موج اول
موج اول فمینیسم در طول قرن نوزدهم (بین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰) و اوایل قرن بیستم در انگلستان، کانادا، هلند و ایالاتمتحده که بر نابرابریهای حقوقی (با حکم رسمی) و کسب حق رأی زنان (حق رأی) تمرکز داشت. قبل از دهه ۱۹۸۰ از واژه فمینیسم برای توصیف چنین فعالیتهای سیاسی در حمایت از زنان استفاده نمیشد
فمینیسم موج اول با پیشرفتهای قانونی و رهاییبخش عمومی، هویت سیاسی جدیدی برای زنان ایجاد کرد. مبارزه برای حق رأی و مبارزات بعدی برای کمکهزینههای مربوط به زن و فرزند و جلوگیری از بارداری و سقط چنین و حقوق مربوط به تأمین اجتماعی، حول چند محور میچرخند: کار خانگی، موهبت مادری، قوانین حمایت گر و وضع حقوق زنان (هام و گمبل، ۱۳۸۲: ۱۶۹) . ویلیهان اشاره میکند جنبشهای فمینیستی بهشدت در پی کسب آزادی بودند، پسازآن خواسته این جنبشها کسب امکانات آموزشی برابر با مردان بود، به دنبال این اعتراضات، در بسیاری از جوامع غربی در طی نیمه دوم قرن نوزدهم درهای دانشگاه بر روی زنان باز شد و کمکم شاهد زنان تحصیلکردهای بودیم که مدارک دانشگاهی داشتند و زنان توانستند در برخی مشاغل تخصصی مانند حقوق و پزشکی مشغول بکار شوند. از موفقیتهای دیگر زنان در این دوره کسب حق رأی زنان در سال ۱۸۹۳ برای اولین بار در نیوزیلند بود.
موج دوم
« هرچند که دربارهی تاریخ دقیق شروع موج دوم جنبش اجتماعی و ادبی فمینیسم اتفاقنظر وجود ندارد و در منابع مختلف تاریخهای اندک متفاوتی را ذکر کردهاند، اما بسیاری از تاریخنگارانی این جنبش انتشار کتاب جنس دوم، نوشتهی سیمون دوبووار، در سال ۱۹۴۹ را سرآغاز دومین موج نظریهپردازی فمینیسم میدانند.» (پاینده،1397: 77)
دانشنامه بریتانیکا موج دوم را دورهای از فعالیتهای فمینیستی در ایالاتمتحده معرفی میکند که از اوایل دهه 1960 آغاز شد و تا اواخر دهه 1990 ادامه داشت. این یک جنبش جهانی بود که در اروپا و مناطقی از آسیا مانند ترکیه و اسرائیل، جایی که از دهه 1980 آغاز شد و در دیگر کشورها نیز ادامه یافت.
ویژگی در این دوره عبارت بود از تلاش اندیشمندان فمینیست برای افزایش آگاهی زنان و كل جامعه از تبعیضهای جنسیتی تا بدین ترتیب حقوق زنان در خانواده، محل کار و جامعه به رسمیت شناخته شود. دوبووار در کتابش تعریف «زن بودن»را مورد بازاندیشی قرار میدهد و به مفاهیم کلیشهسازی هویت زنانه اشاره میکند.
یکی از مهمترین دستآوردهای موج دوم را میتوان تبیین و مفهومسازی «جنس» و «جنسیت» بهعنوان دو پدیده مجزا از هم دانست که نظام مردسالار سعی در مخدوش کردن مرز میان آن دو دارد تا با در هم آمیختن این مرزها، کلیشهها را طبیعیسازی کند. بازتعریف این دو مفهوم در تبیین ساختارها و کارکردهایی که منجر به تبعیض علیه زنان میشد مؤثر بود.
فمینیستها توضیح میدهند که جنس حاصل فرایندی زیستشناختی است، ولی جنسیت را فرایندها، باورها، توقعات و کلیشههای را رقم میزنند که خود بر اثر فرهنگ مسلط در جامعه شکل گرفتهاند. برای مثال، تحرک و جابهجایی را جزو ویژگیهای جنسیت مردانه میدانیم، اما همین رفتار را برای جنسیت زنانه نمیپسندیم. ویژگیهای فیزیولوژیک بدن زنانه در جوامع مختلف یکسان است، اما توقعات جنسیتی از زنان (رفتارشان، لباسهایشان و ...) در فرهنگهای مختلف فرق دارد. این تفاوتها در انتظارات و ارزشها از زنان نشان میدهد که برخلاف جنس که پیش از تولد شکل میگیرد، جنسیت طی فرایندی طولانی و بعد از تولد برای افراد «تعیین» میشود. (همان: 83-84)
دوبووار با تکیه بر این تعاریف از جنس و جنسیت، استدلال کرد که زن بودن به معنای برخورداری از ویژگیهای زیستشناختی زنانه نیست. زن بودگی مفهومی مردسالارانه است که ریشههای آن را باید در توقعات جامعه از زنان و ارزشهای معنی جست که جامعه برای آنان تعریف میکند. زن کسی است که با درونی کردن این ارزشها، توقعات جامعه از خود را تحقق میبخشد.
انتشار کتاب رازگونگي زنانه در سال ۱۹۶۳، به قلم یکی دیگر از نظریهپردازان فمینیست به نام بتی فریدن، با زبانی ساده، زنان طبقه متوسط آمریکا را مخاطب قرار داد و آگاهی نسبت به تبعیض جنسیتی بر ضد زنان را بیشتر کرد.
ازنظر فریدن طبعاً بین زنان و مردان تفاوتهای زیستشناختی وجود دارد، اما ایدئولوژی مردسالاری از این تفاوتها برای توجیه و استمرار نابرابریهای مدنی سوءاستفاده میکند. درواقع، این تفاوتها دستاویزی هستند که مردسالاری با توسل به آنها فرصتهای برابر برای رشد فردی و مشارکت اجتماعی را از زنان دریغ کرده است.
بحث دیگری که در موج دوم مطرح شد، درمورد نهادینه شدن ارزشهای مردسالاری و حرکت زنان همسو با معیارهای مردسالارانه بود. به این صورت که مردسالاری چنان در ذهن اعضای جامعه نهادینه شده است که آثار و کار زنان را خودآگاه یا ناخودآگاه کمارزشتر از آثار مردان میشمارند، درنتیجه فعالیتهای زنان اقبال کمتری نسبت به مردان خواهد داشت و در میزان موفقیت آنان اثر میگذارد. محدودیتی که به این شیوه در سطح جامعه و فارغ از بُعد قانونی بر زنان اعمال میشود، اثر ناپیدایی دارد که سبب میشود تولیدات هنری و فرهنگی زنان مانند ادبیات و سینما نیز سمت و سویی مردسالارانه بیابند تا بتواند بهعنوان یک اثر یا فعالیت به رسمیت شناخته شود. (همان: 79)
موج سوم
متأخرترین موج فمینیسم، موج سوم است که از دهه 1990 ظهور کرد. متولیان این موج را «نسل ایکس» مینامند که متولدین دهه 1960 و 70 در کشورهای پیشرفته در محیطی اشباعشده از رسانه و ازنظر فرهنگی و اقتصادی متنوع بودند. اگرچه آنها بهطور قابلتوجهی از حقوق قانونی و حمایتهایی که توسط فمینیستهای موج اول و دوم بهدستآمده بود برخوردار بودند، اما موج دوم فمینیسم را ناقص و ناتمام میدانستند و مواضع آن را نقد کردند.
موج سوم اهداف یکپارچه و یکسانی ندارد، شاید بتوان گفت این موج بیشتر در پی گسترش دامنهی شمول این جنبش بوده است. البته باید متذکر شد که موج سوم فمینیسم در عین برخی تفاوتها هستهی اصلی فمینیستی را حفظ کرده است و همچون موجهای پیشین پرسشهای بنیادی در خصوص ماهیت زنبودگی و تجربهی زنانه را در کانون توجه قرار داده است و میکوشد نشان دهد که جنسیت زنانه بر پایهی توقعات و هنجارهای برآمده از ایدئولوژی مردسالاری در جامعه شکل میگیرد و بنابراین برساختهای اجتماعی است و نه ویژگیای طبیعی و تغییرناپذیر.
تا پیشازاین دوره فمینیسم عمدتاً به مسائل زنان طبقات متوسط و فوقانی جامعه توجه داشت؛ اما در آثار فمینیستهای دهه 1990 به بعد راجع به وضعیت زنان متعلق به گروههای قومی اقلیت و طبقات فرودست نظریهپردازی و به تولید اثر پرداخته شد. درنتیجه، بخشی از نظریهپردازیهای موج سوم مسائلی از قبیل خشونت جسمانی بر ضد زنان در خانهشان، ستم مضاعف علیه زنان رنگینپوست و همچنین موضوعات مربوط به سلامت زنان را شامل میشود.
در این دوره فمینیسم مارکسیستی نیز شکل گرفت که درمورد ستم روا رفته به زنان طبقهی کارگر بحث میکند و آن را مضاعف بر ستم وارد بر سایر گروهها میداند و بیان میکند که زنان کارگر بیش از مردان کارگر مورد ظلم سرمایهداری هستند. همچنین درمورد سایر ابعاد سرمایهداری که کل جامعه زنان را تحتفشار قرار میدهد و تأثیر رسانهها بر تعریف زیبایی و تحمیل آن به زنان پرداخته میشود که از مباحث داغ این روزهای رسانههای جمعی است.
از دیگر بحثهای مطرح در سالهای اخیر مسئلهی خشونت، آزار و تجاوز جنسی است که عدهای معتقدند از سال 2012 موج چهارم فمینیسم برمبنای این مسئله شکلگرفته است. (اگرچه موجها تنها کارکردی برای توصیف جریانشناسانهی سیر فمینیسم دارند و حدود و مرزهای آنها بهطور دقیق و عینی یا حتی چندان واجد اهمیت مفهومی نیست.)
به طور کلی رویکرد فمینیستی صرفاً جنبهای نظری ندارد بلکه دستور کاری اجتماعی را دنبال میکند که عبارت است از مبارزه برای امحاء تبعیض جنسیتی در همهی جلوه های آن. دونالد هال در کتاب نظریهی ادبی و فرهنگی نقد فمینیستی را شکلی از تحلیل اجتماعی و درانداختن طرحی برای تحول در ساختارهای جامعه میداند.
از نظر پژوهشگران و منتقدان فمینیست، خوانش نقادانهی متون ادبی نوعی کنش اجتماعی و آگاهی بخش با هدف دگرگون ساختن ذهنيت و باورهای خوانندگان محسوب می شود تا بدین ترتیب راه برای تغییر ساختارهای اجتماعي مقوّم مردسالاری هموار شود.
منتقدانی که در نقد ادبی رویکردی فمینیستی اختیار میکنند منکر وجود تفاوت بین شخصیت های زن و شخصیت های مرد در ساحت واقعیت و نیز متون نیستند. شاید گفته شود این دیدگاه که زنان با مردان فرق دارند اساسا با ایدئولوژی مردسالاری مطابقت دارد، نه با فمینیسم. در پاسخ باید گفت که بهویژه فمینیستهای موج سوم، وجود تفاوت بین زن و مرد را انکار نمیکنند اما برخلاف ایدئولوژی مردسالاری که با ایجاد «تقابلهای دو جزئی» صفاتی مانند ضعف، نابخردی، بی تدبیری، ترس و غیره را به زنان انتساب میدهند و متقابلا قدرت، عقلانیت، حسن تدبیر، شجاعت و غیره را خصلتهای مردانه میداند.
یکی از پدیدههایی که در موج سوم فمینیسم مفهومسازی و نظریهپردازی شد «زنستیزی» بود. پیشازاین نیز در آثار فمینیستی به این مسئله اشاره شده بود اما تا موج سوم مطلب زیادی درمورد آن وجود نداشت. سرانجام در قرن بیستم آثار پژوهشی مبسوطی در توصیف و تبیین زنستیزی پدید آمد. بهویژه محققان و اندیشمندان آلمانی در این زمینه فعالتر بودند و تحقیقات دانشگاهی مهمی در این زمینه انجام شد.
در این مفهوم، کلیه شکلهای تبعیض جنسی علیه زنان و تضییع حقوق ایشان به دلیل جنسیت که از ابتدای فمینیسم تا امروز موردبحث قرار گرفتهاند، به شکلی دقیق طبقهبندی، تدوین و تبیین شده است.
منابع:
پاینده، حسین (1397)، «درسنامه نظریه و نقد ادبی»، سمت، تهران.
هام، مگی. گمبل، سارا (1382). «فرهنگ نظریههای فمینیستی»، ترجمه فیروز مهاجر، نوشین احمدی خراسانی، فرخ قرهداغی، نشر توسعه. تهران.
منبع آنلاین:
دانشنامه بریتانیکا.