23 شهریور 1373. آقای مزاری در یک کودتای خشن قصد کرد حزب حرکت اسلامی و جناح اکبری در حزب وحدت را از غرب کابل تصفیه کند و خود تنها آدرس هزارهها شود. این کودتا در ابتدا موفق نبود و با هجوم متقابل حامیان این دو گروه(دولت اسلامی و اتحاد اسلامی) آقای مزاری تا مرز شکست و خروج از غرب کابل پیش رفت، اما در هفته ابتدایی مهرماه، با آوردن نیروهای حزب اسلامی حکمتیار به غرب کابل، توانست بصورت کامل جناح حرکت اسلامی و جناح اکبری را از غرب کابل تصفیه کند. حالا دیگر تنها نماینده غرب کابل، آقای مزاری است. هرچند تپه اسکاد و مجموعه سلاحهای بینظیرش و قصر دارالامان(که هر دو در کنترل حرکت اسلامی بودند) به نشانه قدردانی به حکمتیار تقدیم شد.
23 سنبله به شدت مقامات تهران را رنجاند. آقای مزاری خود را در ترازوی جنگ قدرت در کابل، در کفه حکمتیار و به تبع آن پاکستان گذاشته بود. علاوه بر آن، ایرانیها حزب وحدت را ثمره کار خود میدانستند و ویران کردن و دوپاره کردن آن نوعی ضربه و هزینه به ایران محسوب میشد. در نتیجه حمایت مالی آنها به طور کامل از آقای مزاری برداشته شد؛ هرچند هنوز واسطههای ایرانی تلاش داشتند تا با دیپلماسی مزاری را از پیش حکمتیار و پاکستانیها بیرون بکشند.
پیامد جنگ 23 شهریور که نهایتا با پیروی حکمتیار به پایان رسید حادثهای مهم در تاریخ هزاره بود؛ از این جهت که از این تاریخ به بعد دیگر هزارهها عملا استقلال نداشتند. جناح آقای مزاری در حزب وحدت اینک عملا قومندانی امنیه حزب اسلامی در غرب کابل بود و حرکت اسلامی و جناح آقای اکبری هم ازین تاریخ رسما مهمان دولت اسلامی بودند. دیگر از شکوه و شوکت حزب وحدت و حزب حرکت نیمه اول سال 1371 خبری نبود.
از آدرسهای مختلفی تلاشهایی برای جدا کردن آقای مزاری از حکمتیار اتفاق افتاد اما همه میدانستند که این امر خواب و خیال است. آقای مسعود و هم حزبیهایش در دولت اسلامی غرق در کینه مزاری بودند و به چیزی جز نابود کردن او نمیاندیشیدند. مسعود صراحتا میگفت که: «مزاری باید کشته شود تا مردم هزاره از شرش راحت شوند، اما این کار نباید به دست من اتفاق افتد.»، «باید هزارههای خودش(خلیلی و اکبری) یا پشتونها او را بکشند. باید او را از غرب کابل فراری داد تا در جای دیگری کشته شود.» آقای اکبری هم غرق در کینه مزاری بود. مزاری صمیمیترین دوستش را به قتل رسانده بود؛ او هنوز به واسطه اینکه بر سر خون دوستش با مزاری مصالحه کرده بود و انتقام خونش را نگرفته بود عذاب وجدان داشت. او معتقد بود مزاری و یارانش از طریق پولهای فراوانشان در انتخابات تیر 1373 آرای شورا را خریدهاند وگرنه او رئیس حزب میشد. همچنین گل سرسبد تمام وقایع، 23 شهریور بود که مزاری قصد کرد او را به همراه یارانش به قتل برساند ولی وی به طرز معجزهآسایی سوار بر یک دوچرخه توانسته بود از مهلکهای چنین وحشتناک بگریزد و یارانش پشت سرش از سوی نیروهای مزاری کشته شدند. اکبری میگفت:«اگر تمام دنیا دشمنی با مزاری را رها کنند، یک سگ پیدا میکنم و با آن با مزاری خواهم جنگید و شر مزاری را از سر هزارهها کم میکنم.»
در طرف دیگر مزاری هم میدانست که دیگر آشتی و پیوستن به دولت اسلامی خیالی بیش نیست. تمام پلها بین دو طرف خراب شده است. سه سال جنگ و هزاران کشته را به راحتی نمیشود در عرض چند روز حل کرد. علاوه بر آن مزاری میدانست که هیچ کنترلی روی افراد خود ندارد و آنها در بهترین حالت نه از او که از ایدئولوژی «ناسیونالیسم هزارگی» تبعیت میکنند(البته پول میتوانست همین تبعیت نیمبند از هزارهناسیونالیسم را هم سست کند). مزاری پیشوای مقدس ناسیونالیسم هزارگی بود، و ناسیونالیسم هزارگی هم در آن روز دینی بود که ملایانش قومندانان و تئورویسینهای حزب وحدت در غرب کابل بودند. مزاری تا زمانی مقدس بود که بر سبیل خواسته این ملایان حرکت کند و پیش برود و بتواند ایدئولوژی آنها را فربه کند. آنی که مزاری به ذهنش خطور کند که سیاست کند، روایت کلی را مخدوش کند یا به چارهاندیشی برای وضع اسفبار بپردازد، دیگر مزاری نخواهد بود و تبدیل خواهد شد به فاضل، اکبری و.. دیگران.
مزاری دیگر نه حوصلهای دارد که با دولت اسلامی سازش کند، نه رویی دارد که دوباره چشم در چشم اکبری و سران حرکت اسلامی اندازد و نه توان آن را دارد که از چارچوب سیاست حکمتیار تخطی نماید. اینگونه بود که در همان نیمچه مذاکراتی که سفارت ایران برای بازگشتنش به دولت اسلامی ترتیب داد رسما گفت تنها در صورتی حاضر است با دولت آشتی کند که یگانه آدرس هزاره باشد(تا دیگر چشم در چشم سران حرکت و اکبری نشود) و پنج قوت به او تخصیص داده شود(تا بتواند از حکمتیار تخطی کند) واضح بود که هر دوی این خواستها از طرف دولت اسلامی رد شدند. آقای مزاری در غیاب کمک ایرانیها اینک کاملا در چنگ اسارت حکمتیار و آیاسآی بود.
در حالی که دو طرف درگیرِ «سگجنگی کابل» برای نابود کردن هم برنامهریزی میکردند طالبان ظهور کرد. از آنجایی که طالبها داشتند عقبه حزب اسلامی را میزدند، دولت اسلامی به طرز کودکانهای خواست باور کند که آنها طرفداران دولتند و در نتیجه حمایتهای مالی و سیاسی خود را برای آنها گستراند. آنها زابل و هلمند را نیز تصرف کردند و به سوی غزنی و هرات حرکت کردند. در غزنی دولت اسلامی از والی خود خواست که ولایت را به طالبان تحویل دهد از آن طرف حزب اسلامی حکمتیار به همراه جناح مزاری حزب وحدت به سمت غزنی لشکر کشیدند تا طالبان را شکست دهند. آقای مزاری در پیامهای خود اعلام کرد که «طالبان گروهی ساخته و پرداخته استعمار است تا مجاهدین را سرکوب کند.» نیروهای مشترک حزب اسلامی و اقای مزاری در غزنی با طالبان جنگیدند، به طرف مقابل تلفات واردند کردند، اما سرانجام شکست خوردند و عقب نشستند. با این شکست حزب اسلامی حکمتیار نه تنها از غزنی بیرون رفت، بلکه ناگهان از کابل هم عقب نشست و به «سروبی» جا به جا شد. متعاقب آن نیروهای جنرال فوزی حزب جنبش(ازبکها) هم خارج شدند و آقای مزاری اینک همسایه طالبها شد. مزاری حالا از شمال و شرق و غرب با دولت اسلامی هم مرز بود و از جنوب به طالبان. هیچ راه فراری وجود نداشت و کار ظاهرا تمام شده بود.
البته باید خاطرنشان کرد که قبل از خروج حکمتیار از چارآسیاب، همایون جریر، به نزد آقای مزاری آمد و منطق کار را توضیح داد:«ما اینک به جای دولت اسلامی با طالبها میجنگیم. درست این است که جبهه را تخلیه کنیم تا طالبان مستقیما با ربانی و مسعود رو به رو شوند، از هر طرف که کشته شود به نفع ماست.» سپس آقای جریر از مزاری خواست که همراه آنها به سروبی عقب بنشیند و نظارهگر جنگ دو دشمن باشد.
صد در صد مزاری نمیتوانست چنین کند. او با اسم مقاومت و حقوق ملیت هزاره و... توانسته بود رقبای خود را حذف کند و خود پیشوای مادی و معنوی هزاره در کابل شود. حالا آیا درست بود که همه آن چیزهایی را که اینک بدون شریک صاحب شده بود را بدون هیچ چیزی به طالبان بسپارد و خود در یک ولایت پشتوننشین متواری شود؟ در لوگر قرار است چه تضمینی به او بدهند تا بازگشت دوباره او به قدرت ممکن شود؟ آقای مزاری به حزب اسلامی اعلام کرد که تمام پیمانهای همکاری بین دو حزب ازین پس لغو شده و دیگر حزب اسلامی و حزب وحدت با هم کدام کاری ندارند.
26 بهمن 1373. غرب کابل در محاصره دو دشمن. سوال اساسی: حزب وحدت مزاری باید چه کند؟ با دو لشکر جرار که میخواهند خون مزاری را بخورند چه میشود کرد؟ راه اول و بدیهی که به ذهن یک قهرمان میرسد این است که «باید با هر دو جنگید و شهید شد». این راه احمقانه است. راه دوم این است که «با دولت اسلامی مصالحه کرد و متحد شد». این راه هم ممکن نبود. سه سال جنگ مداوم با دولت اسلامی و بیرون کردن جناح اکبری و حزب حرکت از غرب کابل، هرگونه پل بازگشتی را خراب کرده بود. راه سوم؛«با طالبان متحد شد». البته که این راه معقولانهترین راه است. آقای مزاری خلیلی را در اسلام آباد، رسول طالب را در پیشاور و واعظی شهرستانی را به قندهار میفرستد و از آنها میخواهد تا برای اتحاد دو جریان دیپلماسی کنند و جان او و موجودیت حزب وحدت را تضمین کنند. هر سه تن به آقای مزاری میگویند که چراغ سبز حاصل شده و طالبان قابل اعتماد است.
آیا مزاری راه دیگری هم داشت؟ در شمال کابل حزب وحدت جناح اکبری هم متوجه شده بودند که کار آقای مزاری تمام است و حالا باید فکری به حال مردم غرب کابل کرد تا جنگ یک بار دیگر آن جا را ویران نسازد. راه حل آنها این بود که مزاری به صورتی آبرومندانه از غرب کابل خارج شود. آنها بدین منظور با هدف خروج مزاری و غیرنظامی کردن غرب کابل سلسلهای از تلاشهای دیپلماتیک را آغاز کردند و هم با دولت اسلامی و هم سفارت ایران مذاکره کردند. نتیجه مفصل این مذاکرات این بود که آقای مزاری از طریق شمال کابل به هر کشوری که میخواهد برود. در این راه دولت ایران به عنوان ضامن وارد معامله میشود. قرار بود تا برادر احمد شاه مسعود، احمد ولی، از لندن به تهران بیاید و در آنجا بعنوان گروگان نگهداری شود تا آقای مزاری به سلامت از کشور خارج شود. با خروج اقای مزاری از غرب کابل، حزب وحدت از غرب کابل خواهد رفت و اداره این منطقه به دست ریشسفیدان محلی میافتد که با طالبها و دولت بر سر بیطرف ماندن این منطقه مذاکره خواهند کرد. آقای مزاری که کاملا به دولت اسلامی و جناح اکبری بی اعتماد بود و از طرفی پالسهای مثبتی از طرف طالبها دریافت میکرد، این راه فرار را قاطعانه رد کرد.
طالبها با این شرایط که سلاح ثقیله حزب وحدت خلع شود با حزب وحدت صلح کردند. در نتیجه نام مزاری از شعار قبلی آنها که «مسعود، حکمتیار، مزاری و دوستم را خواهیم کشت!» خط زده شد. طالبان وارد چارآسیاب و غرب کابل شدند. سلاح ثقیله حزب وحدت را خلع کردند، و در یک مورد حتی سلاح خفیفه سربازان حزب وحدت را در «تپه تاج بیگ» و «تپه اسکاد» گرفتند!
17 اسفند 1373. با خلع سلاح حزب وحدت، به یکباره غرب کابل بیدفاع شد. طالبهایی که به جای حزب وحدت در سنگرهای «دهمزنگ» و «کارته سه» آمده بودند شکستی فاجعهبار خوردند. سنگرهایی که هزارهها در آن به مدت سه سال مستحکم و قدرتمندانه هرگونه تجاوزی را پاسخ میدادند، اینک یکی یکی در هم میشکستند. در غرب کابل محشر کبرایی به پا بود. روز قیامت شده بود. مردم همه در حال فرار بودند. آن کس که خودرویی پیدا میکرد سوار بر آن میشد و آن کس که خودرو پیدا نمیکرد با پای برهنه میدوید. باد استغنای خداوند میوزید و مردمان بیپناه و تیرهروز در طوفان خشم جنگ به هر طرف تکه پاره میشدند. در این میانه آقای مزاری تا به خود آمد فهمید در «کارته سه» هیچکس دور و بر او نمانده که از او محافظت کند و کار تمام است. مانند طالبان، سربازان و قومندانان حزب وحدت نیز به «قلعه شهاده»، «دشت برچی» و «گل باغ» متواری شده بودند. اینک مزاری و اعضای دفتر باید به فکر فرار میشدند. پولها و اسناد حزب به شخصی به نام «حاج اسحاق» سپرده میشود که او با پولها غیبش میزند. خود آقای مزاری به همراه سیدعلی سوار خودروی ضدگلوله حزب میشوند و به سوی چارآسیاب میروند. در راه در نزدیک «مسجد سفید» مردم تجمع کردهاند. آقای مزاری از خودرو پیاده شده و مردم را دلداری میدهد و میگوید به سوی «ملابورجان»(فرمانده طالبان) میرود تا نیرو و امکانات بیاورد تا به زودی دولت اسلامی را سرجایش بنشاند. با این نوید فتح و پیروزی دوباره سوار خودرو میشود و حرکت میکند که در «کوچه قلعه وزیر» تایر خودرو پنچر میشود. سیدعلی و آقای مزاری از خودرو تا شده و پای پیاده در کوچه به راه میافتند. در این لحظه جوانی به نام «رضا» در حال خروج از کابل است و در خودرویش همسر و مادر خود را سوار کرده. ناگهان چشمش به مزاری و سیدعلی میافتد که تنها و بیکس در کوچهها تردد میکنند. دلش از تعصب و غیرت به درد میآید مادر و همسر را از خودرو پیاده میکند و آنها را سوار میکند. با تعجب میپرسد:«حالا که ربانی دارد غرب کابل را چنین میکوبد شما به کجا میروید؟» مزاری میگوید:«به نزد ملابورجان میروم تا امکانات بگیرم.»
خودرو به سمت چارآسیاب حرکت میکند و در تمام طی مسیر مردمان در حال فرارند و از آسمان آتش میبارد. در «پل گل باغ» دیگر خبری از دویدن و فرار مردم نیست. مردم نشستهاند و خستگی میگیرند، آتش دولت اسلامی به اینجا نمیرسد. طالبها به سمت ماشین میآیند و آقای مزاری خود را معرفی میکند و میگوید که میخواهد به دیدن ملابورجان به چارآسیاب برود. آنها او را به درون قلعه میبرند. سپس طالبی با بلندگو از درون قلعه میآید و میگوید:«اگر افراد دیگری از قومندانان و اعضای حزب وحدت در این تجمع است به اقای مزاری در قلعه بپیوندد.» در اینجا مردم ابوذر غزنوی را رویت کردهاند که با اعلام آن طالب از میان جمعیت جدا شده و به درون قلعه میرود. تراکم پناهندگان هزاره در پل گل باغ زیاد است. ازین به بعد دیگر هیچ هزارهای به صورت مستقیم از سرنوشت مزاری خبر ندارد. ظاهرا بعدازظهر همین روز او را به همراه قومندانان شهیری چون «اخلاصی ارزگانی»، «ابوذر غزنوی»، «ابراهیمی» و «جان محمد ترکمنی» به چارآسیاب میبرند.
هنوز معلوم نیست که چه شد و چرا طالبها در چارآسیاب دست و پای مزاری را بستند و از او عکس گرفتند. این درحالی بود که مزاری متحد طالبان بود و برای دیدار ملابورجان و گرفتن کمک به چارآسیاب آمده بود و نه شخص ملا احسانالله، نه ملابورجان و نه ملاعمر با او مشکل شخصی نداشتند. آیا کینه طالبها از مزاری در غزنی اینجا تشفی شد؟ هرچه که هست مشخص است که سران طالبان قصد نداشتند تا او را تحقیر کنند یا بکشند و این کار را احتمالا برخی از سربازان طالب از روی خودسری انجام دادند. ملاعمر به ملابورجان دستور میدهد که مزاری و همراهانش را به قندهار منتقل کند. هلیکوپتر در روز 22 اسفند 1373 به سوی قندهار حرکت میکند.
مزاری و یارانش سوار هلیکوپتر میشوند. آن چه که از تجمیع روایات شاهدان برمیآید این است که آقای مزاری احتمالا تنها کسی بوده که ریسمان و زنجیر در دست نداشته و بقیه همگی دست و پایشان زنجیر و ریسمان بود. در روی هلیکوپتر آقای مزاری از یک فرصت استفاده میکند و سلاح یکی از طالبها را گرفته و او را به رگبار میبندد. سپس ریسمان از دست یاران خود باز میکند. پس از هایجک موفقیت آمیز هلیکوپتر، به خلبان دستور میدهد که به سمت جاغوری برود. خلبان قبول نمیکند. مزاری او را میکشد و سپس از کمک خلبان میخواهد به سوی جاغوری برود. او هم یا نمیتواند یا نمیخواهد، مردم غزنی شاهد بودهاند که هلیکوپتری به طرزی غیرعادی در هوا حرکت میکند. هلیکوپتر سرانجام با طرز بدی مینشیند و سقوط میکند و از کمر دوتا میشود. مزاری و همراهانش از داخل هلیکوپتر چون قهرمانانی بیرون میجهند. موقعیت اینجا «دشت نانی» در غزنی است. از قضا، یک دسته از طالبهای قندهاری در حال عبور بودند که سقوط هلیکوپتر را میبینند؛ از سرویس بیرون میآیند تا به کمک بروند. آقای مزاری و همراهانش به سوی آنها شلیک میکنند. آنها فریاد میزننند:«ما طالب هستیم! شلیک نکنید!» چون نمیدانستند که درون این هلیکوپتر که بوده! خلبان زخمی به طالبها میگوید آنها مزاری و همراهانش هستند. در نتیجه مزاری و یارانش در یک درگیری مسلحانه کشته میشوند.
و کذلک مضت عبدالعلی بن خداداد.