با اینکه خداحافظی کرده بودم، منتها یسری از دوستان انقدر لطف داشتن و خودمم حس کردم نیاز به نوشتن های طولانی تر نسبت به نوشته هام توی اینستاگرام و توییترم دارم که گفتم باز بنویسم. حالا هر وقتم دیگه نبودم همون خداحافظیه هست دیگه، ها؟
هفته پیش، با یکی از دوستام(فرشته) بودم، حالش از قبل بهتر شده؛ نگاهش داره کم کم گرم میشه، نگاه پر ذوق قدیمشو دیگه یادم رفته بود؛ از وقتی محمد رفته فرشته هم آدم سابق نشده؛ هیچکدوممون نشدیم. پذیرش غم هم برای هرکس یه جوره، یکی بعضشو میندازه قاطی شوخی و خندههاش، یکی دفنش میکنه با دود سیگار و قرص، یکی انقدر حرف نمیزنه که توی سکوتش خودشم دفن میشه ... یکی هم انقدر میترسه از روبرو شدن که مست میکنه تا بعدش هر چی شد بگه ببخشید حالت عادیم نبودم. هر کی راهکار خودشو بهتر میدونه و بنظرم هیچ کتاب و پادکستی نمیتونه به شما راهکار قطعی بده؛ انقدر باید راه های مختلف رو امتحان کرد تا به بهترین راه حل رسید ... و اشتباه نکنید،زندگی اصلا شبیه کتابای زرد روانشناسی و فیلمای دیزنی نیس، رسیدن به بهترین راه حل اصلا به این معنا نیس که غمتون صفر میشه و مثل سه سالگیتون قراره قبل خواب به رویاهای رنگارنگ فکر کنید و خوابشونم ببینید... نه از این خبرا نیس، اون دوران تموم شده برهم نمیگرده، فاتحشو بفرستید. تمام مسئله "بزرگ شدن" اینه که با اون غم بتونید کنار بیاید و حال بد رو بپذیرید، قبل خواب قراره بیاد چنگ بندازه گلوتون رو بگیره، انقدر محکم فشار بده که اشک از چشماتون درآد. منتها صبح که میشه دوباره شمایید و دوباره دنیایی که قراره باهاش روبرو بشید و از لحظه های کوتاهی که میتونید توش بگید، بخندید و... استفاده کنید.
رفتن محمد غمی بود که ما نتونستیم هنوز باهاش کنار بیایم...یه شب رفت تا آسمون اما جسم و یادش پیش ما موند؛ رفت ولی هنوزم وقتی قدم که میزنیم کنارمون میبینیمش؛ رفت ولی جای خالی یه نفر که با رانندگیش سکتمون بده، خالیه؛ هنوزم توی سرمون بعضی وقتا باهاش حرف میزنیم؛ هنوزم توی سرم بهش میگم پرسپولیس سرور استقلاله و اون با یه فحش جوابمو میده... یه صندلی خالی موند ازش توی دورهمیهای هر هفتهمون...هنوزم حسش میکنم...حسش میکنیم...نتونستیم باهاش کنار بیایم...هنوز نتونستم آخرین ویسی که برام فرستاده رو گوش کنم و از شنیدن صداش اونم توی آخرین دقایق زندگیش بدجوری میترسم...نتونستم باهاش کنار بیام، مثل خیلی دیگه از مسائل زندگیمون ولی تلاشمونو میکنیم...در نهایت همین تلاش مهمه.
رفتنش از همه ما آدمای متفاوتی ساخت؛ منه بداخلاقو مهربون کرد؛ فرشتهی سحرخیز رو شب زنده دار کرد؛ محمدحسن شوخ و پرحرف رو ساکت و آروم کرده... فکر کنم همهمون رو حسابی دلتنگ کرد...لعنت به آدمکاغذیهای اطرافمون.
مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می کند و می خواباند. "صادق هدایت"
تازه شنیدم و عجیب شبیه توئه:
برای محمد و آذری که تا ابد به اسم او گره خورده است🖤🤍