کتابخانه نیمه شب داستانی از مت هیگ است که شما را به این فکر میاندازد که اگر زندگی دیگری را تجربه میکردید چه روزگاری داشتید.
اگر شانس این را داشته باشید که به کتابخانه نیمه شب بروید و خودتان تمام زندگیهای دیگرتان را ببینید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ امکان دارد هر کدام از این زندگیها بهتر از زندگی حال حاضر شما باشند؟
نورا با سوالی این چنینی به سراغ کتابخانهای مرموز میرود که بداند قصه زندگی او چطور میشد اگر در جایی از زندگی انتخاب دیگری میکرد. او زندگیای پر از بدبختی و پشیمانی داشته اما در این کتابخانه فرصتی برایش فراهم میشود تا اوضاعش را روبه راه کند. او این انتخاب را دارد که زندگی کنونیاش را با زندگی جدیدی عوض کند. مسیر شغلی جدیدی داشته باشد، روابط شکستخوردهاش را از نو بسازد و رویاهای کودکیاش را دنبال کند. او باید در این سفر به دل کتابخانه نیمهشب به دورن خودش نظر کند و آن چه را واقعا به زندگیاش معنا و ارزش میدهد، پیدا کند. کتابخانهای با انبوهی از کتاب که هرکدام قصه یک زندگی را میگویند.
شما با خواندن این رمان به نوعی افسون خواهید شد تا به دنیای دیگری فرار کنید. نویسنده با داستانش این نکته مهم را گوشزد میکند که نباید آثاری را که دیگران بر زندگی ما میگذارند، نادیده بگیریم. همه چیز در زندگی مهم است حتی اگر خیلی کوچک و ناچیز باشد. باید همواره به لحظه لحظه زندگیمان فکر کنیم و آن را تحلیل کنیم و همه احساسات خود را در نظر بگیریم تا مانع خوشبختی خود نشویم.
این اثر مجموعهای از پیامهای زندگی را در قالب یک طرح داستانی جالب برای خواننده دارد.
علاقهمندان به ادبیات داستانی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
مت هیگ در سال ۱۹۷۵ در شفیلد انگلستان به دنیا آمد. او رماننویس و روزنامهنگار است. مت تحصیلاتش را در دانشگاه هال در رشته زبان انگلیسی و تاریخ به پایان برد و تا به حال آثار داستانی و غیر داستانی زیادی برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. مت در بیست و چهار سالگی به افسردگی شدیدی مبتلا شد اما توانست آن را پشت سر بگذارد و به زندگی باز گردد.
طبقات کتاب دو سمت نورا شروع به حرکت کردند. زاویههایشان عوض نمیشد. فقط افقی میلغزیدند و جابهجا میشدند. این احتمال هم بود که اصلاً طبقات حرکت نمیکنند و این کتابها هستند که جابهجا میشوند. اصلاً هم مشخص نبود که چرا یا حتی چگونه. هیچ ابزار و وسیلهای دیده نمیشد که این کار را انجام دهد. صدایی به گوش نمیرسید و کتابها هم از انتها یا ابتدای طبقات بر زمین نمیریختند. کتابها بر اساس اینکه روی کدام طبقه قرار داشتند، با سرعتی متفاوت میلغزیدند، اما هیچکدامشان خیلی سریع حرکت نمیکردند.
«چه اتفاقی داره میافته؟»
چهرهٔ خانم الم در هم رفت. قامتش را صافتر کرد، چانهاش را داخل برد، قدمی بهسمت نورا رفت و دستهایش را در هم گره کرد. «وقتشه که شروع کنی، عزیزم.»
«اگه اشکالی نداره، این رو بپرسم. چی رو شروع کنم؟»
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
«چی؟»
«تعداد زندگیهایی که میتونی داشته باشی بهاندازهٔ احتمالاتیه که توی عمرت داری. توی بعضی زندگیها انتخابهای متفاوتی میکنی و اون انتخابها نتایج متفاوتی رو ایجاد میکنن. اگه فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگیت متفاوت میشد. همهٔ اون زندگیها هم توی کتابخونهٔ نیمهشب وجود دارن. همهشون درست بهاندازهٔ این زندگی واقعیان.»
«یعنی زندگیهای موازی؟»
«نه همیشه. بعضیهاشون بیشتر... متقاطع هستن. خب، دوست داری زندگیای رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی؟ دوست داری کاری رو متفاوت انجام بدی؟ چیزی هست که بخوای تغییرش بدی؟ کار اشتباهی کردهٔ؟»
جوابش آسان بود. «آره. همهچیز.»
بهنظر رسید این جوابش باعث شد بینی کتابدار قلقلک شود.
خانم الم سریع دست در آستین لباس یقهاسکیاش فروبرد تا دستمالکاغذیاش را بیرون بیاورد. بلافاصله آن را جلوی صورتش گرفت و داخلش عطسه کرد.
نورا گفت: «عافیت باشه.» و دید که چطور بهمحض تمام شدن استفادهٔ کتابدار از دستمال، جادویی عجیب آن را از توی دستانش غیب کرد.
«نگران نباش. دستمالها هم مثل زندگیها هستن. همیشه تعداد زیادی ازشون هست.» خانم الم برگشت سر حرفش. «انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهیم تغییر بدیم... اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون. این موقعیت رو داری که ببینی همهچیز میتونست چطور پیش بره.»
نورا در دل گفت: امکان نداره اینها واقعی باشه.
ظاهراً خانم الم میدانست او به چه فکر میکند.
«اما واقعیه، نورا سید. هرچند اون واقعیتی نیست که تو درکش میکنی. بهترین حالتی که میشه توصیفش کرد میانه هست. نه زندگیه و نه مرگ. اون زندگی واقعی که فکر میکنی نیست، اما رؤیا هم نیست. نه اینه و نه اون. خیلی کوتاه بخوام بگم، کتابخونهٔ نیمهشبه.»
طبقات که تا پیش از این آهسته حرکت میکردند متوقف شدند. نورا متوجه شد که یکی از طبقات سمت راستش، در ارتفاع شانه، فضای خالی بزرگی دارد. تمام بخشهای دیگر طبقات کاملاً و شانهبهشانه از کتاب پر بودند، اما اینجا فقط یک کتاب به پشت روی طبقهٔ سفید و نازک قرار داشت.
این کتاب برخلاف بقیهٔ کتابها نه سبز، بلکه خاکستری بود. درست به همان اندازه خاکستری که وقتی نورا نخستین بار ساختمان را از ورای مِه دید، دیوارهای سنگی خاکستری بهنظرش رسیدند.
خانم الم کتاب را از روی طبقه برداشت و به نورا داد. در نگاهش اندکی حس انتظار دیده میشد، انگار که کادوی کریسمس نورا را به او داده است.
وقتی توی دست خانم الم بود سبکتر بهنظر میرسید، اما خیلی سنگینتر از آن بود که نورا فکر میکرد. نورا شروع به باز کردن کتاب کرد.
خانم الم سر تکان داد.
این مطلب درحال بروزرسانی است!