ناقوس کلیسا به صدا در آمد. مردم از گوشه و کنار روستا خودشان را به این معبدگاه نزدیک میکردند؛ در بین راه بچه ها با هم بازی میکردند و صدای خنده شان کل روستا را برداشته بود. زن ها و مردها یکدیگر را در آغوش گرفته و با هم قدم میزدند. هر کس فانوسی به دست داشت و سرود مقدس را با تمام وجود بلند میخواند.
هر کس به امیدی به کلیسا میرفت. یکی در آرزوی ازدواج کردن پسر جوانش، یکی در آرزوی شفای دختر فلجش، یکی برای جبران تمام الکل هایی که نوشیده، دیگری برای روشن شدن نور امید و ایمان در دل خود و فرزندی که باردار بود. افرادی که به کلیسا میرفتند تنها به اهالی روستا محدود نمیشدند، خبر رسیده بود که پدر معجزه کرده است و انسان ها را شفا میدهد.
داخل کلیسا جای سوزن انداختن نبود. همه دور هم جمع شدند و گفتند و خندیدند، همگی از فرا رسیدن یک یکشنبه دیگر خوشحال و سرمست، منتظر پدر نشسته بودند و آرزو میکردند او هر چه زودتر برسد و کلید درهای بزرگ بهشت را به آنها بدهد.
پدر قرار بود عشق و معنویتی که در جمع وجود داشت را به بی نهایت برساند.پدر قرار بود نماینده خدا باشد و همه را به سمت آسمان و خدا ببرد. پدر قرار بود به دل های زمینگیر شده، بال پرواز بدهد. پدر قرار بود راه رسیدن به بهشت را هموار کند. افسوس که معجزه پدر کار شیطان بود، افسوس که پدر حالا بنده شیطان بود و جماعتی دنباله رو راه پدر. جماعتی که اگر پدر به آنها میگفت خون میریختند، خون میخوردند و هر انسانیتی را زیر پامیذاشتند. افسوس که آنها معجزه پدر را به عشق پاک خودشان ترجیح دادند. افسوس، عشقی که معجزه خدا بود، زیر پای معجزه شیطان له شد.
افسوس که شهر حالا نه تنها طلوع را نمیدید بلکه باید تا ابد در ظلمت سر میکرد، افسوس که "امید" باز هم واژه زیبایی بود برای فریب دادن،افسوس که امید فردایی روشن و بدون غم، سراب بود؛ افسوس...
متن الهام گرفته شده از سریالی که اخیرا دیدم و هر چه بیشتر میگذره بیشتر میفهممش : Midnight Mass.
چند بار شروع به نوشتن در مورد این سریال کردم و پاک کردم، دوست نداشتم محدود به یک معرفی ساده باشه، امیدوارم سریال رو ببینید.
?...?