ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی احسانی بخارایی
مرتضی احسانی بخارایی
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

بازخوانی حادثه افشار

از 21 بهمن 1371، 29 سال می‌گذرد. در طی این سالها «ناسیونالیسم هزارگی»، به عنوان بزرگترین ایده سیاسی مردم هزاره، تلاش کرده با شعرخوانی و مرثیه‌سرایی از این قطعه زمانی، از این روند تاریخی یک اسطوره بسازد و عمودهای خیمه خود را بر روی آن برافرازد. البته که ناسیونالیسم هزارگی در این کار کاملا موفق بوده و در طی نزدیک به سه دهه، توانسته فضای گفتار عمومی را اشغال کند و از حادثه افشار، کربلا بسازد.

چگونه در 22 بهمن 1371 ناگهان حزب وحدت در افشار و علوم اجتماعی دچار فروپاشی شد و همگی از میدان نبرد گریختند؟ باید حداقل به هشت ماه قبل برگشت. زمانی که حلقه اطرافیان آقای مزاری که عبارت بودند از نزدیکان او در سازمان نصر، هواداران خوش خیال و خام پاسدارانی او نظیر علیجان زاهدی، بازماندگان خلقی پیوسته به حزب و اعضای تنظیم نسل نو مغل کویته، نبردهای کاملا بی دلیل و مشکوک او با سیاف را تقدیس و توجیه می‌کردند و افرادی از داخل حزب حرکت چون حسین انوری نیز در قبال گرفتن پولهای هنگفت در خدمت مطامع نظامی آقای مزاری قرار می‌گرفتند. این نبردها از خرداد 1371 شروع شد. سه جنگ در ماههای خرداد، تیر، مرداد آن سال بین مردم غرب کابل و اتحاد اسلامی سیاف در گرفت. حتی در آخرین جنگ، در تاریخ 25 مرداد 1371 افشار به صورت کامل تصرف شد و کشتار بزرگی در بازار و کوچه‌ها رخ داد. عده زیادی از مردم این محله به علوم اجتماعی پناه آوردند. آقای مزاری که خود را شکست خورده می‌دید، قصد داشت همان شب هم علوم اجتماعی را تخلیه کند و اقدام به فرار نماید که نهایتا با آمدن قومندان عبدالواحد ترکمنی و سیدحسن جگرن موضع علوم اجتماعی تثبیت می شود و در روزهای بعد اتحاد اسلامی سیاف دوباره افشار را تخلیه کردند و این محله دوباره به کنترل حزب وحدت درآمد. تا اینجا آقای مزاری نوعی درگیری کاملا بدون معنی و بی جهت با نیروهای حزب اتحاد اسلامی سیاف دارد. هرگاه به علل این درگیریها مراجعه شود، معمولا به قتلهای خودسرانه و اختطافهایی می‌رسیم که سرآغاز نبردهای چند روزه هستند. این که چطور یک قتل یا گروگانگیری در دو سوی میدان تبدیل به جنگ می‌شد مساله‌ای است که باید شاهدان تاریخی قضایا باید درباره آن بیشتر صحبت کنند. اما در این تردیدی نیست که در آن بلبشو و و تحولات سریع هرگز نه کسی درباره جرقه‌های این درگیریها سوالی کرد و نه آن را پیگیری نمود. در تمامی این جنگها دولت اسلامی(حزب جمعیت اسلامی) خواهان خویشتن‌داری و پرهیز از جنگ از سوی دو طرف شد. بعد از جنگ دوم، جلسه «قرغه» با میانجیگیری نمایندگان دولت اسلامی و طرفین دعوا شکل می‌گیرد. آقای مزاری در این درگیریها سیاف را متهم می‌کند که به نیابت از عربستان به جنگ هزاره‌ها آمده است و از او می‌خواهد که اگر مرد جنگ است در بیرون از شهر با یکدیگر مصاف کنند. در طرف مقابل سیاف آقای مزاری را متهم به جنگ افروزی می‌کند و چندین بار سوگند می‌خورد که مزاری به دنبال جنگ است و در نهایت با ژستی تهدیدآمیز به نمایندگان هزاره اعلام می‌کند که جنگ هرگز به نفع مردم هزاره نخواهد بود. جلسه قرغه با میانجیگری دولت اسلامی به این نتیجه می‌رسد که پاسگاههای پلیس مناطق درگیری را بین سه حزب اتحاد، وحدت و حرکت تقسیم کند. اگرچه کمی بعدتر جنگ سوم در می‌گیرد.

اتحاد با حزب اسلامی حکمتیار و رویارویی با دولت اسلامی

هرچقدر رویارویی آقای مزاری با اتحاد سیاف بی‌دلیل و بی‌منطق بود، رویارویی او با دولت اسلامی و احمدشاه مسعود دلایلی داشت. نخست اینکه مزاری با مسعود مشکل عمیقی داشت و معتقد بود مسعود به «پیمان جبل‌السراج» که میان احزاب جمعیت، جنبش و وحدت بسته شده بود خیانت کرده است. دوم اینکه فیصله پیشاور و جمله معروف «مساله هزاره ها را در کابل پی می‌گیریم» هم باعث رنجش شدید بسیاری از سران شیعه و هزاره می‌شود. سوم این که دولت اسلامی حق هزاره ها را نمی‌دهد و صبغت الله مجددی برای هزاره ها حق بیشتری قائل بوده است. در مورد اول جواب حزب جمعیت به آقای مزاری چنین بود که توافق جبل‌السراج را آقای مسعود از پیش خودش بسته و هرگز مورد تایید تمام جمعیت نبوده است. در مورد دوم هم آقای ربانی در دیدار با مزاری در 25 اردیبهشت 1371 می‌گوید که در پیشاور از نمایندگان دو حزب حرکت و وحدت دعوت شد اما آقای خلیلی از شرکت در این پیمان سر زد؛ با توسل به این دلیل که حزب وحدت تنها نماینده مردم هزاره است و نباید از حزب حرکت دعوت به عمل بیاید. در مورد سوم هم صبغت الله مجددی تنها 3 وزارت ملکی و ریاست امنیت ملی را به حزب وحدت داد و ربانی چهار وزارت، ریاست بانک مرکزی و سه معاونت در سه وزارت کلیدی. علاوه بر این آقای مزاری در تمامی رد و بدل پیامها بین حزب وحدت و دولت اسلامی، وفاداری بسیار عجیبی به دوستم نشان می‌دهد و تا شهریور 1371 موضع جالبی در مقابل دولت اسلامی دارد: تا زمانی که جنبش به عنوان یک حزب شناخته نشود با دولت اسلامی مصالحه نمی‌کند و هرگز بدون حضور آقای دوستم حاضر به مذاکره با دولت اسلامی نیست. در بیان وفاداری عجیب خود به دوستم نیز چنین بیان می‌کند که: هزاره از خود نه نیروی مسلکی دارد و نه سلاح ثقیله قابل اتکا. ما برای احقاق حقوق خود نیاز به پشتیبانی جنبش داریم. در نهایت آقای مزاری بعد از جنگ همه جانبه حکمتیار با دولت اسلامی در شهریور 1371، از اتحاد احتمالی سیاف و حکمتیار می‌ترسد و طی یک عملی متذبذبانه با دولت اسلامی می‌بندد. کمتر از 20 روز دیگر دوباره از دولت اسلامی می‌برد و این بار با حکمتیار هم‌پیمان می‌شود. در نتیجه دولت اسلامی با حزب اسلامی و وحدت وارد جنگ شده و چنداول را از کنترل حزب وحدت خارج می‌کند و تلفات سنگینی به حزب وحدت وارد می‌شود.

اما جنگ فاجعه بارتر در 21 بهمن 1371 رخ می‌دهد. قبل از اینکه جنگ شروع شود به طرز مشکوکی تعدادی از نیروهای رژیم کهنه(مرتبط با شورای اتفاق و حکومت خلقی) از آقای مزاری می‌خواهند که کوه افشار را از دست قومندان عبدالحمید بگیرد و تحویل آنان دهد. آقای مزاری از این کار سر باز می‌زند. آنها اینطور بیان می‌کنند که این کوه باید در دست نیروهای حزب اسلامی باشد چون آنها از این ناحیه احساس تهدید میکنند. قومندان عبدالحمید هرگز زیر بار نمی‌رود و نهایتا طی یک پلان در یک انفجار مین جان خود را از دست می‌دهد(در روز 17 بهمن 1371). البته روایت مشهور طرفداران آقای مزاری این است که وی در جریان تهاجم شورای نظار در همان روز جان خود را از دست داده است. بهرحال کنترل کوه افشار در روز جنگ به دست جنرال صداقت و حزب اسلامی بود و آنها هم در روز جنگ کاملا با مهاجمین همکاری می‌کنند!

در صبح روز 22 بهمن 1371 آقای مزاری به همراه محافظین و سید علی از علوم اجتماعی می‌گریزد و تا چند روز پنهان می‌شود. نیروهای مهاجم شورای نظار و اتحاد اسلامی تمامی سربازان محافظ علوم اجتماعی را می‌کشند و علاوه بر آنها تمامی پناهندگان به علوم اجتماعی که تعدادشان به دهها تن م‌یرسید را به قتل می‌رسانند.

نیروهای مهاجم شورای نظار و اتحاد اسلامی حیثیت حزب وحدت را می‌برند. علاوه بر گرفتن چنداول و افشار از این حزب، مقر حزب، یعنی «انستیتوت علوم اجتماعی» را نیز به تصرف خود در می‌آورند. آقای مزاری در یک خوش خیالی کودکانه گمان می‌برد حمایت قطعی جنبش را دارد، و حالا در کنار جنبش، به پول و امکانات بی شمار حکمتیار هم مستظهر است، و در کنارش برخی از سران طرف مقابل را هم خریده است(از جمله ملاعزت پغمانی را!). همچنین او خود را بابه می‌دانست و معتقد بود جمع کلانی هستند که حاضرند جانشان را برای او بدون هیچ دریغی هدیه کنند. اما در روز هیجا، جنبش او را به هیچ نگرفت، حزب اسلامی علنا با دشمنان او همکاری کرد، ملاعزت پولش را خورد و نقشه اش را پیش مسعود برد و خلقی‌ها و تنظیمی‌های «بابه‌گو» هم همگی فرار کردند. در هنگام چنین شکست‌های فاجعه‌باری، انسان ضعیف و کم‌فرهنگ دست به دامان قطبی‌سازی می‌شود. از طرف مقابل خود شری فاجعه‌بار می‌سازد و خود را چون مظلوم محق بی کس و یاوری تصویر می‌کند که در میانه کین اهریمنان شهید شده است. می‌گوید «دشمن تقلب کرده»، «یاران خیانت کردند»، «زمین کج بود» و...

این شد که شکست فاجعه بار در انستیتوت علوم اجتماعی تبدیل به «فاجعه افشار» شد؛ و الا همه می‌دانیم که در جنگ مرداد/اسد همین سال هم نیروهای اتحاد سیاف افشار را تصرف کردند و تا دم در علوم اجتماعی آمدند و دست به کشتار و چپاول زدند. تفاوت «25 مرداد 71» با «22 بهمن 71» چیست که یکی تبدیل به فاجعه‌ای عظیم می‌شود و دیگری به طور کلی فراموش می‌گردد؟ بله، تفاوت فقط در «انستیتوت علوم اجتماعی»، مقر آقای مزاری بود. و همانطور که می‌دانیم مقر یک فرمانده چون شَعر بافته یک سامورایی، ناموس یک کوچی مسلمان و بت یک شهر سومری مقدس است و افتادن آن به دست دشمنان خجالت و سرافکندگی فراوان دارد.

اما دستگاه تبلیغاتی آقای مزاری با «عاشورایی کردن» سقوط علوم اجتماعی توانست توجه‌ها از خود را به سمت طرف مقابل جلب کند. روزنامه‌های ایرانی کثیرالانتشار به نقل از اعضای حزب وحدت خبر از کشتار وسیع و تجاوز به زنان دادند و مردم هزاره در ایران از شدت عصبانیت به خیابان‌ها ریختند و با گریه و استغاثه علیه ربانی و مسعود شعار دادند. این بزرگنمایی‌ها باعث شد که آقای مزاری از مسوولیت این شکست فاجعه بار و این قمار احمقانه قسر در برود. اگرچه این تبلیغات یک حسن هم داشت و آن اینکه شورای نظار را در موقعیت اتهام قرار داد و آنها را مجبور کرد تا سال بعد ضمن عذرخواهی از مردم هزاره، هم افشار و انستیتوت علوم اجتماعی را دوباره به حزب وحدت پس بدهند و هم سه میلیارد افغانی خسارت و دیه بدهند(یک میلیارد آن در جا پرداخته شد و جمعیت اسلامی معتقد است بقیه آن را هم مدتها بعد در جای دیگری به حزب وحدت پرداخته است).

به هر روی، داستان افشار بیش از اینکه گناهی بر گردن شورای نظار باشد، سیئه‌ای است که آقای مزاری و اطرافیانش آن را محقق کردند. در تحلیل کلی من معتقدم مجموعه‌ای از بی‌کفایتی محرز آقای مزاری و جهل آمیخته به لجاجت اطرافیان سبب چنین شکست آبروریزانه‌ای بود. اما در مقیاس کلانتر، تردیدی نیست که استخبارات پاکستان از این دو محور وارد شده و چونان عروسک خیمه‌شب‌بازی حزب وحدت را بازیچه کرد. تمامی درگیری‌های بی‌معنای حزب وحدت و اتحاد، خلع سلاح کردن کوه افشار و برنامه اشغال افشار منافع پاکستان را به خوبی تامین کرد. در طی این برنامه‌ها آقای حکمتیار با موفقیت در کابل جابجا شد و توانست حزب وحدت را نیروی نیابتی خود کند و با قوت بیشتری با شورای نظار بجنگد. ورود حکمتیار خود زمینه را برای آوردن طالبان در دو سال بعد فراهم کرد. متاسفانه باید گفت که مردم هزاره با آقای مزاری چنان برخورد کردند که او به جای سرافکندگی احساس غرور کند و به جای درس گرفتن از این شکست فاجعه‌بار به فکر خلق دوباره این غرور باشد. فکر کند که می‌تواند جان و مال انسان‌ها را برای مطامع و ایده‌های خود به راحتی هدر بدهد و خرج کند. چنان که بعدها در 7 مهر 1373 و در جریان بیعت با طالبان هم به همین مسیر رفت.

افشارمزاری
علاقه‌مند به روانکاوی و تاریخ مردم هزاره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید