بچه که بودم آرزو داشتم پرواز کنم. به پرنده ها که نگاه می کردم از پروازشون لذت می بردم و از طرفی دلم می خواست حتی اگر یکبار هم شده، جای آن ها در آسمان پرواز کنم! پرواز در میان ابرها چه حس قشنگیه اما چه کنم که بالی برای پرواز نداشتم. تو حیاط خونمون دستهامو مثل پرنده ها باز میکردم و دور تا دور حوض می دویدم تا شاید پاهایم از زمین جدا شوند و پرواز کنم!
رویایی دوران کودکی چه قدر سرشار از تخیل بود! اولین بار که با هواپیما به مسافرت رفتیم. هواپیما که بلند شد احساس کردم از زمین جدا شدم. انقدر خوشحال بودم که حد نداشت. از شیشه که به بال های هواپیما نگاه می کردم، با خود گفتم بال های هواپیما شبیه به بال پرنده ها است. پس من روی پرنده ی مصنوعی سوار شده ام! در اوج آسمان به ابرها نگاه می کردم. آسمان خیلی زیبا بود. بزرگ که شدم دنبال راه هایی می گشتم که یک موجودی را بدون بال به پرواز دربیاورم حتی به این فکر میکردم که آیا می شود چشمانم را ببندم و خودم را در آسمان ها ببینم؟!
آن روز فهمیدم اگر انسان از این عالم خاکی دل بکند و فکر و خیالش را خالی از هرگونه بیهودگی کند، می تواند پرواز کند حتی بدون بال!