نمیدونم چه سِریه که هروقت از همه مونده رونده میشم پناه میارم به اینجا.
معنی نداره یه آدم غریبه که بنظرم حتی انسان درست و حسابی نیست، قرار باشه حال منو بگیره. همهی این چیزا رو میدونم، اصلا ازین چیزا زیاد دیدم، اولین بارم که نیست! ۱۶ سالم که نیست! اما احساسم مثل ۱۶ سالگیم شد. یه توهم عاشقانهی یک طرفه با یه آدم مزخرفی که هیچ شیرازهای برای منسجم نگه داشتن زندگیش نداشت. چقدر من خودم را دوست نداشتم. امروز هم همین بود. یه همچین حسی! دلم برای ۱۶ سالگی تنگ شد. اونموقع اگر هم کار خطایی میکردی میگفتند "نوجوونن دیگه. طبیعیه" الان ولی اگر اشتباه بازی کنی، لایق هر نوع سرکوفتی از طرف هرکسی هستی!
نمیدونم چی درونم غلطه که ازین مدل آدمای بیشیرازه خوشم میاد. میدونم آخرش خودم به فنا میرم اما باز شروع میکنم، مدام فرصت میدم، شانس میدم. اما وقتی طرف هیچکدام ازینها رو نمیفهمه که تو یه جونتو از دست دادی و اینکه باز کنارتم معنیش اینه صرفا دارم یه شانس مجدد بهت میدم، لایق فرصتهای مجانی و همراهی من نیست. گاهی اینقدر فرصتهای دوباره میدهم که طرف فکر میکنه هرجور بخواد میتونه باشه، انگار که هیچچیز منو عصبانی یا ناراحت نمیکنه.
خیلی دردناکه. احساس خرد شدن بدترین حسیه که تاحالا تجربه کردم. شاید به این شوری شور هم نباشه، شاید اگه کسی جای من بود هیچ مشکلی نداشت، اصلا عین خیالش هم نبود. شاید من خیلی شکنندهام، شاید خیلی مغرور و نارسیسیتم و توقع دارم همه منو بذارن رو سرشون و حلوا حلوام کنن. از مامانم گرفته تا یه غریبهی بیشیرازه!
چیز بد دیگهای که وجود داشت این بود که من واقعا تا جایی که از دستم برمیومد سعی کردم نقاط بحرانی و مزخرف زندگیشو پوشش بدم. به خودش بیارمش. که اومد! اما وقتی اومد دیگه مثل قبل بیدفاع نبود که بغل من براش جای امن باشه! وااای چقدر خود واقعی بعضی آدما زشته، کاشکی اصلا همیشه غمگین و بیدفاع باشن اگه خودشون اینقدر چشم سفیدن.
چقدر آدم بخاطر همین چشم سفید، له کردم؟! اشتباه کردم. آدمایی که خوبن چرا بنظرم جالب نمیان؟! یاد phantom thread افتادم؛ داشتان عشق ناپایدار آلما و رینولدز. هروقت رینولدز مریض و بیدفاع بود آلما معنی عشق و زندگیاش را واضحتر میدید، تمام انرژیاش برای رینولدز بود اما حس معشوقه بودن میکرد، حس جوانِ دوست داشته شدن. آه که چقدر دلم برای این حس پاک تنگ شده. من دلم برای همین بیچارگی حاصل از طرد شدن هم تنگ شده. چقدر از درد کشیدن خوشم میاد. غمانگیزه! من از آدمایی که مفهوم "درد" رو برام عمیقتر معنی میکنند خوشم میاد. "درد" برای من زندگیه. عادت ندارم روحم دردی نداشته باشه و به حیاتش ادامه بده. من با "درد" زندهام. احساس میکنم ارزش وجودم فقط با این مفهوم، بالاتر میرود. در ستایش "درد" کلماتم جاری و روان است، بینهایت هم هست.