در این پست میخواهم پرده از بزرگترین شگفتی تاریخ بردارم. از همه شما دوستان فیسبوکی میخواهم که این نوشته را در همه جا پخش کنید تا مردم از این شگفتی بزرگ باخبر شوند.
حاجی خداداد از قوم مددشاه سرخجوی ورس، یکی از افراد سرشناس قوم در چارکنت بلخ بود. در بهار 1326 وی انتظار تولد فرزندی را میکشید. همه ما میدانیم که آن فرزند کسی نبود جز سرسلسله آفاق انسانیت و علامه بیچون و چرای تاریخ، «استاد بابه عبدالعلی مزاری». اما چیزی که مطمئنا هیچکدام از شما نمیدانید، این است که بابه مزاری در هنگام میلاد خود، تنها نبود! بله! وی به همراه دوگانگی خود متولد شد که تاریخ درباره او ساکت است.
در جوزای 1326 حاجی خداداد صاحب دوگانگی پسر شد. این دوگانگیها همسان بودند و هیچ تفاوتی با هم نداشتند، و شباهت آنها تا آخر عمر ادامه پیدا کرد. حاجی خداداد، یکی را «عبدالعلی» و دیگری را «عبدالعلیم» نام کرد. عبدالعلی و عبدالعلیم در اوان کودکی همیشه با هم بودند و حتی ثانیهای از یکدیگر جدا نمیشدند. تاریخ هنوز مطمئن نیست که چرا بعد از رسیدن این دوگانگی به سنین نوجوانی، حاجی خداداد و خانواده دیگر از عبدالعلیم یاد نکردند و طوری رفتار نمودند که انگار از اول وجود نداشته است. او از مقابل جمعهای عمومی پنهان بود و فقط در خلوت خانواده و افراد امین حاضر میشد. در مقابل عبدالعلی از عنفوان جوانی به چهرهای شاخص در طایفه و منطقه تبدیل شد.
منبع نزدیک به خانواده بابه مزاری به من گفته است که عبدالعلی و عبدالعلیم با هم به ملاقات دانشمند کبیر تاریخ بشر، علامه بلخی رفتند و در این دیدار پیر فرزانه بلخ به عبدالعلی فرمان داد تا به عسکری برود و در عین حال از عبدالعلیم خواست که در خانه بماند، اما پس از پایان عسکری عبدالعلی، از هر دو خواست افغانستان را ترک کرده و تحصیل علوم دینی را در ایران ادامه دهند. عبدالعلی و عبدالعلیم هر دو به ایران آمدند اما در هیچ جا با هم حاضر نمیشدند. در حقیقت آنها طوری رفتار میکردند که گویی یک نفرند! و در حقیقت هم چنین بود! این دو یک روح در کالبد بودند. امروز و بعد از تحقیقات گسترده معلوم میشود که این عمل تاکتیکی استخباراتی برای آینده قوم محروم هزاره بوده است.
همین راز باعث پیش آمدن سوءتفاهم بزرگی شد که از آن به «کرامت مزاری» یاد میشود و دشمنان بابه مزاری آن را برای تمسخر بابه و یارانش به کار میبرند. موضوع از این قرار است که عدهای معتقد شدند که بابه مزاری طیالارض میکند، به طور مثال بصیراحمد دولتآبادی در کتاب «در مزار پس از مزاری» مینویسد:«در چهارراه ولیعصر تهران بابه را دیدم و او قرار بود به پاکستان برود. او را تا ترمینال خزانه همراهی کردم. سوار اتوبوس زاهدان شد و رفت. یک هفته بعد در شاهعبدالعظیم مشغول دعا بودم که خوابم آمد. کورتی را روی صورتم انداختم که بخوابم، در میان خواب و بیداری از گوشه باز کورتی دیدم که بابه مزاری در رو به روی من مشغول نماز خواندن است! کورتی را از روی صورتم کشیدم، چشمهایم را مالیدم و دیدم بیدارم، بابه داشت نماز را سلام میداد و من را دید و به سرعت در میان جمعیت گم شد. من مطمئن بودم که بابه را دیدم! و مطمئن بودم که بیدار بودم. از دوستان سوال کردم که مگر بابه به پاکستان نرفته است؟ و یکی از دوستان به من گفت:"همین دیروز بابه در پیشاور با برخی از سران تنظیمی دیدار کرده است و فردا به افغانستان میرود." آن جا بود که مطمئن شدم بابه مزاری طیالارض کرده تا نماز خود را در شاهعبدالعظیم بخواند.» از این اشتباه میتوان دریافت که حتی بصیراحمد دولتآبادی نیز از وجود عبدالعلیم با خبر نبوده است! در حقیقت آن کسی که بصیراحمد دولتآبادی در شاهعبدالعظیم دیده همان عبدالعلیم است که در تهران ماند، زیرا بابه مزاری با خبر بود که قرار است در دفتر ولیعصر کودتایی شکل بگیرد و عبدالعلیم در تهران ماند تا جلوی این کودتا را بگیرد.
استاد عبدالعلی مزاری در مقاومت غرب کابل نیز هرگز به داشتن برادری دوگانگی اشاره نکرد. از نزدیکان بابه مزاری فقط شفیع دیوانه، سیدعلی سکرتر و عزیز رویش از وجود عبدالعلیم مزاری آگاه بودند.
در روز 18 حوت برای اولین بار عبدالعلی و عبدالعلیم با هم به سمت پل گل باغ حرکت کردند. وقتی موتر رضا(باشنده دشت برچی که دو برادر را سوار کرد) در پل گل باغ ایستاد شد، عبدالعلی و عبدالعلیم پیاده شدند. عبدالعلیم در آنجا صورت خود را که با پارچه پیچ کرده بود باز نمود. در گوشهای از پل گل باغ اخلاصی ارزگانی و ابوذر غزنوی در میان جمعیت پنهان بودند و از دیدن دوگانگی بابه مزاری به حیرت عمیقی فرو رفتند. بابه مزاری خواست به نزد ملابورجان برود تا با او مذاکره کند. اما عبدالعلیم مانع شد و گفت:«اجازه بده من بروم، حزب وحدت قبلا در غزنی با طلبهها جنگیده و ممکن است آنها از ما کینه به دل داشته باشند و بلایی به تو برسد.» عبدالعلی قبول نکرد. عبدالعلیم بیشتر اصرار کرد و سرانجام عبدالعلی با قلبی نامطمئن حرف عبدالعلیم را پذیرفت. عبدالعلیم به سوی عساکر طالبان رفت و خود را معرفی کرد. عبدالعلی هم در میان جمعیت خود را پنهان نمود. اخلاصی ارزگانی و ابوذر غزنوی که نمیدانستند مزاری واقعی کدام یکی است، به اشتباه به سوی عساکر طالبان رفتند و تسلیم شدند. اما پدر تاریخ، عبدالعلی مزاری، با جمعیت مردم عادی به سوی غزنی رفت و بعدا شهادت برادر دوقلوی خود را از رسانهها شنید.
تعداد بسیار زیادی از افرادی که در تشییع جسد مطهر مزاری حضور داشتند، بعدها بارها و بارها گفتند که در میان جمعیت تشییع کنندگان روح بابه مزاری را دیدهاند. در واقع آن کسی که آنها در جمعیت دیدند، نه روح مزاری، که خود مزاری بود که مخفیانه جسم برادر خود را تا بامیان همراهی کرد.
همانطور که گفته شد، تنها سه نفر از وجود عبدالعلیم مزاری با خبر بودند. متاسفانه یکی از این افراد جاسوس آیاسآی بود و خبر را به مقامات راولپندی منتقل کرد. مقامات استخباراتی راولپندی نیز به حکمتیار و خلیلی رساندند که هرگز نباید افشا شود که عبدالعلی مزاری دوگانگی دارد، و در اسرع زمان باید او و دوگانگیاش را از بین ببریم.
یکی از معتمدین غرب کابل به نام «حاج اسحاق» در روز 18 حوت امانات حزب وحدت را از استاد مزاری تحویل گرفت و همانجا عبدالعلیم را مشاهده کرد و متوجه ماجرا شد. حاج اسحاق به بابه مزاری قول داد که پول و امانات را حفظ کند. وی به سرعت از منطقه غرب کابل خارج شد و با خلیلی تماس گرفت و اعلام کرد که پولهای حزب وحدت اینک در دست اوست و امیدوار است که این امانت را به زودی به دست سکاندار بعدی حزب برساند. خلیلی هم از وی ابراز امتنان نمود. حاج اسحاق در حالی که میخواست مخابره را قطع کند، ناگهان قضیه دوگانگی را یادش آمد و به خلیلی گفت:«راستی استاد، شما هم میدانستید بابه دوگانگی داشته است؟» خلیلی رنگش تغییر میکند و میگوید:«بله، غیر از شما چه کسان دیگری از قضیه باخبرند؟» حاج اسحاق اسم سیدعلی سکرتر را میآورد. خلیلی با راولپندی تماس میگیرد و دستور میدهد سیدعلی سکرتر را همراه مزاری بکشند. مقامات راولپندی میگویند که چند نفر دیگر از اعضای حزب وحدت هم اینجایند و آنها هم ظاهرا از قضیه باخبرند. در نتیجه اخلاصی ارزگانی، ابوذر غزنوی، ابراهیمی و جان محمد ترکمنی هم در کنار مزاری و سیدعلی کشته میشوند.
اینک فقط دو نفر از کسانی که از راز بزرگ باخبرند باقی ماندهاند. قومندان دلهای آزاده، سردار محمدشفیع ترکمنی ملقب به «دیوانه» و حاج اسحاق. حاج اسحاق به یکی از کشورهای همسایه میگریزد و سپس در مزارشریف با هواپیما تحویل داده میشود و در جا دستگیر میشود، اما با زیرکی موفق به فرار میشود. حاج اسحاق از آن پس تا به امروز در خفا زندگی میکند و از سوی پنج سرویس اطلاعاتی بزرگ تعقیب میشود. وی در طی این سالها در نقاط مختلفی از جمله هرات، کویته، هزارهجات، ایران، آسیای میانه و... دیده شده است. آخرین بار او در ابتدای دهه هشتاد در هرات دیده شده و از آن پس کسی او را ندیده است.
بابه مزاری واقعی که زنده بود[و هست] در بامیان از طریق پیکی به شفیع خبر میدهد که زنده و در جایی امن است، اما از وی میخواهد که راز زنده ماندنش را به کسی نگوید چون برای کشتن او در کمین هستند. همچنین بابه به شفیع خبر میدهد که طالبان قصد کشتن عبدالعلیم و همراهانش را نداشتند بلکه این پاکستان بوده که به طالبان فرمان کشتن را صادر کرده است، زیرا اراده مقامات اسلامآباد بر این است که مهرهشان -خلیلی- بر هزارهها ریاست کند. قلب قومندان شفیع میشکند. او اینک بایستی هم سردار حزب وحدت باشد و از کیان هزاره دفاع کند و هم کسی را خدمت کند که میداند خائن ملی شماره یک است. او خار در چشم و استخوان در گلو صبر میکند اما گهگاهی طاقتش به تحمل نمیرسد و کارهایی میکند که باعث تردید خلیلی میشود. از جمله در 1374 از فرمان خلیلی برای حمله به ورس سرپیچی میکند.
خلیلی از رفتار خودسرانه شفیع به تنگ میآید و او را فرامیخواند. از او میپرسد که این خودسرانگی چه معنا میدهد؟ و چرا او مصالح هزاره را در نظر نمیگیرد؟ شفیع در اینجا سخنی میگوید که از آن میتوان به افصح کلام فارسی یاد کرد. او پاسخ میدهد:«مصلحتی بزرگتر از این نمیبینم که فاضل جایگاهش را از مفضول پس ستاند.»خلیلی در آن لحظه چنین میپندارد که شفیع نه تنها از زنده بودن مزاری باخبر است، بلکه مزاری را پناه داده و در تدارک کودتا برای برگرداندن اوست. اما با زیرکی میگوید:«چه کسی افضل من است؟ اکبری و انوری؟ آنها حتی هزاره نیستند!» و وانمود میکند که معنای حرفش را نفهمیده است. خلیلی ادامه میدهد:«من این حرف تو را با مقامات بالا در میان میگذارم و به شورای مرکزی منتقل میکنم. این حرف تو صریحا اعتراف به خیانت و خرابکاری به حزب است!» جلسه با ناراحتی و سکوت تمام میشود. از آن پس شفیع دیوانه در همه جا میگفت:«مزاری زنده است.» اما مردم فکر میکردند که منظور او، روح و اندیشه مزاری است که زنده است، نه خود وی. سرانجام خلیلی در اول سنبله 1375 موفق میشود که اعضای حزب را متقاعد کند که شفیع برای مردم هزاره خطری جدی است. شفیع در لحظات آخر به خلیلی گفت:«استاد چرا مرا میکشی؟» و وقتی گلولهها به سوی او آمد فریاد زد:«مزاری زنده است!!!» اما باز هم کسانی که در آنجا بودند منظور او را نفهمیدند و فکر کردند قومندان شفیع برای بابه مزاری درود فرستاده است.
از همه شما میخواهم که این پست را به صورت حداکثری منتشر کنید تا همه بدانند که بابه مزاری زنده است.