روزی حاتم طایی چهل شتر قربان کرده بود امرای عرب را. پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بود، خارکنی را دید پشته فراهم آورده. گفتش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟
گفت: هر که نان از عمل خویش خورد / منت حاتم طایی نبرد
حاتم طایی را سخن خارکش خوش آمد و بفرمود: «زه» و هزار دینار به خارکن داد. خارکن گفت:«من همیدر نان بلندهمتی خویش خوردم و از نان حاتم بینیاز شدم.» حاتم گفت: «زهازه!» و دو هزار دینار دیگر بدو محاولت کرد.
دیگر روز حاتم خاصیگان را بانگ داد که «فردا به صحرا رویم؛ در اثنای اقصای صحرا پیری رویت خواهد شدن، چون او را دیدید مرا بیحاجت و دلیل به نام بخوانید.» چون در صحرا شدند و پیر خارکن را دیدند، جملگی آواز «حاتم حاتم» دادند. پیر خارکن را معلوم گردید که مرد بخشنده حرامی، خود حاتم بوده و او را در دام توطئه گرفتار کرده و به عنف بر خوان کرم گسترده خویش نشانده. بانگ برآورد:
وَ یَکْرُمُ مَنْ لَمْ یَعْرِفِ اَلْجُودَ کُفُّهُ / وَ یَحْلُمُ عِنْدَ الغَیْظِ مَنْ لا لَـهُ حِلْمُ
و صیحهای برآورد و جان تسلیم کرد.
حاتم طایی از اسب فرود آمد و بر پیکر کشته خویش نگریست و عربده کرد: «دریغا بلندهمتا مردی که رهن منت کسی را حمایل نکرد!» و خاصیگان را این سخن درد کرد و جملگی بگریستند. بر فراز پیکر او قبهای برافراشتند و آن جا روضه دوستان و رشک بوستان شد.
هرکه آمدی از غریب و رنجور / در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی / تا حاجت او روا نگشتی
(تصویر مربوط به یکی از خاصیگان است که با کارهای بیدلیل خود باعث خشم حاتم طایی شد.)