"در سیاه ترین حال روحیم شبیه آسمون بالاسرم، در ابری ترین هوای دلم شبیه آسمون بالاسرم، شبیه امیدی که توی دلم دیگه جا نداره مثل آسمان بی ستاره بالای سرم در انتظار صبح و خورشید نشستم. خورشید شاید آسمان را روشن کند، اما دلم را؟ نه، خورشیدی که بخواهد دل من را روشن کند دیگر طلوع نمیکند، هر چقدر به انتظارش بشینی و با انتظار چای ات را بنوشی باز توفیقی ندارد، این خورشید رفته و برنمیگردد...راستش را بخواهید برنگشتنش را خودم خواستم، اما مگر دلتنگی های آخر شبی این حرف ها را میفهمد؟ اما مگر نمایش باشکوه خاطرات جلوی چشمان خیسم این حرف ها را میفهمد؟ نه ... من و این زندگی خیلی وقت است حرف یکدیگر را نمیفهمیم. حتی نگارش را از یاد برده ام، جمله بندی ام ها را نیز از یاد برده ام، همانطور که زندگیِ بدون تو رو دیگر بلد نیستم.
بگذریم، حال من که نه، اما امیدوارم حال خورشیدم خوب باشد، امیدوارم ابری جلوی راهش را نگیرد، امیدوارم سرنوشت با او مهربان باشد، امیدوارم برای دل های دیگر نورش حقیقی باشد، امیدوارم به حال خوبش... به حال خوبت، خدا نگهدارت"
نامه را نوشت و داخل پاکتی که روزی با هزار امید و آرزو خریده بود، گذاشت. پیراهن تازه ای که غرق بوی سیگار بود را پوشید، پیراهنی که روزی با هزار امید و آرزو خریده بود. سمت خانه دختر رفت و نامه را دم در خانه او گذاشت. به خانه نگاهی انداخت، آنقدر محو تماشای منظره و رویای سوخته اش بود که متوجه قطرات باران که به صورت خیسِ پر از اشک او میخوردند، نشد. جلوی چشمانش پایان این عشق را دید، عشقی که روزی با هزار امید و آرزو به آن دلبسته بود...
همیار: هدیه
💫
🖤...🤍