امروز حس ناامیدی تمامم رو خورد و قورت داد. از تمام اطرافیانم مایوس و دلسردم. من واقعا تو روابط اجتماعیم موندم...
نکنه همه دارن بهزور تحملم میکنن! اون حس روز اول آنشرلی تو کلاسای روز یکشنبهی کلیسا رو دارم. همه مسخرش کردن فقط بخاطر گلای صحرایی که باهاش کلاه ساده و بیریختشو تزیین کرده بود. اولین بار بود اهالی دهکده میدیدنش و همین نگاه اول باعث شد تا سالها همه فکر کنن با یه دختر سبک عقل و سطحی و مسخره سروکار دارن.
آره من یه نصف آفرودیت و یه نصف آنیتام. میتونم تو یه جمع خوشفاز تا ساعتها برقصم و مهملات بگم و بخندم و بخندونم، میتونم آواز بخونم و برقصم، بدون خستگی! اما همزمان میتونم بشینم پای غماتون. آره اینجاست "چابکی دستان عقدهگشایم"! میتونم تا ساعتها ازین دنیا و رنجهاش بگم و از فلسفه وجود تا کانت رو براتون بشکافم و باهم صحبت کنیم.
من همیشه برای همه بودم، فقط کافی بود لب تر کنند. اما امروز واقعا دلسرد شدم. شاید قراره منم دیگه خودم نباشم. مثل همتون! آره هیچکدومتون خودتون نیستید، مگه ممکنه که یه انسان اینقد بیمهر و بیتفاوت باشه؟ میترسید ازین حقیقت. انکارش میکنید. اما همتون میدونید که هم به خودتون و هم به کسایی که هنوز خود واقعیشونن ظلم کردید. ظلم کردید چون اگه قرار بود من اون آدمی باشم که یهذره خوشی و مهربونی بیاره تو این دنیا و پای شادی و رنجتون بشینه و حمایتتون کنه، دیگه نیستم :)
ازتون عصبانیم بخاطر تمام قضاوتاتون، بخاطر تمام عقب کشیدنای بیدلیلتون، از ترسو بودنتون متنفرم. معمولی بودن چیش بد بود؟