امشب خیلی غمگینم. خیلی زیاد.
بزرگترین اشتباه من اینه که توی دورانی که آدمیزاد رو عدد میکنن، عاطفه رو عدد میکنن، کامپیوتر رو بیشتر از آدم میخوان، و آدم رو فقط به شرط کامپیوترها میخوان به دنیا اومدهم.
اشتباه بزرگ بعدیم اینه که حالا که به دنیا اومدهم، استعدادهام هیچ ربطی به این عددها و کامپیوترها نداره. من واقعا برای علوم انسانی زاده شدهم. از بیخ و بن. اما هیچ جا و هیچ کس نمیخوادش. و من دوست دارم کاری رو بکنم که توش خوبم. نه چیزی که موقعیت براش عین نقل و نبات ریخته ولی من به دردش نمیخورم و توش هیچ استعدادی ندارم.
من تز ارشدم رو بر اساس چیزی که حس میکردم ضروریه ولی کسی ضروری بودنش رو به رسمیت نمیشناسه تنظیم کردم.
ارشد دو سال بیشتر نیست. مجبور بودم سایز پروژه رو کوچیک کنم و به یه سطح قابل مطالعه برسونم که توی یک سال کار پایاننامه جا شه. موضوعم زنان علیه زنان بود که این روزها میبینید بیشتر از هر وقتی داره توی همین کمپین خشونت علیه زنان سینماگر تق و توقش درمیاد همین زنها چه ظلمی به هم کردند طی سالیان، و حالا با نقاب اکتیویست میخوان توی مُد فعلی حل بشن و خودشون رو چیز دیگری جا بزنن.
میدونید؟
هرگوشه دنیا رو نگاه میکنید زنان علیه زنان میجوشه. قبلا خیال میکردم مختص جامعهی ماست ولی بعد دیدم نه، گویا همه جا هست. فقط نوعش با ما فرق داره. ماهیتش هست.
افتادم توی پروسهی اپلای. فکر میکردم روی چیز درستی دست گذاشتم. یونیکه. دستمالی نشده. مسئله جهانشموله.
ولی دیدم هیچ جای دنیا کسی با پروژه منو نمیخوان.
اولویت همه چیزهای دیگه ست. چیزهای دستمالی که از در و دیوار میریزه. مقالات شبیه هم. کارهای کمی که فقط دادهها و فرضیههای همدیگه رو تایید میکنن.
فقط عدد و رقم و بازار. انگار نه انگار این بازار باید چارتا آدمیزاد توش باشن. انگار نه انگار از همین بازیهای فرهنگی و روانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی باید برای فهمیدن بازار استفاده کنن. انگار نه انگار اصلا آدمیزاد توی این دنیا زندگی میکنه. فقط هوش مصنوعی و دیتا ساینس و...
نه که بگم بقیه علوم لازم نیستن. دارم از طردشدگی و حذف خودمون میگم.
آدمها فقط به شرطی حق یه زندگی نرمال دارن که همینها رو بلد باشن. اگر با استعدادهای علوم انسانی به دنیا اومده باشن عملا جوری از ساحت اجتماعی حذف میشن انگار از اول وجود نداشتهن. مثل الان من.
توی پروسهی اپلای فهمیدم هیچ جای دنیا به من احتیاج ندارن با اینکه مسئلهی من و کارم چیز بیاهمیت و کوچیکی نبود...
اینکه بخاطر شرایط دنیا و استانداردهای مزخرفش حس بیکفایتی به وجودت بخیه بشه، خیلی بیشتر درد داره تا اینکه مطمئن باشی خودت بیکفایت بودی و به اندازه کافی تلاش نکردی.
من تمام عمرم میدوییدم. همه میگفتن یه کم استراحت کن میگفتم میشه توی این زمان کار دیگهای کرد که بعدا خودمو سرزنش نکنم و فکر نکنم کمکاری کردم. سلامت جسم و روانم رو برای دائما در حال تقلا بودن برای پیدا کردن جام توی این دنیا حراج زدم.
از اینکه زحمت کشیدم مطمئنم. ولی حتی یک دههزارم زحمتم نتیجه نگرفتم.
لابد استراتژیم اشتباه بوده. ولی کارم بیارزش نبوده. این رو مطمئنم.
استراتژی یعنی ببینی همون موضوعات دستمالی که همه گیر دادن بهش چیه بری توی اونا. من دنبال چیزی میگشتم که واقعا مسئله باشه و بیانش کنم چون دیگران اهمیتش رو نادیده گرفتهن. من صدای ساکتها باشم، من برجستهساز چیزهای نادیدهگرفته شده باشم. ولی جواب نداد. جواب نداد.
الان دیگه نه دلم میاد خودمو بابت چیزی که واقعا تقصیر من نبود سرزنش کنم، نه زورم به چیز دیگه میرسه. اونی که باید بشنوه نمیشنوه.
تهش همیشه خودمون متهمیم. میدونید؟
مقصر نه. متهمیم.
من خیلی از چیزی که سزاوارشم دورم. من انقدر این درد ناروایی کشیدن رو چشیدهم که برای هر مناسبتی برای دوستام آرزو میکنم "چنان که سزاوارید زندگی کنید و چنان که حقتونه ارج ببینید".
دلیلش اینه. رنج عظیم و بینهایتیه که هر ثانیه میچشم و آرزو میکنم عزیزانم تجربهش نکنن.
دارم با حس غربت و مهجوری حتی توی درون خودم دق میکنم.
اگر اینجا یا دست کم در این دوران به دنیا نیومده بودم اینطوری نمیبود.
حالا اینجا به دنیا اومدهم و حتی شانسی برای بیرون رفتن از اینجا ندارم. حتی توی فیلد خودم، چیزی که توش خوبم شانسی برای رفتن جای دیگه ندارم و این چیزی که واقعا توش مستعدم رو با اینکه جا براش دارن، اما شانسی بهم نمیدن. برای لوکیشن. چون گزینهی بومی دارن.
خب اگر اینقدر علوم انسانی بیارزشه بابا کلا حذفش کنید راحت شیم. از بیخ و بن حذفش کنید که یکی مثل من نره دنبالش و بعد بفهمه اوه، رسما حذفشدهست. فقط اسما وجود داره.
کامل حذفش کنید ما هم بفهمیم باید بریم دنبال اینکه یا تبدیل به عدد بشیم یا فقط با اعداد سروکله بزنیم. ما هم باید تبعید بشیم به پشت کامپیوترهامون و رنگ آدمیزاد نبینیم. دستشون درد نکنه، یه meta world هم ساختهن که دیگه یواش یواش کلا هیچ وقت آدم واقعی از نزدیک نبینیم. برنامه همینه دیگه؟ نیست؟
حتی آکادمی و محیط کار هم دارن همین فرمون پیش میرن که ختم به دنیای ایزوله و آدمهایی بشه که هیچ وقت همدیگه رو نمیبینن یا حتی نمیدونن آدمایی که دیدهن واقعی هستن یا نه.
غیر از اینه؟
خیلی خستهم. اگر یه روز خودکشی کنم دلیلش همین قضیهی هیچ جای دنیا شانسی نداشتنمه. از خیلی چیزا با سگجونی زنده بیرون اومدهم. ولی حس میکنم برای این یکی دیگه خالیام. واقعا خالی. Exhausted به معنی واقعی کلمه.
دیگه هیچی ندارم که بهش چنگ بزنم سرپا نگهم داره.
دوست دارم فقط آدما بدونن من بیارزش نبودم. من تنبل نبودم. زحمت کشیدم، خودمو تحت سختترین فشارها قرار دادم، فقط انگار جایی برای من وجود نداشت. این تقصیر من نبود که توی این زمانه، با این استانداردهاش، با این استعدادهام متولد شدم.
فقط همین.