در حال شمردن خورده پولهایم بودم، مثل همیشه با توجه به این موضوع که این بار هم تلاشم برای کاهش هزینه در حد تمام و کمال اجرا نشد و به وسط ماه نرسیده باید وضعیت فوق العاده رو برای خودم اعلام کنم (معمولا در این وضعیت از هزینهی معمول روزانه هم اجتناب میکنم و در حالت ضروری به مادرم رجوع کرده و به نام وام بلا عوض مقداری پول قرض گرفته و خدا میداند که پس میدهم ) بگذریم و از بحث خارج نشویم.
اما دلیلی که باعث شد این نوشته را بنویسم (به قولی دلنوشته را) اینان نبودند بلکه یک پنج هزار تومانی بود، خب خواننده در این لحظه حدس میزند که این مردک که به خود اجازه داده بنویسد لابد قصد دارد داستان را وصل کند به شرایط اقتصادی کشور و در آخر هم چهار تا تز و نسخه بپیچد و تنها راه خلاصی کشور از بجران کنونی را اجرای آنها بداند اما خب یذره سریع جلو رفتید گرچه در ادامه ماجرا هم خبری از اینها نخواهد بود.
در لابه لای این خورده پولها، 5 هزار تومانی بود همانند بقیه همکارانش، رنگ به رخسار نداشت و خسته از این دست و آن دست شدن، تکههای پارهاش را نشان میداد طبیعتا در این لحظه نباید احساساتی می شدم و در نهایت کنار آن دو سه هزار تومان دیگر باید قرار میدادمش اما یچیزی مانع آن شد که آن را بگذارم.
یک نوشته توجهم را به خودش جلب کرد حتما شما هم دیدید نوشتههای روی اسکناسها را. از امضای خریدار و فروشنده تراول های 50 هزار تومانی (هر چند در قدیم رونق داشته و امروز برای من سوال است که چرا همچنان روی تراولها چنین درخواستی شده.) یا آن یکیهایی که به مناسبت اعیاد مهر خورده اند. اما این یکی فرق داشت، نوشته اش دو کلمه بیشتر نداشت "به یاد تو".
صورتی رنگ بود و خوش خط. نمیتوان به واسطه ی صورتی بودنش جنسیت نویسنده را به طور قطعی تشخیص داد بعید میدانم خانمی باشد که بر روی پول بنویسد (البته که همیشه نقض وجود دارد) و البته از طرفی بعید میدانم غرور به پسر بالغ یا شایدم یک مرد اجازه دهد احساساتش را بر روی یک تکه پول بنویسد ( البته که همچنان نقض آن نیز پیدا میشود).
بگذارید داستانش را من کامل کنم. پسری بوده بیست و چندی سال سن همانند هم سن و سالانش عاشق شد عشقی که از تعریفش، بازگو کردنش، فریاد زدنش خودداری میکند و ترجیح میدهد آن را بنویسد اما این بار با دفعات قبلی فرق میکند ترس وجودش را گرفته انگار که این لحظات همانند گذشته گذرا نیستند لحظات بحرانی تر از گذشته است هر چه زود تر باید وجودش را وقف گفته اش کند یا خورد میشود و حداقل خشنود از اینکه حداقل کاری که میتوانسته را انجام داده و یا خشنود میشود و قدردان از اینکه فرصتی به او داده شده ( فیلم هندی اش نکنیم) خلاصه طبق تمامی سناریو های دانشجویی به کمک دوست مشترکشان به سوپر مارکت کنار دانشگاه میکشانتش (لابد میگویید در این شرایط معمولا بایستی در کافهای چیزی قرار گذاشت در جواب باید گفت متاسفانه پاسخی برایش وجود ندارد). تمامی تمرکز و وجودش آماده ی گفتن است تنها دو کلمه "حساب کنم؟"
(چه را حساب کنی؟ این همه کشاندیاش که فقط بگویی حساب کنم؟ ترفند بود یا باز نتوانستی بگویی؟)
در پاسخ شنید: سلام را خورده ای؟
جا خورد و سلام کرد از ترس اینکه نکند بی احترامی کرده باشد و به نوعی خواسته باشد که دست پیش را بگیرد که پس نیفتد، عذرخواهی کرد و با دست داخل سوپر مارکت را نشان داد و او را به داخل راهنمایی کرد هر چند که سوپری 4 متری نیازی به راهنمایی نبود در همین بین با یک اشاره همان طور که در یکی رو روز اخیر تمرین کرده بود، دوست مشترکشان را راهی کرد که برود با این که دوستشان کنجکاو بود اما میدانست که باید برود.
خیلی سریع دستی به موهای خیسش کشید و با انگشت اشاره، قطره عرقهای باقی مانده بر روی پیشانیاش را پاک کرد و توک کفشش را با پشت پا تمیز و در نهایت وارد سوپرمارکت ( نقل است که از نوع دریانی بوده) شد.
محوش شده بود و اصلا نمیشنید آن داد و بیداد هایی که پشتش نثارش میشدند که راه را بسته است تنها و تنها به کنجکاوی هایش خیره شده بود از اینکه دارد برای خرید یک کیک میان آن همه رقم شکلاتی و آبنباتی کلنجار میرود، لذت میبرد انگار جزئی از خودش را دیده، حواسش برگشت اما نه بخاطر داد و بیداد بخاطر پاهایش.
می لرزیدند، دستانش رو توی جیبش گذاشت و آن داخل با تمام توان پاهایش را فشرد تا آرام شود اما انگار این تازه آغاز ماجرا بود و از آرامش خبری نبود پس از همان ترفند همیشگی استفاده کرد. بدون آنکه توجهی جلب کند محکم به پشت پاهایش کوبید تا پاهایش از شدت درد بی حس شوند و لرزیدن را از یاد ببرند این بار هم مثل همیشه جواب داد.
انتخابش را کرده بود و چقدر عجیب که شیر و کیک برداشته بود خودش را آماده کرده بود که یکهویی وارد صحنه بشود و خودش حساب کند، بیآنکه چیزی بشنود، از همان سناریو های مردانه که تا من هستم مگر میشود شما دست توی جیبتان کنید ( گرچه خیلی هاشان از روی رو دربایستی است)
رفت جلو عزمش جزم بود، شنید 5 تومان، با غرور مردانه اش دوباره گفت "حساب میکنم"
لبخندی زد.
خوشحال شد با تمام وجود، پاهایش نه می لرزیدند و نه درد میکردند زمان به ثانیه بند شده بود نباید فرصت را از دست میداد.
5 تومنی را در آورد، چپه بود سریع برش گرداند همانطور که میخواست و همان تنها رنگی به چشم میزد طوری گرفته بود که حتی جناب دریانی نیز بتواند ببیند و نیش خندی بزند. سرش را بلند کرد که آیا دیده یا خیر؟
کسی را ندید. بهتش زده بود سریع بیرون آمد کسی را ندید انگار نقشهی فرار کشیده بود. وجودش را غم گرفت و در همین تنگنا شیر و کیکش را بهش رساندند. شیرش طعم میداد، طعم غم، کیکش هم مزه میداد مزه ی بغض انگار تنها چیزی که تسلیاش میداد پس گرفتن و نگه داشتن آن 5 تومنی بود اما دیگر دیر شده بود و او شیر و کیکش را خورده بود. انگار که راضی شده بود که همانند خودش آن 5 تومنی را هم به تقدیر بسپارد.
به ساعتش نگاه کرد نزدیک 5 بود و کلاس طراحی الگورتیمش در شرف آغاز.