عصبانی شدن من هم داستان عجیب غریبی داره. کاشکی هیچوقت عصبانی نمیشدم چون واقعا ضعیف تر ازونم که بتونم از پس خشمم بربیام. من کلا جلو احساساتم مثل برگ های پاییزی معلق تو باد شمالی ام. بیچاره ترینم. استفاده از این لغت برام سخت ترین کار ممکنه. "بیچاره!"
کاش خیلی قوی بودم مثل همه اونایی که هرروز میان از قدرت زنانگی میگن و من همیشه فک میکنم که با این اوصاف، آیا میتونم به زندگیم ادامه بدم؟ هرروز بارها و بارها میشکنم، خرد میشم و باز چون که بدون چاره ام؛ مجبورم از اول شروع کنم. من استاد شروع های مکرر و بی نتیجه ام. من ادم امید های بیهوده ام. به ازای تمام ساعت های عمرم امیدوار شدم و دوباره تا شدم.
کاش باد شمالی لااقل پرتم میکرد یه جای خیلی خیلی دور. یکم میکوبیدم به در و دیوار و درنهایت معلق نگهم میداشت بین زمین و آسمون. یه جایی که از بالا آدما رو نگاه کنم. فقط نگاه کنم، تا جون تو بدن دارم نگاه کنم. تو این دنیا این تنها کاریه که دوست دارم انجام بدم. دوست دارم ببینم اگه من نباشم کیو قراره بشکنن؟ این مردم اعتیاد دارن به خرد کردن هم. میخوام به حلقه های عبث ارتباطات ادما نگاه کنم و این سری من پوزخند پیروزمندانه بزنم. بهشون بگم میدونم که ته این داستان عاشقانه، بازنده تویی! این بار قراره تو خرد شی، سری بعد طرف مقابلت و این داستان حالا حالاها ادامه داره و من میتونم تا بی نهایت لبخند بزنم.
من هروقت عصبانی میشم؛ یاد انتقام میفتم. باد شمالی لطفا من رو از انتقام سیرآب کن.