با عجله وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست، دستانش میلرزید و نفس نفس میزد؛میتوانست وارد زیرزمین بشود و پناه بگیرد اما میخواست یکبار از خانه برای همیشه فرار کند. کلید در را گمکرده بود. با خودش گفت :این کلید لعنتی کجاست؟
تیک تاک ساعت دیواری از همیشه بلندتر به گوش میرسید، به ساعت نگاهی کرد و متوجه شد نیمه شب فرا رسیده است. رگبار باران به شیشه اتاق میخورد، هوا آنقدر ابری بود که ماه به کلی پنهان شده بود. باید تمرکز میکرد و دنبال راه رهایی میگشت؛ حالا وقت دستپاچه شدن نبود، ولی سردردش به او اجازه نمیداد به خوبی فکر کند.
" تق تق"
کسی به در میزد، مرد سعی کرد اهمیتی ندهد اما باز در زده شد، با استرس گفت :کیه؟
صدای زنی توام با آرامش خاصی به گوش رسید : خودت میدونی.
مرد که سردردش افزایش پیدا کرده بود گفت:چرا...چرا دست از سرم بر نمیداری؟ با من چیکار داری؟
زن:ولی عزیزم قرار ما همین بود تا ابد با هم...یادته دفترچه یادداشت عاشفانه مون رو ؟
مرد که سرش در آستانه انفجار بود با صدای بغض آلود گفت : من حتی تو رو نمیشناسم.
زن با آرامش ادامه داد: "و این قول ماست.. شانه به شانه هم تا ابد...همانطور که امروز در عروسی دستم را گرفتی و با گرمای دستت دلم را آرام میکردی" ...حالا چی ؟ یادت میاد؟
مرد که حالا بغضش تبدیل به گریه شده بود، چشمانش را بست و گفت: متاسفم...واقعا متاسفم.
زن:متاسف؟ متاسف برای چی عزیزم؟
مرد با گریه گفت : من تو رو ناامید کردم، نتونستم...نتونستم برای بجه مون کاری کنم...نتونستم درمانش کنم ، مریضی مادرم به دخترم هم رسید و باز من نتونستم کاری کنم..ترسیدم...ترسیدم که بخوام لحظه مرگش رو ببینم...و ترکتون کردم
زن:اره...و چه لحظه بدی بود... بجه بیچاره هر چقدر دست و پا میزد نتونستم براش کاری کنم جلوی چشمام داشت درد میکشید...زجر میکشید ... فقط خواستم دیگه زجر نکشه...حالا هم دیگه زجر نمیکشه. حالا در آرامشه.
مرد : تو...؟
زن: آره من تمومش کردم...دختر عزیزم...بالاخره صدای گریه ها و جیغ زدن هاش قطع شد و بعد... بعد به دستام نگاه کردم رد خون دخترم روی دستام.
مرد که سرش را میان دستانش گرفته بود، آرام گفت: نباید اینجوری میشد، نباید مجبور میشدی که بکشیش...میدونم خیلی دوستش داشتی...من اما هیچوقت نبودم...هیچوقت نبودم که این خانواده برای یه بارم که شده دور هم جمع باشن...همیشه از مشکلات شونه خالی کردم.
زن: بس کن...انقدر خودتو سرزنش نکن...تقصیر تو نبود که بچه مون مریض شد...باید زودتر از اینا این حرفا رو بهت میزدم... اما ایرادی نداره، حالا تو پیش مایی برای همیشه.
پس از چند ثانیه سکوت، مرد که اشکانش را پاک میکرد با تعجب پرسید:منظورت چیه؟این..اینم لابد یه کابوس کوتاه دیگه هست...مثل بقیه شبا.
زنآرامخندید و گفت:نه عزیزم کابوس نیست...همه جا دنبالتگشتم...اعلامیه پخش کردم،خونه برادر و خواهرات رفتم حتی...حتی خونه اون دوست صمیمی دائم الخمر عوضیت هم رفتم اما اونجا همنبودی ناامید شده بودم ... میخواستم یه زندگی تازه شروع کنم گفتم چرا تو فقط باید زندگی کنی؟ منم حق زندگی دارم ... خسته شده بودم از دیدن و شنیدن درد کشیدنای دخترمون ... از بچگیش از درد گریه میکرد ... وقتی کشتمش در زیرزمین رو شکوندم که همونجا دفنش کنم ... اونجا چیزی رو دیدم که تمام مدت دنبالش بودم...تو ... تو تماممدت اینجا بودی... فکر میکردم تو گم و گور شدی که دیگه خبری از ما بهت نرسه اما تو پیش ما بودی ولی دیوار ها ما رو از هم جدا کرده بودن...همونجا بود که دیدم چیزی برای ادامه دادن ندارم...با همونچاقویی که خون دخترم روش بود کارمو تموم کردم...چاقوی لعنتی.
مرد: اما..اما چجوری من مُردم؟
زن: نمیدونم اما کنارت چند تا بسته قرص های خواب آور دیدم، فکر کنم یه شب که مثل همیشه مست بودی زیاده روی کرده بودی توی قرص خوردن...
مرد نفس عمیقی کشید و گفت :کسی چه میدونه شایدم محض رضای خدا یه بار هوشیار بودم اون شب.
زن:شاید...بجنب دخترمون منتظرمونه وقتشه دوباره دور همجمع بشیم.
مرد در را باز کرد.
پایان
?...?