که در اصل از سردابهای آشیان سرد برخاستهاست.
این میراث تاریک، همراستا با دخالتهای مستقیم مولاگ بال در تاریخ جهان تامریل پیش میرود. هرجا که او پا گذاشته، نه ویرانی مهرانس داگون رخ داده و نه آشفتگی شئوگوراث، بلکه چیزی خفقانآورتر: خاموشی اراده. این واقعیت پرده از فعالیتهای مولاگ بال در دورانهای مختلف بر میدارد، بویژه در دوران مناقشههای فراکیهانی.
در دوران دوم، مولاگ بال کوشید تا آشیان سرد را با کیهان مادی درهم بیامیزد و دو بعد را یکی کند، رویدادی که به نام همآمیزی ابعاد شناخته میشود. این اقدام نه یک تهاجم ساده، بلکه تلاشی برای تصاحب یک جهان بود. اگر موفق میشد، تامریل بهتدریج به جهانی سرد، بیجان و مطیع همانند آشیان تبدیل میگشت.
همآمیزی ابعاد نمونهایست از اینکه مولاگ بال چگونه فراتر از مرزهای نسیان نفوذ میکند: با ربایش ارواح، ساختن پیوندهای فراجهانی و بکارگیری ارتشهایی از بردگان و ارواح شکستهشده.
نکتهی عجیب ایناست که با وجود همهی این حقایق، مولاگ بال پیروانی دارد، البته نه از آن جنس که از سر محبت اطاعت کنند، بلکه از میان کسانی که یا در پی قدرتاند، یا خود را شایستهی رنج میدانند. معابد او سایهگاههاییاند که در آن قربانیکردن دیگران یا خویشتن، راهی برای جلب توجه مولاگ بال تلقی میشود. پیروان او اغلب ساختارهای اجتماعی را در هم میشکنند تا جایی برای سلطهی بال در کیهان مادی باز کنند.
در نهایت، مولاگ بال بیش از آنکه یکی از شاهزادگان دائدرا باشد، یک هشدارست، هشداری دربارهی اینکه سلطه چگونه میتواند هتا در عالم متافیزیک معنا یابد. او تجسم سیاهی ارادهاست، نیرویی که جهان را نه برای ساختن، بلکه برای بندهکردن میخواهد، و در صدد آناست که جهان را به زانو در آورد.
و پس از فرو رفتن در چنین تاریکیای، اکنون زمان آن رسیده که از قلمروی سلطه بسوی چهرههایی رفت که در میان دائدراها کمتر شرور اما همواره قدرتمندند، از جمله آزورا (Azura)، شاهزادهای که نور میبخشد، اما انتقامجوییاش همچون سایهای طولانی بر سر تاریخ تامریل گستردهاست.
آزورا: شاهزادهی گذار و سپیدهدم
پس از فرورفتن در ژرفای سرد سلطهی مولاگ بال، طبیعتا باید به دنبال تعادلی گشت، بسوی شاهزادهای که تاریکی محض را با نور گذار میشکند، و سلطه را با پیشگویی، اندرز و چرخهی تغییر پاسخ میدهد. اما این عبور از سایه به نور، عبوری ساده و آرام نیست، زیرا نوری که از آزور میتابد، گرچه زیبایی دارد، همواره بهایی سنگین را با خود حمل میکند. این مسیر به چهرهای منتهی میشود که در ظاهر مهربان و در باطن سختگیرست، شاهزادهای که سپیدهدم را هدیه میکند و شامگاه را هشدار میدهد، و او کسی نیست جز آزور.
آزورا، شاهزادهی گذار و بانوی سپیدهدم، ایزد آغازها و پایانهای لطیف، تجسم لحظهایست که جهان میان تاریکی و روشنایی مکث میکند، لحظهای که نه شباست و نه روز، بلکه زمان دگرگونی، پیشگویی و آشکارشدن حقیقتهای پنهاناست. او در میان دائدراها بیشتر از همه به نیکسرشتی شهرت دارد، گرچه این نیکسرشتی را باید با احتیاط فهمید، مهربانی او مهربانی یک آموزگارست، نه یک ناجی، و همانقدر که هدایت میکند، تنبیه نیز میکند.
برای بسیاری از اقوام، آزورا پناهگاهی معنویس، الههای که رویا میبخشد، هشدار میدهد، و راه را آشکار میسازد. اما هر نشانی از نور او، سایهای نیز در پس خود دارد.
یکی از نمادهای قدرت آزورا، چیزی نیست جز ستارهی آزورا (Azura’s Star)، یک روحسنگ (Soul Gem) بینهایت که از چرخهی معمول مرگ و زندگی جدا ایستادهاست. برخلاف روحسنگهای دیگر که با هر بار استفاده میشکنند، ستارهی آزورا پایدارست، زیرا او خود بر چرخهی گذار و تکرار حکمرانی میکند. این وسیه نتنها ابزاری قدرتمند، بلکه نشانهایست از حضور دائمی آزورا در مسیرهایی که ارواح باید طی کنند.
اما درک آزورا تنها با تامل بر وجه نیکسرشت او کامل نمیشود. برای فهم حقیقت کامل، باید سویهی تاریک او را نیز دید، سویهای که نشان میدهد نور سپیدهدم میتواند به همان اندازه که الهامبخشاست، انتقامجویانه نیز باشد. و این چنین باید از یکی از مهمترین وقایع تاریخ دانمر (Dunmer) بگویم: نفرین آزورا، عقوبتی که سرنوشت یک ملت را دگرگون کرد.
بر اساس روایات مورویند (Morowind)، آزورا روزگاری حامی چیمرها (Chimer) بود، مردمی که بعدها تبدیل به دانمر شدند. هنگامی که سه رهبر بزرگ آنها یعنی داورسرا، پیمان خود را با او و با نروار (Nerevar) را شکستند و قدرتی نیمهالهی را برای خویش تصاحب کردند، آزورا آنها را نه با نابودی، بلکه با تغییر هویت مجازات کرد.
چهرهی چیمرها که در داستانها طلایی و درخشان توصیف شده، زیر نفرین آزورا به رنگ خاکستر و زغال درآمد و آنها به دانمر، به معنای مردمان تیره، تبدیل شدند. این نفرین برای آزورا نه صرفا عملی تنبیهی، بلکه یک هشدار بود، هشداری که نشان میداد خیانت، چرخهی سرنوشت را بسوی تاریکی میکشاند.
از آن پس، هر یک از دانمرها با سایهای از تاریخشان زندگی میکند، سایهای که آزورا در سپیدهدمی تلخ بر آنان افکند.
این رویداد، چهرهی دوگانهی آزورا و نقش او در کیهان را آشکار میکند: او هم هدایتگرست و هم داور، هم بخشنده و هم تغییرآفرینی که هرگز پای را از عدالت شخصیاش عقب نمیکشد. اکنون میتوان از این نقطه به تحلیلی گستردهتر رسید،اینکه آزورا چرا در کیهان طومارهای باستانی تا این حد به چرخه و گذار پیوند خوردهاست.
حقیقت ایناست که آزورا تنها بر سپیدهدم فرمان نمیراند، بلکه او بر همهی لحظههایی حکومت دارد که هستی در مرز تغییر میایستد:
· آغازها و پایانها.
· پیشگوییها و تحقق آنها.
· عشقهایی که یکباره به نفرت بدل میشوند.
· سرنوشتهایی که ناگهان چرخش میکنند.
در این معنا، آزورا نیروییست که مرزها را میسازد و آنها را در هم میشکند، همانند تامریل که در میان دائدرا و آئدرا ایستادهاست، آزورا نیز در میان روشنایی و تاریکی قرار دارد.
از اینرو حضور او در اسطورهها اغلب با رویا، نشانهها، و انتخابهای دشوار همراهاست، انتخابهایی که میرایان را در مسیرهای تازهای قرار میدهند. آری، نور آزورا حقیقت را برملا میکند، هتا اگر تلخ باشد.
با همهی آنچه که گفتم، آزورا را نمیتوان تنها نیکسرشت یا انتقامجو دانست. او بیشتر از هر دوی اینها، شاهزادهی واقعیتهای آشکارشدهاست، ایزدی که سپیدهدم را نه بعنوان وعدهی آرامش، بلکه بهعنوان لحظهای برای پذیرش حقیقت به کار میگیرد.
و با فهم این جنبههای چندگانه از سرشت آزورا، اکنون میتوان قدم به قلمرویی گذاشت که نه از جنس نورند و نه تاریکی، بلکه از جنس راز و دانش انباشته، جایی که قدرت در دانستن نهفتهاست، نه در سلطه یا انتقام، و این جایی نیست جز قلمروی هرمائیوس مورا، نگهبان دانش ممنوعه و حافظهی بیانتها.
هرمائیوس مورا: شاهزادهی دانش ممنوعه، حافظه و سرنوشت
و اینک، پس از عبور از سپیدهدم سرد و هشداردهندهی آزورا، راه بسوی قلمرویی میرود که نه با نور آغاز میشود و نه با تاریکی پایان میپذیرد، بلکه با دانش آکنده شده، دانشی که همچون مه، همه جا را پر کرده و هر گوشهی آن نوید کشف میدهد و تهدید به سقوط را نیز با خود دارد. اگر آزورا لحظهی گذار را مینمایاند، اکنون زمان آن فرا رسیده که در دل آن گذار، در سرچشمهی حقیقتهای ثبتشده، فراموششده و ممنوعه غوطهور شد، جایی که خود واقعیت در صفحات نامرئی ثبت شدهاست. این گذار طبیعی به هرمائیوس مورا منتهی میشود، شاهزادهای که دانستن برای او نه وسیله، که هدفاست، ایزد مهپوش دانایی، ذهنی که هیچگاه فراموش نمیکند.
هرمائیوس مورا شاهزادهایست که تمام هویت او حول یک محور میچرخد: دانش، بویژه دانشی که نباید دانسته شود. او حافظهی کیهاناست، بایگانی زندهای از تمام مسیرهای پیمودهشده و پیمودهنشدهی سرنوشت. اما مهمتر از این همه، او ارباب قلمروییست که در آن رازها میمیرند و دوباره متولد میشوند، زیرا هیچ دانشی از هرمائیوس مورا پنهان نیست.
ظاهر هرمائیوس مورا، تودهای از شاخکها، چشمان بیشمار و غبار محوست، گویی او خود صرفا نظارهکردناست که شکل گرفته و زنده شده. تحمل نگاه هرمائیوس مورا دشوارست، زیرا او همواره نگاه را برمیگرداند. هرکه به او بنگرد، خود نیز مورد نگاه قرار میگیرد. این اصل نخستین رابطهی میرایان با هرمائیوس موراست: هیچ دانشی رایگان نیست.
قلمروی هرمائیوس مورا، نهانسرا، سرزمینیست آکنده از کتابها، گلدستههای مرموز، سکوهای میان مه و موجوداتی که همچون صفحات زنده در خدمت شاهزادهاند. در آنجا نه زمان معنا دارد و نه مکان. کتابهای بیشمار، قفسههای بیپایان و تالارهایی که در هر لحظه تغییر جهت میدهند. نهانسرا بیشتر از یک کتابخانهاست. در واقع آنجا یک ذهناست، ذهن خود هرمائیوس مورا، که هر گوشهاش مسیر تازهای از ادراک را بروی کسی که طالب آن باشد باز میکند.
در این قلمرو، دانش وزن دارد، سنگین، طاقتفرسا، و گاه چنان که روح را میفرساید. بسیاری از کسانی که به نهانسرا قدم گذاشتند، هرگز بازنگشتند، نه از سر ترس، بلکه از دلباختگی، زیرا در برابر لذت دانستن، کیهان مادی رنگ میبازد.
اما دانشی که هرمائیوس مورا نگاه میدارد، دانشی خنثی نیست. او نه آموزگارست و نه راهنما، بلکه گردآورندهاست. و این نکته پرسشی اساسی را مطرح میکند: چرا دانستن نزد هرمائیوس مورا چنین خطرناکاست؟ پاسخ در پیوند میان یادگیری و تغییر سرنوشت نهفتهاست، پیوندی که هرمائیوس مورا بر آن سلطه دارد و طالبان دانش او را از کتابهای بیپایان نهانسرا بسوی خطراتی هدایت میکند که در ازای دانستن، روح آنها را تهدید میکنند. آری، دانش ممنوعه لذتیست که هم میبخشد و هم میبلعد.
هرمائیوس مورا دانش را همچون طعمهای پیش پای جویندگان آن میاندازد، نه برای فریفتن، بلکه برای آزمودن. او به کسانی که جرات میکنند از او پرسش کنند، پاسخهایی میدهد که جهان را در ذهنشان تغییر میدهد، پاسخهایی دربارهی گذشتههایی فراموششده، آیندههایی هنوز نیامده، و حقیقتهایی که اگر آشکار شوند، بنیاد باورها را میلرزانند. اما همین دانش، روان آنها را به او نزدیکتر میکند، تا جایی که مرز میان مالکیت و بندگی محو میشود.
نمونهی مشهور این، ماجرای سپتیماس سیگناس (Septimus Signus) در حاشیهی آسماناست (Skyrim)، مردی که برای دانستن حقیقتی که تحملش را نداشت، گام به گام خرد شد، نه توسط هرمائیوس مورا، بلکه توسط دانشی که میخواست به آن برسد.
در اینجا، پرسشی تازه سر برمیآورد: چه چیزی هرمائیوس مورا را از دیگر شاهزادگان متمایز میکند؟ پاسخ در همین رابطهی میان دانش و سرنوشت نهفتهاست. هرمائیوس مورا تنها نگهبان کتابها نیست، او ناظر بر خطوط سرنوشتاست، خطوطی که در هر لحظه ممکناست بهسبب دانستن یا ندانستن تغییر کنند.
در واقع، هرمائیوس مورا نتنها دانش جمع میکند، بلکه مسیرهای ممکن آینده را نیز نظاره میکند. او میداند «چه میشد اگر» و «چه خواهد شد اگر».اگرچه هرمائیوس مورا نه سرنوشت را مینویسد، و نه آن را تحمیل میکند، اما از میان میلیونها مسیر احتمالی، میداند کدام مسیر در کدام لحظه امکان بروز دارد.
و بهمین دلیلاست که رابطهی او با میرایان پیچیدهاست. هرمائیوس مورا بیشتر از آنکه هدایتگر باشد، آینهایست که حقیقت را نشان میدهد، هرچند بهر حال حقیقت گاه چنان سنگیناست که ذهن را میدرد.
هرمائیوس مورا را باید نیرویی دانست که فراسوی خیر و شر ایستادهاست. او به سرنوشت مینگرد، به گذشته گوش میدهد و آینده را لمس میکند. او میتواند به جوینده قدرت دهد، اما قدرتی که همیشه به خودش بازمیگردد. هر دانشی که به کسی داده میشود، مهر مالکیت هرمائیوس مورا را بر روح او میزند.
و در نهایت، او یادآور این حقیقتاست که دانش زیادی تضمینی برای پیروزی نیست، بلکه خودش خطرست.
و اکنون که دانسته شد دائدراها چگونه میتوانند از دل تاریکی، نور، دیوانگی یا دانش با جهان درآمیزند، وقت آن رسیده که چشمانداز گستردهتر شود. زیرا در پشت این شاهزادگان مشهور، دهها چهرهی دیگر نیز وجود دارند، هرکدام با قلمرو، قدرت و فلسفهای متفاوت. بنابراین، گام بعدی عبور از کنکاش در تکتک آنها به چشماندازی جمعیست: مروری بر دیگر شاهزادگان دائدرایی و تأثیراتشان در کیهان طومارهای باستانی.
دیگر شاهزادگان دائدرا و تاثیرات آنها
و اکنون، پس از فرو رفتن در ژرفای دانش ممنوعهی هرمائیوس مورا، مسیر بار دیگر گسترده میشود. زیرا هر کس پس از نگاه کردن به چشمان بیشمار او، در مییابد که کیهان طومارهای باستانی نتنها از چند شاهزادهی دائدرا تشکیل شده، بلکه جنگلی انبوه از ارادهها، قلمروها و فلسفههای گوناگوناست. هر شاهزادهی دائدرا، هتا اگر کمتر در داستانها نامش برده شود، دانهای از حقیقت پنهان را در بافت کیهان میکارد. بهمین دلیل، زمان آن رسیده که از ورطهی تمرکز بر فرد، به افق پهناور جمع قدم گذاشت، افقی که در آن صدای چندین شاهزادهی دائدرا، هر یک با هویتی متمایز، طنیناندازست.
مریدیا (Meridia)، نور زندگی و دشمن فساد، شاهزادهای است که در تضاد کامل با بسیاری از دائدراها قرار دارد: او نتنها از مرگ و تاریکی متنفرست، بلکه دشمن قسمخوردهی ناپاکی، فساد و مردگان متحرک بشمار میرود. نور او، نوری خشن و پاککنندهاست، پرتوهایی که نه گرما میبخشند و نه آرامش، بلکه تطهیر میکنند.
قلمروی او، تالارهای رنگارنگ (Colored Rooms)، مجموعهای از ساختارهای نورانی و معماری شفافاست که بیشتر به یک موسیقی بصری شباهت دارد تا مکانی فیزیکی. مریدیا با این نور، بر چرخهی زندگی نظارت میکند، هرچند حضورش در میان میرایان اغلب با خشمی سرد همراهاست: اگر کسی مرتکب فساد شود، نور او رحم نخواهد کرد.
هرکاین ارباب شکارست، سرور چرخهی تهاجم و بقا. اگر مریدیا نگهبان نور باشد، هرکاین نگهبان تهاجماست، شاهزادهی دائدرایی شکار، جریان بیپایان تعقیب و گریز. قلمروی او، نخجیرگاه، صحنهای از آزمونهای بیپایاناست که در آن شکارچی و شکارش یکی پس از دیگری جای یکدیگر را میگیرند.
هرکاین خالق گرگنماییست، و گرگنماها مظهر آموزهی او: قدرت بیمهار، غریزهی خالص، و احترام به قانون کهن شکار. او دشمن نیست، بلکه داورست، داوری که میخواهد ببیند چه کسی شایستهی عنوان شکارچی برتر خواهد شد. برای پیروانش، خشونت نه جنایت بلکه یک آییناست.
اما اکنون باید از نظم شکار به آشوب شورش رفت. اگر هرکاین ریتمی طبیعی و آیینی میآفریند، شاهزادگان دائدرایی دیگری هستند که این ریتم را میشکنند، شاهزادگانی که بجای چرخههای ثابت، جنبشهای بنیادین یا رازهای تاریک را برمیگزینند. این گذار ما را از قلمروی شکار، بسوی قلمروی شورش، دسیسه و تغییر سیاسی میکشاند.
در این میان بئوثیاه (Boethiah) سالار خیانت، انقلاب و آزمونهای سخت میباشد، او تجسم آن لحظهایست که یک ملت زیر یوغ ظلم میخواهد برخیزد. او نیروییست که میگوید: «هر فرمانروایی باید در بوتهی آزمون سوزانده شود.» او شاهزادهی دائدراییایست که به دانمرها فلسفهی مقاومت را آموخت و یادآور شد که قدرت بدون شایستگی، توهین به هستیست.
بئوثیاه از چالش، خیانت و دروغهای آشکار استفاده میکند تا حقیقت پنهان قدرت را آشکار سازد. او آموزگاری بیرحماست، اما درسهایش ریشه در فلسفهای ژرف دارند، اینکه هیچ ساختاری بدون آزمون شایستهی ماندن نیست.
و اگر بئوثیاه آشوب را آشکار میکند، مفالا (Mephala) آن را در سکوت میبافد. او شاهزادهی راز، بافندگی تقدیر، دسیسه و قتلهای بیصدا و هدفمندست و مخفیانه تار میتند. هرجایی که یک خانواده درگیر نزاع میشود، یک حکومت با دشمن نادیدنی فرو میریزد، یا یک توطئهی بینشان از میان سایهها اجرا میگردد، گامآوای مفالا نیز به گوش میرسد.
قلمروی او ساختاری از رشتههای بیشمارست، شبکهای از روابط، وعدهها و خیانتها. برخلاف مولاگ بال که سلطه را تحمیل میکند، مفالا سلطه را تعریف میکند، او نشان میدهد که چگونه قدرت واقعی نه در ضربهی مستقیم، بلکه در رشتههای نادیدنی میان افراد نهفتهاست.
این شاهزادگان دائدرا که نام بردم و دیگران که یادی از آنها نشد، هر کدام بعدی از کیهان را ایجاد کردهاند. اما درک آنها نه با نگاه به فرد، بلکه با دیدن شبکهی ارتباطی میان همهی شاهزادگان دائدرا کامل میشود.
هر کدام نیرویی مستقلاند، ولی هیچکدام جدا از دیگری معنا نمییابند، همانگونه که نور مریدیا در برابر فساد مولاگ بال معنا پیدا میکند، یا شوریدگی بئوثیاه بدون نظم جیگالاگ قابل تصور نیست.
این چشمانداز به شاهزادگان دائدرا چیز دیگری را نیز آشکار میکند، اینکه کیهان طومارهای باستانی مجموعهای از تضادها، توازنها و صداهای گوناگوناست. اگر تنها یک شاهزادهی دائدرا وجود داشت، نسیان به ساختاری یکنواخت تبدیل میشد، اما با وجود این شانزده ارادهی مستقل، کیهان به میدان بازی نیروهایی تبدیل میشود که هرکدام بخشی از واقعیت را در پنجهی خود دارند.
و از همینجا، راه بسوی فهمی گوشهای دیگر از جهان دائدرا گشوده میشود: ابزارهای دائدرایی، اجسامی که هر شاهزاده به کیهان مادی میفرستد، ابزارهایی که قدرت را منتقل میکنند، اما همیشه بهایی پنهان با خود دارند.
ابزارهای دائدرایی و قدرتهای آنها
و اکنون، پس از نگریستن به نسیان، بعد چندصدا و رنگارنگ شاهزادگان دائدرایی، نقطهای در دید میآید که همهی این ارادهها مستقیما با جهان میراها تماس پیدا میکنند، جایی که مرز میان قدرتهای کیهانی و دستهای لرزان انسانها، الفها، اورکها یا هتا حیوانات برداشته میشود. اگر تا اینجا دائدراها را در قلمروهایشان، در اسطورهها و در تاریخ کیهانیشان دیده شدند، اکنون نوبت آن رسیده که تاثیرشان در سطحی بسیار شخصیتر لمس شود، در ابزارهایی که میسازند، میبخشند یا تحمیل میکنند، ابزارهایی که گاهی تقدس دارند، گاه نفرین، و همیشه اثری غیرقابل پاکشدن بر حاملشان میگذارند. آنها دستهایی برآمده از نسیان هستند.
ابزارهای دائدرایی را نمیتوان تنها سلاح یا وسیله دانست. آنها امتداد ارادهی یک شاهزاده در کیهان مادیاند، قطعهای از نسیان که شکل فیزیکی به خود گرفتهاست. از شمشیرهایی که با یک ضربه روحربایی میکنند، تا ماسکهایی که ذهن را خم میکنند، از فانوسهای نورانی مریدیا تا خنجرهای شوم مهرانس داگون، هر ابزار دائدرایی ماهیت متفاوتی میتواند داشته باشد: پیام، هشدار، وعده، یا تله.
در واقع آنها ابزار نیستند، بلکه بذرهای قدرتاند، بذرهایی که اگر در دستهای نادرست بیفتند، میتوانند یک شهر، یک کشور یا هتا یک دوران را دگرگون کنند.
ویژگی مشترک همهی ابزارهای دائدرایی ایناست که قدرتشان همیشه با ارادهی سازندهی آنها گره خوردهاست. یک سلاح دائدرایی هرگز تنها ابزار کشتن نیست، بلکه فرمان شاهزادهای را حمل میکند که آن را ساختهاست.
تیغهی آبنوس (Ebony Blade)، ساختهی مفالا ، طعمی از خیانت را در هر ضربه میچشاند.
سپیدهشکن (Dawnbreaker)، شمشیر مریدیا، نور تطهیرکننده را همچون آتش مقدس آزاد میکند.
واباجک (Wabbajack)، ساختهی شئوگوراث ، نشانی از خندهی جنونآمیز اوست و هر ضربهاش فرمانی تصادفی از اعماق دیوانگی.
والندرانگ (Volendrung)، پتک غولآسای مالاکاث (Malacath)، وزنی از رنج و انتقام را حمل میکند.
قدرت این ابزارها هرگز خنثی نیست. هرکدام نتنها توانایی فیزیکی، که بعدی از شخصیت شاهزاده را نیز منتقل میکنند. اما دو پرسشی بزرگ و همیشگی در مورد ابزارهای دائدرایی وجود دارد. پرسش اول اینکه اگر این قدرتها چنین عظیماند، چرا شاهزادگان آنها را به میراها میبخشند؟ و پرسش دوم و مهمتر اینکه چرا باید همیشه بهایی در کار باشد؟
این دو پرسش ما را از ظاهر فریبندهی هدیه به سازوکار پنهان و خطرناک رابطهی دائدرا با کیهان مادی میکشاند، رابطهای که هیچگاه بیهزینه نیست، بلکه بهای سنگینی با خود دارد، هزینهای که از روح، سرنوشت یا اراده پرداخت میشود.
داستانهای بیشماری در تاریخ تامریل وجود دارد که نشان میدهد دریافت یک ابزار دائدرایی، آغاز یک مسیرست، مسیر بسوی تغییر، وسوسه، یا سقوط.
بهای این هدایا میتواند شکلهای گوناگون داشته باشد:
· وابستگی: ابزار دائدرایی روح یا ارادهی صاحبش را میبلعد.
· وسوسه: قدرت تازه میلهایی را بیدار میکند که پیش از آن وجود نداشتند.
· وظیفه: شاهزادهی دائدرایی در برابر قدرت، انجام کاری میطلبد.
· دگرگونی: شخص به شکلی فیزیکی یا روانی تغییر میکند.
هتا خیرخواهانهترین ابزارهای دائدرایی نیز در نهایت حامل سایهای از ارادهی یک شاهزادهی دائدرایی هستند. برای مثال، ستارهی آزورا اگرچه پاک و قابلاعتمادست، اما کاربر خود را به چرخهی روحی خاصی پیوند میدهد، چرخهای که بیرون از مشیت آزورا نیست.
و اگر یک ابزار دائدرایی میتواند چنین اثری بر یک فرد بگذارد، تصور کنید زمانی را که این ابزار بهجای یک جنگجو یا جادوگر، به دست یک پادشاه، یک ارتش یا یک فرقه بیفتند. همینجاست که تاثیر آنها از حد فردی فراتر رفته و به تاریخی تبدیل میشود که قارهها و امپراتوریها را تکان میدهد. بنابراین باید به جز بهای شخصی ابزارهای دائدرایی، به اثرات سیاسی و اجتماعی آنها نیز توجه داشت، به سلاحهایی که تاریخ میسازند یا ویران میکنند. در دورانهای گوناگون تامریل، ابزارهای دائدرایی بارها سرنوشت این جهان را تغییر دادهاند:
· والندرانگ نقشی کلیدی در قدرتگیری اورکها داشتهاست.
· شمشیر بوئثیاه بارها موجب سقوط فرمانروایان شدهاست.
· دروازههای نسیان تنها بهواسطهی ارتباط با ابزارهای مهرانس داگون باز و بسته شدهاند.
· و ناکچرنال (Nocturnal) با شاهکلید (Skeleton Key)سرنوشت دزدانی را رقم زده که خود تاریخ را از میان سایهها بازنویسی کردهاند.
هر ابزار دائدرایی، هرچند کوچک، توانایی بالقوهای برای دگرگونی دارد و میتواند روند تاریخ را از مسیر خود منحرف کند. در نهایت اینکه ابزارهای دائدرایی را باید بسان قراردادهایی بستهشده میان دو بعد دانست: قراردادهایی که قدرت را منتقل میکنند، اما همواره در حاشیهشان جملهای پنهان نوشته شده، جملهای دربارهی بهایی که دیر یا زود باید پرداخت شود.
آنها یادآور این حقیقتاند که در کیهان طومارهای باستانی هیچ قدرتی بدون هزینه نیست، و هیچ کدام از شاهزادگان دائدرایی چیزی را تنها از سر بخشندگی نمیدهد. هر ابزار دائدرایی مهر شاهزادهی سازندهاش را بر روح صاحب خود نقش میزند، و این مهر، هرچند ناپیدا، تا ابد با حامل آن باقی میماند.
اکنون و نزدیک به پایان این نوشتار، چشمانداز کیهان طومارهای باستانی همچون آینهای چندلایه در مقابل ایستادهاست، آینهای که در آن، هر شاهزادهی دائرایی بعدی از هستی را با وضوحی مطلق مجسم میکند، از ویرانی و دیوانگی گرفته تا سلطه، گذار، دانش و نیروهای ظریفتر همچون شورش، راز، نور یا شکار. همان طور که آغاز این نوشتار با تقابل آئدرا و دائدرا بود، تقابلی میان فداکاری آفرینش و خودبسندگی قدرت، پایان آن نشان میدهد که دائدراها نه دشمنان خلقت، بلکه حلقههای مکمل کیهاناند، نیروهایی که هر یک بخشی از حقیقت را، هرچند در افراطیترین شکل آن، نمایندگی میکنند.
و باید به یاد داشت که کیهان که از تضاد ساخته میشود. از مهرانس داگون که جهان را تنها در آتش فروپاشی میبیند تا شئوگوراث که دیوانگی را همچون بذر نظم چرخان میپراکند، از مولاگ بال که سلطه را جوهر هستی میداند تا آزورا که چرخههای گذار را به سپیدهدم و شامگاه پیوند میزند، از هرمائوس مورا که حافظهی کیهان را در چنگ دارد تا بسیاری دیگر از شاهزادگان دائدرایی که تارهای پنهان قدرت را میکشند، همگی نشان میدهند که تامریل بر بستری از تعادل ایستاده، تعادلی که از برخورد نیروهای پایانناپذیر ساخته میشود.
و در این میان، هر شاهزادهی دائدرایی نه خدای خیر و نه تجسم شرست، بلکه آنها ارادههای مطلقاند، که هرکدام افراطیترین شکل یک مفهوم را میسازند. دائدراها از آن جهت هراسآورند که نه سازش میشناسند و نه نسبیت را، و هر چه که دارند و هر چه که هستند، ناب، مستقیم و تمامیتخواهاست.
و همچنین نسیان، بستر بیپایان ارادهها ، با شاهراههای مهآلودش، با قلمروهایی که از ذهن، ترس، آرزو یا هویت شاهزادگان دائدرا ساخته شدهاند، وجود دارد تا اثبات کند که قدرت دائدراها نه از حضور در آفرینش، بلکه از عدم مشارکت در آن سرچشمه میگیرد. آنها بهجای کاشتن بذر در کیهان مادی، قلمروهایی آفریدند که از ذاتشان تراوش میکند، و همین استقلال، این ارادهی خالص، آنان را قادر ساخته کیهان مادی را تحت تاثیر قرار دهند، گاه با راهنمایی، گاه با وسوسه، و گاه با اعمال قدرتی بیرحمانه.
دانستن دربارهی شاهزادگان دائدرایی، تنها آشنایی با شخصیتهای یک کیهان فانتزی نیست، بلکه درک این حقیقتاست که هستی همواره در کشمکش میان نیروهای متقابل زنده میماند، میان ویرانی و آفرینش، میان دانش و نادانی، میان نور و تاریکی، میان نظم و دیوانگی. و بنابراین این نوشتار نتنها برای آشنایی خوانندهی آن با دائراهاست، بلکه همچنین تصویریست از چگونگی کارکرد کیهان در طومارهای باستانی.