از تابستون به صورت کم و بیش توی کتابفروشی شروع به کار کردم و حالا این روزها جدی تر از قبل مشغول به کارم. تصمیمگرفتم از خاطرات و حس و حالم از کتابفروشی بنویسم.
روزهای اول برام کار توی اینجا خیلی سخت بود، همیشه فکر میکردم آدممهربونیم اما خب اون اوایل که مشغول کار توی اینجا شدم فهمیدم هیچ شباهتی به تصویر ذهنیم ندارم. کافی بود مشتری ازم بخواد تا کتاب مدنظرش رو من براش پیدا کنم و مدام از یه کتاب به یه کتاب دیگه بپره تا کم کم کلافه بشم و از حالت چهرم بفهمه که بهتره زودتر بره.
بخشی از عصبانیتم برای تسلط نداشتنم بود، قیمت ها رو فراموش میکردم، ساعت کلاس های نقاشی و خوشنویسی رو جا به جا میگفتم( اینجا کلاس نقاشی هم برگزار میشه). اون اوایل حتی با کتاب خوندن هم مشکل داشتم، آخرین بار که یه کتاب رو تا تهش خونده بودم رو یادم نمیومد. مهدی بود و کتاب هایی نصف نیمه که ولشون کرده بودم از هری پاتر فرزند نفرین شدهی لعنتی تا من پس از تو و دراکولا. چند روز پیش داشتم کتابای کنکوریم رو بعد سالها مینداختم بیرون و به کسی میدادم و فهمیدم بخشی از مشکلم با کتاب، بین همین کتابای کنکوری دفن شده؛ جایی که مجبور میشدم کتابای رنگارنگ اما زشت رو چندین بار بخونم. فکر کنم با هربار مرور این کتابها، علاقمندی هام رو کشتم.
بخش دیگه ناراحتیم از مواجهه با آدمایی بود که از دور خیلی کتابخوان و متشخص بودن و بزرگترین ضربههای زندگیمو از همونا خوردم. از همونا که هر کتاب فاخری که بگین خوندن. اعتمادتو جلب میکنن و بعد منتظر فرصت میمونن تا ضربه اساسیشونو بزنن. به قول محدثه:
مشکل بعدیم برمیگشت به دلیل حال خوبیام: موزیک. اینجا اکثرا موزیک سنتی و نهایتا محسن چاووشی پلی میشه و با احترام به تموم طرفدارهای این سبک، واقعا برام خواب آور بودن. هرچقدر قهوه میخوردم فایده نداشت و ثانیه ها رو میشمردمتا زودتر کارم تموم شه و بزنم بیرون. الان اما دور از چشم صاحبکار موزیکای خودمو وقتی تنهام پلی میکنم (صداشو در نیارید).
اما حالا بعد گذشتن یه مدت، حس میکنم دارم باهاش کنار میام، تقریبا مطمئن شدم آدما رو دوس دارم و بدون اونا نمیتونم زندگی کنم، تعامل با اونا برام جذابه. مهم نیس اگه بعضی از اونا بد بودن، از دور جذاب بودن و از نزدیک اذیت کننده، پشت دستشون شمشیر بود...اما آدما محدود به همینا نمیشن؛ پدر مادرهایی رو میبینم که با بچه های کوچیکشون میان و سعی میکنن با هر مقدار توانایی که دارن اونا رو خوشحال کنن، دخترایی که با شور و حال بانمکی یه عکس از پارتنر و آدم مورد علاقشون میارن و میخوان روی ماگ و شاسی بندازیم و عشقشون رو ثبت کنن. پسر و دخترهایی که دست توی دست هم میان و با کلی ذوق و صحبت های یواشکی و شوخی هاشون با همدیگه توی کتابفروشی راه میرن و اینجا رو با عشقشون جذاب میکنن. اینجا هم غم داشته،هم اشک داشته و هم خنده. اینجا زندگی جریان داره و دروغ چرا؟ با همه تصمیماتی که راجع به پایان زندگی گرفتم و شاید یه روزی در آینده بگیرم اما... من عاشق زندگیم.