تعریف و تمایز شمنیسم، دروییدیسم، پاگانیسم و توتمیسم
در مطالعهی باورهای دینی ابتدایی طبیعتمحور، چهار واژه بیش از همه در مرکز بحث قرار میگیرند: شمنیسم، دروییدیسم، پاگانیسم و توتمیسم. هرچند این اصطلاحات گاه به اشتباه مترادف یکدیگر بکار میروند، در اصل از خاستگاهها، ساختارها و کارکردهای آیینی متفاوتی برخوردارند. شمنیسم بر محوریت میانجی روحانی استوارست، فردی که با عبور از مرزهای آگاهی، به جهان ارواح، درمانگری نمادین و تفسیر نیروهای نامرئی دسترسی دارد. در مقابل، درویدیسم یک نظام کاهنانهی سازمانیافتهتر در میان مردمان سلتیکاست که علاوه بر تقدیس طبیعت، به ساختار طبقاتی، دانش ادبی-حقوقی و نقش سیاسی کاهنان نیز تکیه دارد. این دو سنت اگرچه در ظاهر هر دو در جهان طبیعت ریشه دارند، اما یکی بیشتر بر تجربهی فردی خلسهای استوارست و دیگری بر نظام آیینی نهادمند.
اگر از منظر کلانفرهنگی به این مجموعه بنگریم، پاگانیسم مفهومی چترگونه بنظر میرسد، واژهای که در پژوهشهای مدرن به مجموعهای از باورهای پیشامسیحی اطلاق میشود و دربردارندهی طیفی از آیینهای متنوعاست: از تقدیس عناصر طبیعی و چرخههای کشاورزی گرفته تا چندخداباوری و آیینهای قبیلهای. پاگانیسم نه یک سنت واحد بلکه شبکهای از الگوهای جهاننگرست که گاه شمنی، گاه دروییدی و گاه توتمی جلوه میکنند. از سوی دیگر، توتمیسم را باید چارچوبی دانست که رابطهی هویتساز میان انسان و جانور یا عنصر طبیعی را بیان میکند، رابطهای که در آن حیوان یا گیاه توتمی، سرمشق، نماد نیاکانی یا نگهبان قبیله تلقی میشود. این ساختار الزاما به تجربهی خلسه (همچون شمنیسم) یا سلسلهمراتب کاهنانه (همچون دروییدیسم) نیاز ندارد، اما بنیان نمادشناختی بسیاری از جوامع ابتدایی را توضیح میدهد.
در همین نقطه، نخستین پیوند میان مفاهیم شکل میگیرد: شمنیسم و دروییدیسم و توتمیسم را میتوان بعنوان مکاتب خاصتر در زیرمجموعهی منظومهی گستردهتر پاگانیسم درک کرد، اما این نسبت از جنس تودرتویی ساده نیست. در این دید پاگانیسم را بیشتر افقی باید در نظر گرفت تا عمودی، بهگونهای که سه سنت دیگر میتوانند در دل آن همپوشانی، واگرایی یا حتی تضاد داشته باشند. از همینرو، فهم آنها مستلزم توجه به جغرافیا، ساختار اجتماعی و کارکرد آیینی هر سنتاست، زیرا یک جامعهی شکارگر سیبریایی که شمنیسم را پرورده، جهان معنایی دیگری دارد نسبت به یک جامعهی جزیرهنشین سلتیک که دروییدیسم را سامان دادهاست.
بعد از این توضیحات باید بگویم که در همهی این سنتها، طبیعت نقش یک زبان را بازی میکند، زبانی که گاهی از طریق خلسهی شمن سخن میگوید، گاهی از راهآیینهای کاهنانهی درویدها، گاهی از طریق نظم نمادین توتم و گاهی در چارچوب گستردهتر پاگانیسم بصورت یک کیهانشناسی چندلایه نمودار میشود. این زبان مشترک سبب میشود که پژوهشگران، با وجود تفاوتهای ساختاری این سنتها، بتوانند آنها را در یک میدان معنایی واحد بررسی کنند: میدان رابطهی انسان و طبیعت در مقام جهان زنده و معنادار.
در نهایت، وقتی این چهار مفهوم در کنار هم گذاشته شوند، تصویری پدید میآید از طیفی که از تجربهی شخصی عبور از مرزهای آگاهی آغاز میشود (شمنیسم)، به نهاد آیینی-دانشی طبیعتمحور میرسد (درویدیسم)، در چندخداباوری و آیینهای فصلی گسترش مییابد پاگانیسم، و در ساخت نمادین هویت قبیلهای مبتنی بر حیوان و گیاه جلوه پیدا میکند (توتمیسم). چنین طیفی این امکان را میدهد که این چهارگانه را بصورت یک دستگاه مقایسهای بهکار بگیریم، دستگاهی که در تحلیل اسطورهها، جهانسازی ادبی و ساختارهای آیینی جهان خیالی وستروس نقشی کلیدی بازی خواهد کرد.
ریشههای اسطورهشناختی این باورها در تاریخ جهان واقعی
با آنکه تمایز میان شمنیسم، دروییدیسم، پاگانیسم و توتمیسم ساختار مفهومی آنها را روشن میکند، این پرسش همچنان باقی میماند که این سنتها از کدام بسترهای تاریخی و اسطورهای برخاستهاند. برای درک ژرفای این چهارگانه، ناگزیر باید از حوزهی تعریفهای مردمشناختی گامی فراتر بگذاریم و به سرچشمههایی بازگردیم که طی هزاران سال، روایتها، اساطیر و تجربههای آیینی را در فرهنگهای گوناگون شکل دادهاند، سرچشمههایی که نتنها هویت این سنتها را تعیین میکنند، بلکه امکان گفتوگوی میان آنها را نیز فراهم میسازند. برای این کار باید از سطح این مفاهیم به لایههای زیرین تاریخ نمادهایشان رفت.
ریشههای اسطورهای شمنیسم را باید در پهنهی وسیعی از اوراسیای شمالی جستوجو کرد، جایی که مردمان شکارگر و گردآورنده در مواجهه با طبیعت سخت و تغییرناپذیر، نوعی جهانشناسی مبتنی بر نفوذ به لایههای نامرئی واقعیت را پروراندند. در اسطورههای سیبری، مغولستان و مناطق قطبی، جهان از سطوح متعدد تشکیل شده و شمن با سفر روحانی خود به آسمانها یا اعماق زمین، روابط میان انسان و نیروهای آشوبناک را توازن میبخشد. این سنت اسطورهای، با روایتهای اشباح حیوانی، درختان کیهانی، و ارواح نیاکانی گره خوردهاست و در طی هزاران سال، در فرهنگهای مختلف با رنگهای محلی بازتولید شدهاست.
و اگر شمنیسم از دل طبیعت سهمگین شمال زاده شده، دروییدیسم را باید در سرزمینی جستوجو کرد که جنگلها و سنگافراشتها نه تهدید، بلکه بخشی از هندسهی مقدس جهان تلقی میشدند.
ریشههای دروییدیسم به حوزهی فرهنگی سلتها بازمیگردد، فرهنگی که از اروپا تا جزایر بریتانیا گسترش یافته بود و مجموعهای پیچیده از اسطورهها، خدایان، و آیینهای فصلی را پروراند. در متون باقیمانده، جنگلها محل سکونت نیروهای فراانسانیاند و درختان، بویژه بلوط، دروازههای ارتباط با جهان دیگر. درویدها، بعنوان حاملان دانش مقدس، نگهبانان تقویم آیینی، سنتهای شاعرانه و قوانین نانوشتهی قبیلهای بودند. اسطورههای آنان معمولا با چرخههای مرگ و باززایی، نبرد نیروهای نور و تاریکی، و نقش محوری طبیعت در سرنوشت انسان پیوند دارد.
اما اگر شمنیسم و دروییدیسم هرکدام از نظامهای انگیزشی و اسطورهای خاص خود ریشه گرفتهاند، پاگانیسم را باید پهنهای گستردهتر دانست که در آن اسطورهها نه از یک مرکز، بلکه از هزاران نقطهی فرهنگی سر برمیآورند.
پاگانیسم در معنای پژوهشیِ مدرن خود، وارث اسطورهشناسی متکثر جهان باستاناست. از اسطورههای یونان و روم گرفته تا باورهای ژرمنی، اسلاوی، اسکاندیناوی، آناتولیایی، و حتی آیینهای مدیترانهای و خاورمیانهای، همگی در ساخت این چتر معنایی سهم دارند. آنچه این نظامهای اسطورهای را به یکدیگر پیوند میدهد، جهاننگری چرخهای، حضور خدایان وابسته به عناصر طبیعی، آیینهای انتقالی و اهمیت روایتهای نیاکانیست. پاگانیسم در واقع مجموعهای از اسطورههاست که در جریان تماسهای فرهنگی، مهاجرتها و جنگها پیوسته تغییر شکل داده و به شبکهای پویا بدل شدهاست.
اما در میان همهی این لایههای اسطورهای، سنتی وجود دارد که بیش از هر چیز دیگری، رابطهی نمادین انسان و حیوان را به محور تجربهی معنوی بدل میکند، سنتی که در توتمیسم تبلور یافتهاست.
توتمیسم را نمیتوان به منطقهای واحد محدود کرد، این سنت در میان بومیان استرالیا، قبایل آمریکای شمالی، برخی اقوام آفریقایی و حتی جوامع ابتدایی آسیا دیده میشود. ریشهی اسطورهای آن، باور به ایناست که هر گروه انسانی از یک نیای حیوان یا نیای گیاه برخاسته و وجودش به احترام و پیروی از آن توتم بستگی دارد. این توتم، نتنها نگهبان قبیله، بلکه بخشی از هویت اسطورهای آناست. داستانهای خلقت، روایتهای عبور از دوران نخستین و حتی قوانین اجتماعی بسیاری از این فرهنگها بر مبنای همین رابطهی انسان و طبیعت سامان یافتهاست.
وقتی این چهار سنت در کنار یکدیگر گذاشته شوند، واضح میشود که ریشههای اسطورهای آنها نه جدا از هم، بلکه همپوشان، متقاطع و در برخی نقاط مکملاند، گویی تاریخ انسان در مواجهه با طبیعت، مجموعهای از پاسخهای گوناگون اما خویشاوند تولید کردهاست.
با کنار هم قراردادن ریشههای شمنی، دروییدی، پاگانی و توتمی، تصویری موسع از تاریخ اسطورهها شکل میگیرد. هر یک از این سنتها از بسترهای فرهنگی متفاوتی برخاستهاند، از یخبندان سیبری تا جنگلهای سلتیک، از چندخداباوری مدیترانهای تا صحراها و دشتهای قبیلهای. اما همهی آنها پاسخی هستند به یک پرسش بنیادین: انسان چگونه در جهان زنده و سرشار از نیروهای نامرئی، معنا مییابد؟ و همین پرسش، راهی به سمت تحلیلهای تطبیقی در جهانهایی چون جهان نغمهای از یخ و آتش میگشاید، جایی که اسطوره، طبیعت و آیین بار دیگر در قالبی ادبی احیا شدهاند.
دلایل امکانسنجی حضور این باورها در وستروس
اکنون که ریشههای اسطورهای شمنیسم، دروییدیسم، پاگانیسم و توتمیسم در جهان واقعی را توضیح دادم، وقت آن رسیده که پرسش تازهای مطرح کنم. این دستگاههای اسطورهای چگونه و با کدام منطق روایی میتوانند در یک جهان خیالی حضور یابند؟ پاسخ آناست که اگر سنتهای واقعی، محصول همزیستی طولانی انسان با طبیعت و نیروهای نمادین آناند، در جهانسازی جرج آر. آر. مارتین نیز همین رابطهی بنیادین دوباره صورتبندی میشود، البته نه بصورت بازنمایی مستقیم، بلکه از طریق نوعی بازآفرینی ادبی که ساختارهای جهان واقعی را به زبان فانتزی ترجمه میکند. از اینجا به بعد، مسیر بحث از تاریخ واقعی به سوی تخیل ادبی تغییر جهت میدهد.
نخستین دلیل امکانسنجی، اشتراک هستیشناختی میان سنتهای طبیعتمحور جهان واقعی و ساختار کیهانی وستروس (Westeros) میباشد. در جهان نغمهای از یخ و آتش، طبیعت یک پسزمینهی خنثی نیست، بلکه نیرویی زنده، فعال و گاه خشمگیناست. جنگلهای عمیق شمال (the North)، بادهای سرد، زمستانهای کشنده و حضور دائمی جانوران نمادین، همگی با همان منطقی عمل میکنند که در اسطورههای شمنی و دروییدی دیده میشود. این نوع جهاننگری، خودبخود زمینه را برای حضور آیینهایی میسازد که در آن انسان تنها بخشی از یک شبکهی بزرگتر معناییست و نیروهای طبیعی در نقش عاملان اسطورهای ظاهر میشوند.
اما وجود همریشگی مفهومی تنها نخستین گاماست و آنچه حضور این سنتها را در وستروس باورپذیرتر میکند، نقش ساختارهای رواییست که مارتین برای جهانسازی خود بهکار گرفتهاست.
مارتین در طراحی جهان نغمهای از یخ و آتش، از نظامهای آیینی بعنوان ابزارهایی برای عمقبخشی به فرهنگها و ایجاد تمایز تمدنی استفاده میکند. آیینهای خدایان قدیم با درختان آبندبن (Weirwood) و سایر نمادهای جنگلها، بسیار یادآور ساختارهای دروییدیاند. در همین حال، قابلیت وارگشدن (Warging) و ارتباط ذهنی با جانوران، ریشههایی شمنی دارد، و نقش حیوانات نمادین در نشانهای خاندانها، نشانی از ساختارهای توتمیست. ترکیب این عناصر باعث میشود که سنتهای طبیعتمحور نه همچون تزیین، بلکه بعنوان بخش ارگانیک هویت فرهنگی وستروس عمل کنند.
و پس از پرداختن به کارکرد روایی، اکنون باید به منطق تاریخی-اقلیمی وستروس نگاه کرد، زیرا هیچ کدام از سنتهای آیینی بدون پیوند با طبیعت دوام نمیآورند.
اقلیم متغیر و اغلب خشن وستروس، با زمستانهای طولانی، جنگلهای سرد، دشتهای بیانتها، قلههای یخزده، زمینهای میسازد که در آن باور به نیروهای طبیعی، کاملا طبیعی و حتی ضروری جلوه میکند. همانگونه که شمنیسم در مناطق سردسیر سیبری از دل شرایط زیستمحیطی زاده شد، در شمال وستروس نیز باورهای مشابهی رشد کردهاند. حتی ساختار اجتماعی خاندانهایی مانند استارکها (House Stark)، سازمانی مانند نگهبانان شب (Night’s Watch) و جامعهای مانند مردمان آزاد (Free Folk)، همگی نشانههایی از تطبیق فرهنگی با محیط دارند، گویی آیینها و اسطورهها پاسخهایی هستند به چالشهای اقلیمی. چنین همپوشانی زیستمحیطی، امکان حضور ساختارهای اسطورهای جهان واقعی را در وستروس تقویت میکند.
اما اقلیم جغرافیایی تنها بخشی از ماجراست و برای کاملکردن این تصویر باید به ارتباط انسان و جانور در وستروس بپردازم، زیرا این محور یکی از مهمترین ریشههای توتمی و شمنیست.
در وستروس، جانوران نتنها موجوداتی زنده، بلکه حاملان معنا و نشانهاند. گرگهای بزرگ شمال، کلاغها، شیرها، اژدهایان و حتی گوزنهای جنگلی، در ساختار نمادین جهان روایی نقشی توتمی و آیینی ایفا میکنند. قابلیت وارگها برای پیوند ذهنی با حیوانات نیز بهطور مستقیم یادآور سنتهای شمنیست که در آن مرز میان انسان و جانور موقتی و قابل عبورست. آنچه مارتین انجام داده، بازآفرینی همین رابطهی نمادیناست، اما در قالبی ادبی که آن را از باورهای دینی واقعی فاصله میدهد و به تجربهای فانتزی بدل میکند.
و با وجود همهی این دلایل مفهومی، روایی و زیستمحیطی، پرسشی باقی میماند: این عناصر چگونه بدون تقلید مستقیم از سنتهای واقعی، در وستروس معنا پیدا میکنند؟
آخرین دلیل امکانسنجی حضور این چارچوبها در وستروس، ماهیت اقتباسی اما مستقل جهان مارتیناست. مارتین از سنتهای اسطورهای واقعی الهام میگیرد، اما آنها را بصورت مستقیم وارد روایت نمیکند، بلکه تغییر میدهد، ترکیب میکند، و در نهایت به ساختاری تازه میرسد. بهمین دلیل، خدایان قدیم دقیقا دروییدی نیستند، و وارگها دقیقا شمنی نیستند، اما ردپای این سنتها در طراحی آنها مشهودست. این استقلال روایی باعث میشود که جهان نغمهای از یخ و آتش، هم آشنا بنظر برسد و هم یگانه و غیرقابل تقلیل به یکی از نظامهای اسطورهای جهان واقعی.
در مجموع، حضور چهار چارچوب شمنی، دروییدی، پاگانی و توتمی در وستروس نتیجهی همنشینی سه عاملاست:
1. همریشگی مفهومی میان جهاننگری طبیعتمحور و هستیشناسی وستروس.
2. کارکرد روایی آیینها در جهانسازی مارتین.
3. بستر اقلیمی و طبیعی داستانی که زمینهی ظهور آیینهای مشابه را فراهم میکند.
این همنشینی، پیوندی میسازد میان تاریخ اسطورهای جهان واقعی و تخیل روایی وستروس واجازه میدهد خواننده، جهان خیالی را هم باور کند و هم در آن بازتابی از گذشتهی واقعی انسان ببیند.
نقش طبیعت، جانورنمادها و درختپرستی در فرهنگهای بدوی وستروس
حال که توضیح دادم حضور سنتهای شمنی، دروییدی، پاگانی و توتمی در وستروس از منظر روایی و اقلیمی چگونه امکانپذیر میشود، گام بعدی بررسی سطح میدانی و زیستهی این باورهاست، یعنی جایی که آیینها در رفتار روزمره، در مواجههی انسان با جنگل، جانور و منظره و در شیوهی شکلگیری هویت قبیلهای تجسم مییابند، و چگونه طبیعت و نشانههای آن واقعا در فرهنگهای بدوی وستروس حضور دارند و معنا تولید میکنند.
در فرهنگهای بدوی وستروس، طبیعت یک موجودیت منفعل نیست، بلکه نیرویی فعال و سرشار از ارادهاست. جنگلهای شمال، زمستانهای طولانی، مههای دائمی، و مرزهای نامطمئن میان انسانها و دگرزادگان (The Others)، همه به درکی منجر شدهاند که در آن طبیعت نتنها زیستگاه، بلکه شریک معنایی و گاه شریک تقدیری انساناست. این نگاه، یادآور سنتهای باستانیست که در آن انسان خود را جزئی کوچک از منظومهای بزرگتر میدانست. در چنین بستری، باورهای آیینی طبیعتمحور نه ابداعی ادبی، بلکه پیامد طبیعی زیستبوم وستروس بنظر میرسند.
اما طبیعت تنها در مقام قدرتی فراگیر ظاهر نمیشود، خود را از طریق جانوران و معناهایی که بر دوش دارند نیز نشان میدهد.
در بسیاری از فرهنگهای وستروسی، جانوران حامل نقشهای نمادین قویاند. سبعگرگ (Direwolf) نتنها حیواناست، بلکه آینهی روان و سرنوشت خاندان استارک نیز تلقی میشود. کلاغها، در پیوند با زاغ سهچشم (Three-Eyed Raven)، نقش پیامآوران میان جهانها را بازی میکنند. گوزن، شیر، اژدها و دیگر جانوران نیز نشانههایی از هویت و قدرتاند. این ساختار توتمی، رابطهای باستانی میان انسان و طبیعت را احیا میکند، رابطهای که در آن هویت اجتماعی و معنوی، از طریق جانوران نمادین بیان میشود. چنین نظامی را میتوان بازتابی از سنتهای توتمی جهان واقعی دانست، اما با رنگوبویی کاملا وستروسی: حیوانات در این جهان، نتنها نماد، بلکه گاه حامل نیروی جادوییاند.
بااینحال، جانوران صرفا یکی از نمادهای مفهومی هستند. در وستروس، درختان، بویژه درختان آبندبن، سطحی عمیقتر از تقدس را آشکار میکنند.
درختان آبندبند، با پوست سفید و چهرههای حکشده روی آنها، قلب آیینهای بدوی شمالاند. این درختان نتنها درختانی مقدس، بلکه مخزن حافظهی جمعی و نقطهی تماس با نیروهای مرموز جهان بشمار میروند. نگاهکردن به چشمان آنها، نوعی حضور فراطبیعی را در ذهن هر کسی تداعی میکند، گویی خود درخت در حال نظارهی اوست. این نوع درختپرستی، هم شباهتهایی به آیینهای دروییدی دارد که جنگل را معبد طبیعی میدانستند، و هم به شمنیسم، که در آن درخت کیهانی مسیر ارتباط با جهان ارواح بود. اما در وستروس، این ساختار با حضور کودکان جنگل (Children of the Forest) عمق تازهای مییابد: درخت، نه نماد خدا، بلکه زیرساخت جادویی جهاناست.
و اگر درختان اینچنین حامل حافظه و نیرو هستند، ای پرسش مهم مطرح میشود که چگونه این ساختارهای طبیعتمحور در تحولات فرهنگی و تاریخی وستروس پایدار ماندهاند؟
در پاسخ ابتدا باید اشاره کنم که فرهنگهای بدوی وستروس، برخلاف برخی مناطق جنوبی که تحت سیطرهی آیین هفت (Faith of the Seven) قرار دارند، همچنان پیوند خود را با طبیعت حفظ کردهاند. دلیل این پایداری را باید در دو عامل تاریخی جستوجو کرد: نخست حضور دیرینهی کودکان جنگل که پایههای معنوی این باورها را گذاشتند و دوم شرایط سخت اقلیمی که باعث شد مردم شمال به نیروهایی تکیه کنند که فراتر از ساختارهای مذهبی سازمانیافتهی جنوب بودند. این استمرار، تصویری شبیه جوامع واقعی پیشامذهبی ایجاد میکند، جایی که تغییر دین رسمی، الزاما به تغییر باورهای زیربنایی منجر نمیشد.
و اکنون که گفتمان طبیعتمحور وستروس شرح داده شد، در گام بعدی طبیعی باید وارد تحلیل اسطورهشناختی قیاسی شوم، یعنی بررسی اینکه این عناصر چگونه با سنتهای شمنی و دروییدی جهان واقعی مقایسهپذیرند.
در نهایت، میتوان گفت که طبیعت، چه در قالب چشماندازهای سهمگین و چه در قالب جانورنمادهای توتمی، و چه درختپرستی آبندبنها، بنیان اصلی فرهنگهای بدوی وستروس را میسازد. این نقش چندسطحی، از سطح زیستمحیطی آغاز میشود، در سطح نمادین تداوم مییابد و در سطح آیینی و اسطورهای به اوج میرسد. بهمین دلیلاست که وستروس، با وجود خیالیبودنش، ساختاری باورپذیر و منسجم در زمینهی دینهای طبیعتمحور دارد، ساختاری که در بخش بعدی، وارد بررسی دقیقتر آن خواهم شد و نسبت کودکان جنگل با سنتهای شمنی و دروییدی را شرح خواهم داد.
اسطورهشناسی قیاسی: مقایسهی کودکان جنگل با سنتهای شمنی و دروییدی
پس از آنکه گفتم طبیعت، جانورنمادها و درختپرستی چگونه در لایههای زیسته و نمادین فرهنگهای بدوی وستروس عمل میکنند، گام بعدی ورود به عرصهی مقایسهی ساختاریست، یعنی بررسی موجوداتی که این جهان معنایی را نه صرفا پذیرفته، بلکه بنا نهادهاند: کودکان جنگل. این موجودات نه بمثابهی یک گونهی زیستی خیالی، بلکه همچون آینهای اسطورهای ظاهر میشوند که از خلال آن میتوان رد سنتهای شمنی و دروییدی را بازشناخت. اکنون زمان آناست که گفته شود که این شباهتها از چه جنسیاند، الگوی مستقیم، الهام آزاد، یا بازآفرینی خلاقانه.
در نخستین لایه، کودکان جنگل ساختاری دارند که بطرز چشمگیری با سنتهای شمنی همآواست. شمن در بسیاری از فرهنگهای باستانی، شخصیتیست که میتواند مرزهای آگاهی را درنوردد، با جهان ارواح سخن بگوید و از خلال حیوانات قدرت و درختان مقدس، با نیروهای نامرئی پیوند برقرار کند. کودکان جنگل نیز با توانایی سبزبینی (Greensight)، و با امکان شنیدن صدای گذشته و آینده از طریق ریشههای آبندبن، همین نقش را در مقیاسی گستردهتر ایفا میکنند: نمایندگان دیداری جهان نامرئی، و نگهبانان تعادل کیهانی. آنان همانند شمنها، پاسداران لایهی پنهان طبیعتاند.
بااینحال، اگر شمنیسم بیشتر بر تجربهی فردی و خلسهمحور اتکا دارد، کودکان جنگل جنبهای جمعی و نهادیتر نیز دارند، ویژگیای که ریشه در قلمروی دروییدیسم دارد.
در سنت دروییدی، جنگل نه صرفا محیطی طبیعی بلکه فضای آیینیست. درختان، حاملان حافظهی مقدساند و مناسک در میان حلقههای طبیعی یا سنگی شکل میگیرند. کودکان جنگل نیز جهان را از خلال جنگل میفهمند و آبندبنها، در نقش ریشههای آگاهی جمعی، همانند ستونهای معبدی زنده عمل میکنند. در اینجا، شباهت نه در تجربهی خلسهای بلکه در ساختار قدسی فضاست: هر دو سنت بجای ساختن معابد دستساز، از طبیعت بهعنوان معبد بهره میگیرند. اما تفاوت بنیادین در اینجاست که دروییدها مفسران طبیعتاند، درحالیکه کودکان جنگل مخلوقات طبیعتاند. آنان نه واسطهی جنگل، بلکه تجسم آناند.
این همراستایی دو سنت شمنیسم و دروییدیسم در کودکان جنگل، پرسشی تازه را بمیان میآورد: آیا این موجودات بازآفرینی صرفا همین دو سنتاند، یا حامل الگویی اسطورهای که در هیچیک از این دو چارچوب بتمامی یافت نمیشود؟
این همراستایی دو سنت شمنیسم و دروییدیسم در کودکان جنگل، پرسشی تازه را بمیان میآورد: آیا این موجودات بازآفرینی صرفا همین دو سنتاند، یا حامل الگویی اسطورهای که در هیچیک از این دو چارچوب بتمامی یافت نمیشود؟
هیچیک از سنتهای شمنی و دروییدی جهان واقعی، ساختاری معادل حافظهی شبکهای آبندبنها را ندارند. در شمنیسم، ارتباط با جهان نامرئی لحظهای و شخصیست. در دروییدیسم، درختان جایگاه قدسی دارند اما بعنوان ابزار انتقال حافظهی تاریخی پیوسته بکار نمیروند. کودکان جنگل اما شبکهای استادانه از ریشهها و درختان بنا کردهاند که از خلال آن، زمان بمثابه یک بافت زنده و قابل تجربه درمیآید. این عنصر، وجهی علمی-اسطورهای دارد که از الگوهای گذشته فراتر میرود و به قلمروی تخیل مدرن نزدیک میشود. این نوآوری، کودکان جنگل را از سنتهای واقعی متمایز و به موجودیتهایی خاص تبدیل میکند.
بااینهمه، جنبهی دیگری نیز وجود دارد که هنوز از آن نگفتهام.
کودکان جتگل با جانوران نچنانکه انسانهای جنوب با حیوانات برخورد میکنند، بلکه بشیوهای همزیستانه و هویتی ارتباط دارند. جانوران جنگل بخشی از چرخهی زیستی آناناند و نقش همرزمان طبیعی را ایفا میکنند. این امر با سنت توتمی مشابهت دارد، که در آن جانوران نقش نگهبان، نیای نمادین یا همراه آیینی را بر عهده دارند. اما باز هم تفاوت مهمی وجود دارد: در توتمیسم، رابطه نمادیناست و گاه استعاری، در حالیکه در وستروس، این رابطه طبیعی و جادوییست. بهمین دلیل، کودکان جنگل بیش از آنکه توتم داشته باشند، بخشی از زیستبوم توتمی هستند.
اکنون که چهار جهت این مقایسه را روشن کردم، میتوانم نتیجهای فراگیر را استنتاج کنم که جایگاه کودکان جنگل را میان الگوهای اسطورهای مشخص میکند.
تحلیل قیاسی نشان میدهد کودکان جنگل در هیچیک از سنتهای شمنی، دروییدی یا توتمی بتمامی نمیگنجند. آنان از شمنیسم توانایی عبور از مرزهای آگاهی و گفتوگو با جهان پنهان را گرفتهاند، از درویدیسم تقدس جنگل و پیوند نهادی با درختان را، و از توتمیسم رابطهی همزیستانه با جانوران.
اما محصول ترکیب این عناصر صرف جمعزدن نیست، بلکه گرهگاهی اسطورهای میسازد که در آن مارتین سنتهای جهان واقعی را بازمیخواند و به ساختاری تازه میرساند. بدینسان، کودکان جنگل را باید نه بازنمایان سنتها، بلکه یادآوران آشنا و درعینحال موجدان جهانی نو دانست. مقایسهی اسطورهای کودکان جنگل نتنها خاستگاه الهامی آنها را روشن میکند، بلکه نشان میدهد ژانر فانتزی چگونه میتواند از تاریخ و اسطوره عبور کند تا مفاهیمی تازه بیافریند.
در پایان میتوانم بگویم که کودکان جنگل نمونهای شاخص از نحوهی کارکرد اسطوره در فانتزی مدرناند: اسطوره نه بمثابهی منبع اقتباس، بلکه در مقام دستگاهی برای بازآفرینی تخیل. مارتین از سنتهای شمنی و دروییدی، زبان، ساختار و نشانهها را میگیرد، اما به آنها کارکردی تازه میبخشد تا دنیایی خلق کند که هم به گذشتهی اسطورهای بشر متصلاست و هم استقلال روایی خود را حفظ میکند. حاصل، موجوداتیاند که در مرز میان طبیعت و فراطبیعت ایستادهاند، نه تنها یک گونهی زیستی خیالی، بلکه تندیسهای زندهی حافظهی جهان.