قایقی از شرقیترین کرانه به سمتم اومد، بویِ گامهات رو شناختم با اینکه هنوز تو رو ندیده بودم، هرگز، هیچوقت.
موهای بلندت، زیر نور مهتاب، همگام با آواز امواج میرقصید، چه ولولهی پرتکاپویی بهپا شد تو وجودِ سردم، لبریز از رقص شدم و شور. مستانه سماعی رقصیدم.
پام روی شنهای نرم ساحل؛ میچرخیدم، میچرخیدم، میچرخیدم که موجی زد و شنها رو با خودش برد، یک آن زیر پاهام خالی شد و با صورت در حال سقوط بودم که دستای نرمت نشست روی کمرم و جسمم رو کشوند سمت خودش. باهم سقوط کردیم، تو آب یخزدهی دریای ناتمام زیر پاهامون، موهات نوازش کرد صورتم رو. اون ابریشمیهای بیپایان حلقه زدن دور تنم، من مست شدم، نفسهای گرمت مینشست روی پوست عرقکرده اما یخزدهام.
تو ایستادی، با لرز و لبخند، من هنوز، گیج میون امواج آب نشسته. قایقت رفتنی بود، تو اما بدرودی نگفتی، رفتی و نشستی، زل زدی به بشکنهای غریب آتش و مشاجرهی بیپایان صدای هیزم و جیرجیرکها. نور آتش لبهات رو سرختر میکرد و موهات رو بلوطیتر حس کردم نفسهام، تو هیاهوی وجودیم گم شدهان، پیِ هوا میگشتم، برای بقا.
آخ، طرهی موهات رو که با ناز کنار زدی، ذره ذره اشک شدم، باریدم بر دلِ بیچارهام
ایستادم و با گامهای لرزونم آهسته آهسته با سمتت اومدم، پشت سرت، پتوی چهارخونهی قهوهای سفید رو از روی شنای ساحل برداشتم و تو هوا تکون دادم تا آخربن ذرههای ماسه تو هوا معلق شن و تنِ نیمه عریانت رو نرنجونن، آروم و پر اشتیاق با ضربانی که حالا بیشمار بود، با لبی مملو از نبض که از شدت ذوق میلرزید و میرقصید، بوسهای نشوندم روی موهای خیست و از پشت سر، دستها حلقهی زیباترین کالبد زمینی شدن.
میدونی، عجیبه، تو نرفتی، موندی و زل زدی، به بیکرانگی دریا.
این اولین رویایی بود که توش رها نشدم.