مهدی کرامتی
مهدی کرامتی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

بازی های رسوا کننده

یادم می‌آید پارسال «مافیابازی» بدجور توی جان فامیل‌مان افتاده بود. چه خانه‌ی فامیل مادریم می‌رفتیم و چه مهمان خانواده‌ی پدرم می‌شدیم، همواره بساط بازی پهن بود. مافیا هم بازی خاصی است که با دو سه نفر شکل نمی‌گیرد و باید دست کم یک تیم فوتبال دور هم جمع شوند؛ پس همین بود که مهمانی‌ها همه شلوغ بود.

ساعت ۹ شب دور هم جمع می‌شدیم و بعد از این که سلام و احوال پرسی فرمالیته‌ی خودمان را انجام می‌دادیم، سریعْ آن که از همه خوره‌تر بود با یک جمله‌ی «آقا بیاید بازی رو شروع کنیم» حرفی را می‌زد که حرف دل همه بود. بعد هم بدون فوت وقت، کاغذهای از قبل نوشته شده را مهیا می‌کردند و یک نفر گرداننده می‌شد و بازی شکل می‌گرفت.

فکر کنم که شنیده‌اید که می‌گویند «حاج آقا بالا رفتن‌اش از منبر با خودش است و پایین آمدنش با خداست» امّا ماجرای این بازی هم همین طور بود. از همان ۹ شب تا نزدیک نماز صبح و حتی بعد از آن، مثل مست‌های علاف و بیکار بازی می‌کردیم و بازی می‌کردیم و بازی می‌کردیم.

من هم خیلی دوست داشتم و همین الان هم استخوانم درد می‌کند، چون مدتی است که بازی نکرده‌ام، امّا بعد از آن که دو دست بازی می‌کردم، سرم درد می‌گرفت و می‌رفتم گرداننده می‌شدم. موقع بازی خیلی دقت می‌کردم و وقتی هم که مافیا از آب در می‌آمدم، اضطراب زیادی را به خاطر دروغ‌گویی مفرط می‌کشیدم. خلاصه طاقتم طاق می‌شد و کم می‌آوردم.

بهتان توصیه می‌کنم که باری بیرون بازی بنشینید و هیچ گونه مشارکتی نداشته باشید. بعد بازی را به خوبی نگاه کنید. امّا اصلِ توجه‌تان را بگذارید برای وقتی که بازی به پایان می‌رسد: ملاحظه کنید که آدم‌ها چطور به سمت هم حمله‌ور می‌شوند! یکی دیگری را بابت حدس اشتباه ترور شخصیت می‌کند و آن یکی دیگر، به خاطر آن که یکی دو تا حدس درست زده، خودش را می‌کشد تا کمی هم که شده، مورد تمجید دیگران قرار بگیرد و بهش بگویند که «چه قدر باهوش است!»

وضعیت عجیبی است. یک بار همین کار را کردم و بیرون نشستم. دخترخاله‌ی کوچولویم را هم روی پایم نشاندم و باهم بازی می‌کردیم. در همین حین، به فامیل‌هایمان که مشغول بازی بودند دقت می‌کردم. چشمتان روز بد نبیند: به محض این که گرداننده گفت فلان تیم برنده شد، آدم‌های گنده از جا بلند شدند و به سمت هم یورش بردند و مشغول همین کارها شدند. دخترخاله‌ی کوچولویم مات و مبهوت مانده بود. لحظه‌ای برایم مرز بین مفهوم بچه و بزرگسال کدر شد.

درباره‌ی خودم چیزی نمی‌گویم، فقط خلاصه بگویم که من هم همین طور بودم، امّا این قدر «این طور بودن» برایم زجر آور بود که تصمیم گرفتم هر طور شده «طور دیگری»‌ شوم. اگر حالا بازی کنیم، انشالله دیگر این طوری نخواهم بود.

گفتم:«مدتی است که بازی نکرده‌ام» و شاید حدس بزنید که دلیل آن چه بوده است. وسط همین بگومگوها چند باری شد که کدورت پیش آمد و صدایی بالا رفت و حرف‌های بدی گفته می‌شد. حالا نمی‌گویم همه به همه و نمی‌خواهم آبروی خاندان‌مان را ببرم، امّا یک آدم هم که این طور باشد، برای متشنج کردن فضا کفایت می‌کند. اصلاً می‌دانید؟ همچین رفتاری هدف اولیه‌ی دور هم جمع شدن و بازی را از بین می‌برد.

خیلی شنیده‌ایم که می‌گویند «سفر» شخصیت آدم‌ها را رو می‌کند. به موازات این که بدنمان روی تپه‌ها و سرازیری‌ها بالا و پایین می‌رود، «خودمان» هم بالا و پایین می‌شویم و به مرور همین بالا و پایین شدن‌ها، واقعیت‌های نهفته‌ی‌مان را آشکار می‌کند. وقتی آدم‌ها کنار هم باشند و چند صباحی توی حلق هم باشند، «تعارض منافع» کار خودش را می‌کند و نشان می‌دهد که کدام آدم خودخواه و سودجو و کدام آدم بی‌عقده و سالم است. در آبرو بر بودن سفر حرفی نیست.

حرفم این است که «بازی» هم خیلی «این طوری» است! شاید باورتان نشود، امّا خیلی از آدم‌ها برایم توی «فوتسال» آخر هفته‌ها فرو ریختند! وقتی می‌بینی آدم جا افتاده‌ای چطور سر پاس ندادن و سر یک خطای ساده، چطور قشقرق بپا می‌کند. مافیا هم همین طور است. آدم‌های عقده‌دار، آدم‌های خشن، آدم‌هایی که تمام دنیای‌شان، همه‌ی همه‌ی آمال‌شان همین است که «دیگران درباره‌ی من چه فکر می‌کنند» را بیرون می‌کشد و رسوا می‌کند.

بعد التحریر: چند روز پیش یک ویدئو از «الیور استون» نگاه می‌کردم که برای نویسندگان تازه کار هالیوودی صحبت می‌کرد. حرف جالبی زد که از همان روز ذهنم را مشغول کرده:« با خودتان خلوت کنید و ملاحظه کنید که خودتان از این فرصت زندگی چه می‌خواهید. بی‌خیال این شوید که آدم‌های دیگر دنیا چه چیزی را موفقیت می‌پندارند. شما نیاز ندارید که توسط هیچ کس دیگری تأیید شوید.»
کاش با هم یه دورم مافیا می زدید!
کاش با هم یه دورم مافیا می زدید!


تعارض منافعبازی مافیامسافرت
ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید