پس از آمدن رتبهام در کنکور [همانی که میخواستم بود] تا روز انتخاب رشته -برخلاف همکلاسی ها که از استرس درحال انفجار بودند- خودم را در دانشگاه فردوسی پای درس اساتید دانشکده روانشناسی تصور میکردم. هیجانی داشتم برای خود. به قولی یک سر بود و هزار سودا. واقعیت این بود که از پایان سال دوم دبیرستان مدرسه دلم را زد و این گونه بود که دانشگاه شد بهشتی در ذهن و تخیلاتم.
مدرسه جایی بود که معلم میآمد، درس را دیکته میکرد و میرفت. کار به جایی رسیده بود که سند برایش میبردی که فلان مطلبی که درس میدهی منسوخ شده و... نمیگذاشت حرفت تمام شود. چون میدانست چه میخواهم بگویم. پاسخش جالب بود. "اینجا مدرسه است و تو دانش آموز، من هم معلم. من میآیم که درس را به تو بیاموزم و تو همان را یاد میگیری که من تدریس کنم. چیزی که تو میخواهی دانشگاه است. آنگاه که دانشجو هستی و به دنبال دانش میروی و با استاد بحث میکنی." درست بود. پذیرفتم. و همین پذیرفتن موجب شد دیگر شوقی برای مدرسه در من نماند. عوضش به فکر دانشگاه باشم و رؤیا پردازی کنم.
بیشتر دانشجویان با شور و شوق در کلاس حاضر میشوند. شگفت زدهاند و تضارب آرا در کلاسها بالا میگیرد. هرکدام از اساتید در زمینه تخصصی خود صاحب نظرند و تسلطی کامل به رشته و درک عمیقی از زندگی دارند. کنفرانسها و کارگاههای پربار علمی به صورت پی در پی برگزار میشوند. پروژههای علمی ارتباط تنگاتنگی با نیاز جامعه دارند. کتابخانه قلب دانشکده است و بیشترین امکانات و هزینهها صرف آنجا میشود. دانشجویان ترم بالایی گروههای کتابخوانی دارند و به ترم پایینیها کمک میکنند. اساتید هرکدام جزئی از یک نقشه راه شگفت انگیز علمی هستند که راهنمای علمی آن رشته است. دانایی و علم بیشترین ارج و منزلت را دارد. و در کل دانشگاهِ من جایی است که شور و اشتیاق وصف ناشدنی برای کسب، تولید و انتشار علم در آن موج میزند. تصور من از دانشگاه اصلا پیچیده نبود. دانشگاه را معنی کنید: جایگاه دانش. تمام تصور من همین را میخواست.
و به دنبال این تصور معصومانه و لطیف از دانشگاه، من خودم را آماده درس خواندن نه به سبک دانش آموزی که به سیاق دانشجویی میکردم.
اما دانشگاه آنی نبود که فکر میکردم. در روزهای ابتدائی سال اساتید عادت دارند با تک تک دانشجویان آشنا شوند. راستش این رفتار من را به یاد رویهای مشابه در مدرسه انداخت. معلم به بهانه آشنا شدن با دانش آموزان تا یکی دو جلسه اول را درس نمیداد. و همانطور که در مدرسه چند معلم بودند که از همان روز اول درس میدادند، در دانشگاه هم همینطور بود. و اینجا دیگر جالب نیست که دانشجویان هم مانند دانش آموزان از شروع تدریس در روز اول ناراحت میشدند. بعضی اساتید هم طوری برخورد داشتند که بعدها فهمیدم دانشجویانی مثل من قبلا هم داشتهاند. به گذر زمان اکتفا میکنند که دانشجوی خیالپرداز از جهان توهمیاش با سر به جهان واقعی بیافتد.در همین آشنایی استاد و دانشجو بعضی میگفتند برای سربازی نرفتن(پسران) و تعداد زیادی حتی نمیدانستند دقیقا چرا روی صندلی دانشگاه نشستهاند.
اساتید هم که... کاری جز ترجمه نداشتند. یعنی کار متعالی علمی در دانشگاه که فراتر از ترجمه بود همبستگی گرفتن و سنجش تطبیق نظریه فلان نظریهپرداز در ایران بود. این واقعیت به شدت انرژی را که داشتم کاهید. انگار با سر به دیواری آجرچین خورده باشم. گیج و سرگردان. استاد درواقع کسی است که در حوزه مطالعه خودش موی سیاه به سفیدی دندان کرده و صاحب نظر است و سبک و فهم خودش را دارد. منتها اساتیدی که من دیدم موی سیاه را در راه ترجمه و یادگیری و فهم نظریه فلان اندیشمند از فلان کشور سفید کرده، دریغ از ذرهای استقلال رأی. یعنی حتی پس از پنجاه سال کار علمی مانند من دانشجوی سال سومی در تبیین پدیدهها میگوید:« پیاژه آن طور گفته و فروید فلان نظر را دارد».
و بدتر و تأسف بارتر اینکه تدریس به شدت کم بازده و در مواقعی بیبازده است. از رشتههای دیگر خبر ندارم اما در روانشناسی این رایج است که استاد برای تدریس از پاورپوینت استفاده کند. حالا لطف میکند و منبع اصلی را معرفی میکند و میگوید اگر قصد خواندن برای ارشد دارید باید آنرا بخوانید. برای پایانترم هم از همان پاور امتحان میگیرد!!! این فاجعه است. فاجعه علمی.
پس به من حق بدهید که دانشگاههای ایران را در حوزه علوم انسانی، دانشگاه ندانم. بیشتر به دارالترجمههای دولتی و غیردولتی میمانند و از ترجمه پا را اندکی فراتر گذاشتهاند و ترجمهها را آموزش هم میدهند.
بگذارید اینطور بگویم. مانند این است که حوزه علمیههای ایران، کتابهای بوداییان، مسیحیان، یهودیان،... و دیگر ادیان را ترجمه کنند و سپس کلاس برگزار کرده و کارشناس همان دین را تولید کنند. میدانم که اصلا مثال جاافتادهای نزدم. اما باور کنید همین است. من اگر میخواستم کارشناس اقتصاد کینزی یا سیاست ماکیاولی یا روانشناس راجرزی بشوم، یا به دانشگاه های مولد این اندیشهها میرفتم که در ایران نداریم، یا هم مینشستم کتابهایشان را میخواندم.
ترم اول که تمام شد همان دیدی که نسبت به دبیرستان داشتم، به دانشگاه هم سرایت کرد. اکنون دیگر کاری به مدرسه استعدادکُش یا دانشگاه بیبخار ندارم. شما هم برای کسب علم به دانشگاه و مدرسه دل نبندید. هدفی را ترسیم کنید و به تنهایی طی مسیر کنید. اگر در این راه به فردی که علمی و درست کار میکند برخوردید، دنبال کنید. اینطوری هرکس سر جای خود قرار میگیرد.