ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی احسانی بخارایی
مرتضی احسانی بخارایی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

چرا مزاری‌گرایی درست نیست؟

در حداقل ده سال اخیر، آقای مزاری به پدر جمعی مردم هزاره تبدیل شده است. پدر غایبی که تخطی از او گناه و حرمت بالایی دارد و قانون امروز ما چارچوب‌های سیره او است. مثلی بی‌ادبانه در بین ایرانیان کوچه و بازار معروف است که می‌گوید:«فلانی پدر فلان چیز است، چون مادر همان چیز را فلان کرده.» اگر بخواهیم این مساله را بصورت فرویدی بررسی کنیم، پدر آن کسی است که عموم لذت‌های مهمی در او منحصر است و پسران نباید خود را در این لذتها شریک کنند. پدر اختیار زنان قبیله را دارد، و پسران باید به زنان او به چشم مادران نگاه کنند. پدر سر خانواده است و پسران هرگز نمی‌توانند سر خانواده باشند. رهبری قطعی هزاره از دید مزاری گرایان و عامه در آقای مزاری ضرب شده و او علیرغم مرگ تا به امروز همچنان رهبر هزاره است. او حق داشت که مرتکب لذت‌هایی شود که دیگران از آن محرومند، او اجازه داشت تا نفس آخر به نام خود بجنگد و مردم را به دم توپ و گلوله دهد، و از آن روز به ببعد کس دیگری چنین حقی ندارد(حتی آقایان خلیلی و محقق هم به چنین جایگاهی نرسیده‌اند و مردم جنگهای آنها را تقدیس نمی‌کنند). او حق داشت که همه چیز را در خود منحصر کند و قدرت را به تنهایی به دست بگیرد و دیکتاتوری برپا سازد، اما بعد از او کسی این حق را ندارد. او حق داشت شورا و تصمیم‌گیری جمعی را زیر پا گذارد و بعد از او این کسی این حق را ندارد. به همین دلیل است که سخنان او حتی با وجود اینکه نزدیک به سه دهه از مرگش می‌گذرد معتبر تلقی می‌شوند. در واقع، سخنان او از چارچوب متن و زمان گذشته‌اند و به حقایق ابدی تبدیل شده‌اند و طرفداران آقای مزاری حتی سخنان او را چون متون مقدس حفظ می‌کنند. حرمت گذاشتن به او در غیبت او بمراتب بیشتر از حیات اوست. مزاری به تمامی معنا، پدر استعاری فرویدی است.

واقعیت این است که انسان موجودی محجور است. هیچ کس نمی‌تواند ادعا کند که همه‌توانی و همه‌دانی دارد، و در برابر فساد زمان و طبیعت مقاوم است. هیچکس قادر نیست به اطمینان از شناخت جهان خارج سخن بگوید و به شناختی برچسب قطعیت بزند. محجوریت همراه با موجود انسانی است. اما بر خلاف دنیای تنظیم‌ها و قواعد، این موجود محجور اهلیت استیفا دارد، چون غیر از آن ممکن و متصور نیست. حال انسان محجور برای کنش در جهان سرد، بی عاطفه و خشن بیرونی، که هر آن هستی او را تحدید و تهدید می‌کند، ظهور می‌کند. فانتزی و خواهش او، وجود لذتی قطعی در گذشته است که او بتواند با تکرار کردن مداوم آن در این دنیای سرد و بی‌تفاوت بهروز باشد. دگما چنین به وجود می آید، و مردمان این گونه خواست‌ها و خواهش‌های ناخودآگاه خود را به صورت مذاهب، پادشاهی ها، اسطوره ها و قهرمانان و بطور کلی دگما، فرافکنی کرده‌اند.

آنچه که امروز آقای مزاری را به عرش اعلا برده، نه خود او، بلکه دگمایی است که مزاری در چارچوب آن تداعی شده است. این دگما چیزی نیست جز ناسیونالیسم هزارگی، که یکی از زخم خورده ترین و بیمارترین ناسیونالیسم‌هاست. به همین دلیل است که هر سال که می‌گذرد، بر نام مزاری زینتهای جدیدی آراسته می‌شود و به موازات آن، دشمنانش هر سال از هر گونه حسن و خوبی پیراسته می‌شوند. این امر یک جداسازی افراطی کودکانه است که هرروز شدیدتر می‌شود. مزاری بیست سال پیش، یک رهبر جهادی بود که مظلومانه کشته شد. اما مزاری امروز علامه ای فرزانه است که تهور و شجاعت بی نظیری دارد و به بصیرتی استثنایی مجهز است. دشمنان او بیست سال پیش، صرفا چند نام بودند، ولی امروز شرهای مطلقی هستند که ذات شیطانی آنها، هرگز اصلاح نخواهد شد. اینها نتیجه دوستداری آقای مزاری نیست، اگر بجای او، کس دیگری در این موقعیت قرار می‌گرفت، باز هم این والایش در حق او انجام می‌شد و از او بتی می‌ساخت. مشکل نه آقای مزاری، که آن ایدئولوژی است که مزاری در قالبش تبدیل به منجی شده است.

ناسیونالیسم هزارگی، چون اقران خود یک ایدئولوژی است که می‌تواند به درشت‌ترین اشکال ممکن متصلب شود. تصلب کنونی ناسیونالیسم هزارگی مسائل بسیار عمیقی را برای هزاره ایجاد کرده که هر روز شکافی از آن درز می‌کند که قبلا وجود نداشته است. دعوای گسترده بر سر ایرانی بودن و تورانی بودن منشا هزاره‌ها، اینکه شمول هزاره و دایره آن چقدر است اموری هستند که سبب حساسیت در آستانه مفهوم قومیت هزاره شده‌اند. منشا هزاره، سبب شده که هزاره‌ها بر سر اینکه به کدام سو بروند دچار گم‌گشتگی شوند و شمول هزاره و دایره آن، باعث لغزیدن سادات و طوایف کوچک هزارگی از درون این قومیت شده‌ است. مساله بعدی هم پیدایش قطب و امامی تحت عنوان مزاری است که باعث انسداد توازن و تعادل قوا و شکل گیری حاکمیت دموکراتیک در بین هزاره‌ها می‌شود. تمنای قطب و امام و راه نجات، به معنای بیرون شدن یک جامعه از جمهوری(به معنای res publica یا امر عمومی) و خزیدن آن زیر طبقه کیش و فرقه است. جامعه‌ای که جویای مرشد است، سوال بی پاسخ ندارد و مجهول در آن موجود نیست. تمام امور از طریق باطن پاکیزه مرشد و یاران حل می‌شود. اگر جایی به مشکلی برمی‌خوریم، باید آن را تحمل کنیم، چون هدف یک کیش نه بهزیستی و سعادت جمعی دنیوی(«زندگی خوب» ارسطویی Eudaimonia)، که محقق کردن آرمانی است که لزوما به سعادت جمعی منجر نمی‌شود، اما حاوی نوعی بهمنشی(ethic) فرقه‌ای است که افراد ذیل تعریف آن صاحب هویت می‌شوند.

در پایان نتیجه می‌گیریم که ناسیونالیسم هزارگی اگر می‌خواهد زنده بماند، باید مشخص کند که جامعه‌ای که تمنای آن را دارد، یک ملت است یا یک فرقه؟ و اگر می‌خواهد ملت بودن را انتخاب کند، باید به لوازم آن یعنی جمهوریت، به رسمیت شناختن دیگری، خروج از خودمحوربینی و رد صغارت خودخواسته تن دهد. البته که در نهایت نظر نگارنده این است که ناسیونالیسم هزارگی توان ساخت یک ملت را ندارد و رفتن به این راه تحمیل هزینه‌های بسیار دارد و مطلقا هیچ آورده‌ای نخواهد داشت.

مزاری22 حوتافغانستانهزارهناسیونالیسم هزارگی
علاقه‌مند به روانکاوی و تاریخ مردم هزاره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید