دورترین خاطرهای که از دوست چهارچرخ دارم به روزی برمیگردد که پشت چراغ قرمز بودیم و ناگهان به جلو پرتاب شدیم. جناب موتوری بسیار عجله داشت و تصمیم گرفت به جای کج کردن فرمان و عبور از کنار ما، مستقیم در صندوق عقب ورود کند!
مثل هر مورد دیگری در این دنیا میتواند با لحظههای خوب و بد همراه باشد، اما چه کنم که زور بد ها بیشتر میچربد. به سبب مسافت هزار کیلومتری که هر چند هفته یکبار مجبور به طی کردن آن بودم، با این دوست عزیز بسیار همسفر شدم. از آنجایی که زورم به آدم بزرگهایی که دلیل این فاصله زیاد وطن تا خانه بودند نمیرسید، همیشه از این مکعب مستطیلهای متحرک متنفر شدم. گمان میکردم اگر آنها نبودند و سفر را راحت نمیکردند این دوری و دلتنگی میسر نمیشد. هر بار با هیجان وصال معشوق سوار میشدم و دل در دلم نبود تا برسیم و دگر بار با غم فراق سوار شده، تا رسیدن به مقصد چشم را تر و گونه را خشک میکردیم.
من بعد از هر پیاده شدن، دیگر آدمی که سوار شده بود نبودم. هر سفر چنان تجربههای تلخی داشت که سالها بعد فهمیدم جسم کوچکم چقدر زود بزرگ شدهاست. با دیدنشان نگاه میدزدیدم و خود را به آن کوچهی معروف میزدم که من چیزی ندیدم، چیزی یادم نمیآید و اصلا هم نمیخواهم گریه کنم تا اینکه تصمیم جدیدی گرفتم.
من دیگر نمیخواستم فرار کنم. دوستم راست گفت. زندگی کوتاه است. باید خاطرات جدید بسازم و قوی باشم. وقتی بعد از یک دهه به وطن بازگشتم، دیگر کودک نبودم و یادگیری راندن این چهارچرخ از واجبات بود. نمیدانم چند بار برای خطا در «پارک دوبل» و زحمت صافکاری ماشین ها رد شدم که آخرین بار جناب سرهنگ با حرص برگه را امضا کرد و گفت:«برو که دیگر ریختت را نبینم.»
هر روز با چشمک زدن به جیپ مشکی قشنگ همسایه سوار پراید سفید میشدم و انگار که میوه در سبد بچینم بچهها را یکی یکی سوار میکردم و بعد از تخلیه بار جلو درب مدرسه پا را روی گاز گذاشته تا از دست غرهای آقای رئیس برای دیر کردنم در امان بمانم. با تمام شدن وقت کاری و رساندن بچه ها، نوبت من و ارابه جان بود که به سفر برویم. هر روز مقصد متفاوت بود. روزی از تپه ها بالا میرفتیم، دگر روز شنوای حرف مسافر ها بودیم و یا با دوستان به شهرگردی میرفتیم.
بعد از چند سال که زندگی کارمندی کفاف ذوقم را نداد، دیوانه وار با او به دل جاده زدم. فکر کنم زندگی من از آنجا شروع شد. وقتی یکی از پاهایش در جاده در رفت و من از روی ویدیو آموزشی لاستیک را عوض کردم، فهمیدم هنوز باید درباره او بیاموزم. مقصدم شهری بود که شاعر درباره آن میگوید:« به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانیست»
داشتم از پیاده رو به سمت نقش جهان میرفتم که ناگهان سرم را بالا آوردم و دیدم همه این طرف را نگاه میکنند. به لباس هایم نگاه کردم. همه چیز درست بود. «ببخشید یک لحظه» صدای مرد کت و شوار پوش مرا به پشت سرم برگرداند. او که میکروفون به دست جلوی دوربین گزارش میداد و آنچه پشت سرش دیدم مانند فیلمهایی بود که مربوط به دهه سی چهل هستند و در شهرک های سینمایی ساخته میشوند. دستهای از ماشین های قدیمی که محض رضای خدا نام یکی از آنها را بلد نبودم به این سمت میآمدند. به رنگ های نارنجی، آبی، سبز و خلاصه هرآنچه که دیگر ایرانخودرو و سایپا ما را از آن محروم کردند. تمام رانندگان مردهایی با لباس پلوخوری و کلاه پهلوی و زنان کنارشان هم با لباس هایی به همان سبک بودندکه به طرف میدان میرفتند. حرف های خبرنگار اشاره به جشنی بین المللی داشت و من با این صحنه شغل جدیدم را انتخاب کردم.

حال بعد از سال ها کار من رنگ و لعاب دادن و رسیدگی به این جعبه های کوچک آهنی است. باید قالپاقهایشان از فلان کارخانه اروپایی باشد. قاب فلزی آینه ها از کارگاه قدیمی فلان اتوبان و چرم دوزی صندلیها با دست انجام شود و هزار ادا و اطوار دیگر. فکر کنم حال آنها بهترین دوستانم هستند.
#دنده عقب با اتو ابزار