خوب من !
گوش کن صدایم را که از ته دل بر می آید .
دلت را به صدایم بسپار ...!
آن روز که حصار بی رحم جدایی میان ما فاصله انداخت ، در سیاهی یک گور بی نشان از کشمکش زندگی فارغ شدم .
شب که می شد ، بیداری پشت پلک هایم می آمد و با خودش انبوهی از خاطرات را یدک می کشید ...!
وقتی که زبان از لب می ترسید ، وقتی که قلم از کاغذ شک داشت من نام تو را در دل مثل نقشی بر یاقوت کندم !!
ای تکیه گاه و پناه
تمام ابرهای عالم شب و روز در دلم می گریند و من در کوچه های فروبسته استجابت ، در حالی که خواب در چشمهایم به شهادت رسیده ، چه غریبانه انتظارت را می کشم !!
بیا .. تا برایت بگویم که چه اندازه تنهایی من بزرگ است .
یادت می آید ؟! قرار بود دست مرا بگیری و تا عضلات بهشت امتداد دهی اما دنیا فریب ات داد ، رهایم کردی و با رفتنت مزه جهنم را به من چشاندی !!
نسبت من با تو به سادگی غیر ممکن های فراموش شده نیست !
نسبت من با تو هیس بی انصاف صدای خاطرات نیست !
نسبت من با تو مثل شباهت دردسرساز ملکول های یک ژن فعال است !
مثل باران نابهنگام ، سرزده به خانه ام بیا !!
و دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و در فکر این مباش که چشمان من چرا چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست !!
^_^
#فِ_موحدی_پور
ممنون میشم اگه نظر بدین .