مهبد ذکایی
مهبد ذکایی
خواندن ۲۰ دقیقه·۱۱ روز پیش

علّت نخستین در آراء نیچه


علّت نخستین در آراء نیچه

موضع نقدِ مفهومِ خدا آشکارا در ابتدا بیانگر مفهومِ نقدِ ماهیت و فقدانِ وجودی خدا ست. مواضع اساسیِ نقادی فردریش نیچه در آثار ش به ویژه ''غروب بُت‌ها'' تاکید وی بر باشندگی-مفهومِ انسانی و غریزی-و پیکار خویش با داوری شدن-توسط همان خدا-و هدف نهادن(امر و نهی-چنان باش و چنین کن،چنین باش و چنان مکن)می‌تواند نشان دهد پیکار وی بر اساس نقض چه مبنایی رخ می‌دهد. همچنین نیچه بر مفهوم ایدئولوژیک [مسئولیت]با چنان برداشتی مواجه بود که انتهای معنایِ تفاسیرِ مسئولیت و مسئولیت‌داشتن، بر انکار آزادیِ «غرایز طبیعی» مبتنی گشت. برای ایدهٔ نیچه بدین مضمون: فهمِ حبس بشر در زندانِ تحت معرض داوری قرار گرفتن، تحت معرض امر و نهی گشتن و سرکوب و انهدام اخلاق‌طبیعت‌گرا، ابتدا به‌ساکن می‌بایست نقد اخلاقِ مسیحی را درک نمود. امّـا نیچه در غروب‌بُت‌ها می‌گوید: [بی معناست که بخواهیم هستیِ خود را در راهِ یک [هدفِ وجودی] صرف کنیم. این ماییم که ((هدف)) را اختراع کرده‌ایم: در حقیقت، هدفی در عالم در کار نیست... آدمی وجودی‌ست ضروری، پاره‌ای ست از سرنوشت، از آنِ تمامیّت است، در دلِ تمامیّت است.
هیچ چیزی نیست که درباره‌یِ وجودِ ما داوری کند، آن را اندازه‌گیری کند، بسنجد، محکوم کند؛ زیرا این به معنایِ داوری کردن درباره‌یِ کلّ و اندازه گرفتن و سنجیدن و محکوم کردنِ آن است... حال آن‌که چیزی بیرون از کلّ در کار نیست!] نیچه ابتدا چه مستقیم چه غیرمستقیم به مفاهیمِ ارجاعات دینی حمله می‌کند، او با نقدِ «هدف وجودی»-که اصولاً توسط ادیان در آتیه گفتاورد می‌شود،- موضع خود را محکم تر کرد. تفکرات سکولاریستی مدرن نیچه، مضامین متافیزیکی و اخروی مقابل خود را که وعده های ادیان مسیحی بود، مبرهن نمود تا نقد نیچه هویدا شود.
پندارهٔ هدف وجودی _هدفی در عالم دیگر_ که وعده‌ وعید دینداران کالونیسمی است، جنبه سکولارِ تفکرات نیچه را تحریک می‌کند تا او جسورانه‌تر به این جریان بپردازد؛ بدین سبب مسئلهٔ مسئولیت نهادن بر دوش انسان‌ها توسط هر موجود توانایی، موجب شد که پیش‌داوری‌های اخلاقی نیز در جریانِ نقد قرار گیرند زیرا خود نیز پیام‌آورِ مسئولیت و اوامر و نواهی‌اند. روابطِ تنگاتنگ اخلاق‌ناباوری و خداناباوری افکار نیچه منجر به ابهامات ظریفی شد که با هرمنوتیکِ ژرف می‌تواند باری از دوش مبهم‌گشتگان برداشت. حال باز می‌گردیم به موضع سوبژکتیویهٔ خداناباوری-خدا مُرده است- و کج‌فهمی و انکار علّت‌ِ بالذات، ابتدا نیچه تلنگری به مفهومِ علت‌نخستین می‌زند و مفهومِ یگانگی خالق را بر نمی‌تابد. و مضمون: https://t.me/neyrang/398 تأویل متن مذکور نشان می‌دهد که نیچه با مفهومِ ابژکتیویهٔ خالق نیز به چالش بزرگی برخورده است. زیرا ریشهٔ در اخلاقِ طبیعت‌ستیزِ غرایز طبیعی دارد. یعنی خدای تعبیر گشته، خدای اشباع شده، خدای واپسین، در حالتی موجودیست دیکتاتور، داوری‌کننده و نمودی از اخلاقیات مسیحی! نمودی از واقعیتی تحریف گشته، برد‌ه‌ی ادیان! موجودی ماورایی در عین حال بی‌رحم. ابژکتیو مفروض صرف یک خدای خودساخته است. بدین‌سان نیچه می‌گوید: [ این انتهای کفر نیست، آغاز تفکر است. ما خدا را آفریدیم یا خدا ما را؟ ] تعبیر مذکور صراحتاً به‌ما می‌گوید آن موجودِ نارسیست، خود نیز مخلوق انسانِ دیکتاتور و همه‌چیز خواه است. خدا چگونه می‌تواند چنین باشد که قوای تفکر را به‌خودکامگی خود ارجحیت قرار دهد؟ بدین‌سان نیچه خدای «خودتناقضِ» خویش را(منتزع از مسیحیّت) مورد هجوم قرار نمی‌دهد-نیروی ابژکتیویه- بل خدای دگرساخته را -خلق شدن توسط افکار انسان- نقض می‌نماید و بدان می‌تازد. حال اساسیِ ترین موضع نقادی نیچه باز می‌گردد به خدای سوبژکتیویهٔ، نوری که در دل‌ها خاموش گشت، فروغی که آتشِ خودکامگی بشر آن‌را سوزاند. آری،انسان ها خدا را در دل‌هایِشان کشتند و سوزاندند و اسم خود را «خداناباور» گذاردند. انسان‌های خودکامهٔ با اعماق ژرف فرومایگی، بدین‌سان خود را آتئیست نامیدند. گمان کردند تفکری اساسی از نقض آن نور زایش گشته امّـا موجِ خودکامگی و جهل به‌ هرجهت می‌رود. امّـا خالقِ درونی،ملکوت خداوند، موجودی‌ طبیعت‌‌ستیز، دشمن غریزه و برد‌ه‌ی دینداران، خود نیز محکوم به‌نابودی‌ست! خدایی که در دل‌ها می‌کارند تا غرایز را سرکوب کنند؛ بدین‌سان تفکر را در بشر کشتند و هرآنچه پاسخ‌اش لازمه‌ٔ اتکا به علم است، به‌خدا ارجاع دادند. خدایی اکیداً دشمن تفکر و تعقل! نیچه می‌گوید: [خدا پاسخی خام است!] پاسخی ناپخته برای کندوکاوِ ژرف فلسفه! خدا پاسخی برای تمامیِ چرایی‌ها-چیستی‌ها-مصیبت‌ها و رنج ها! به‌راستی چنین خدایی-دشمن جستار بشری- چگونه می‌تواند خدایی کند؟ چنین خدایی از انسان‌ها موجوداتی رذلیت‌مند و جاهل می‌سازد! چنین خدایی رقص نمی‌داند. شاید بتوان در اینجا اذعان نمود خدای سوبژکتیو می‌تواند طبیعت غریزهٔ بشری باشد! یاورِ عقل و دشمن اخلاقیات مسیحی!

مفهوم و ارتباطِ تیزبینانهٔ خدای ابژکتیو، و اخلاقِ طبیعت‌گرا چگونه تواند بود؟ ابتدا می‌بایست رفع‌ابهامی جهت مسئله ''خدا مُرده است'' نمود. و البته همین گذاری‌ست بر سوژهٔ آدمی! خدایی در دل آدمی. بدین‌سان جملهٔ پر سروصدا و ابها‌م‌گرِ «خدا مُرده اسـت» را اغلب نخستين ایدئولوژی نیچه در باب خدا اخذ كرده‌اند، ليكن پرسشي كه اين انگاره می‌طلبد آن است كه آيا رواست در انديشه و تفکرِ فلسفیِ نيچه در اين خصوص، بين باور به «مرگ خـدا» (death of god) در
ساحت هستی‌شناسي و اونتولوژیک، و «مرگ خدا» در تعبیر معرفت‌شناختی و اپیستمولوژی، تمايزي قائل شويم؟
آیا مقصود نيچه از اين تمثيل، ادعای مرگ حقيقي خدایِ ابژکتیو و حقيقی است؟[ لازم به‌اذعان است پرداختن به چیستیِ ماهیت ابژکتیویِ مفهوم خدا، جستار و کندوکاوی نامتناهی از ایدئولوژی تمامی علوم مرتبط را می‌طلبد. و می‌بایست نمودی واقع‌بینانه و به‌غایت شکاکانه داشت.] يا غرض او ترسيم فضایِ زمانهٔ خود است که ریشه‌ در تجارب و ابعاد فهم آنتروپولوژی(Anthropology) دارد؟
زمانه‌ای كه گویی انسان ديگر با خدا كاری ندارد و در فعاليت های روزمرهٔ خويش به فرامين و انذار او توجهی نمي‌نهد، و بدين‌‌سان خدايي كه از عرصهٔ موسعِ اجتماع تا تاريك‌خانه‌های كليسا پس رانده شده و در محدودهٔ تنگ كليسا محبوس گشته است، عملاً خدايي مُرده به‌حساب مي‌آيد؟ گویا اين پرسشي است كه همچنان مفتوح، مبهم و بسا بی جواب باقي خواهد ماند، و آنگونه كه خواهيم ديد فحوایِ كلام نيچه نيز خود به گونه‌ای‌ست كه مجال هر تفسير و تبیینی را بر مخاطبان خويش گشوده مي‌دارد تا بتوان تبیینی تبعاً شخصی نمود؛ و معرفت به آموزه و پندارهٔ چشم‌اندازباوری (perspectivism)خودِ او نيز مجوزی مي‌شود برای اين تكثر و البته زایش فهم ها.
مسلماً نیچه موضعِ ابژکتیویسم آتئیستی را بی اعتنا نگذاشته، امّـا تعمق نیچه بر وجود سوبژکتیویهٔ خدا بود که باز هم این پندارهٔ را ارجاع می‌دهم به گفتاوردی از نیچه:
[مرد ! خدا مرده است! ما او را كشتيم! و ما قاتلِ قاتلان، چگونه می‌خواهيم خود را تسلی
دهيم! كاردِ ما خونِ مقدس‌ترين و مقتدرترين چيزي را كه دنیا تا همين امروز داشت،
ريخت... چه كسی اين خون را از دستانِ ما خواهد زِدود؟ كدام آب آن را از ما خواهد
شست؟ ما چه مراسم و تشريفاتِ مقدسی برای كفاره‌دادن بايد برگزار كنيم؟ نیچه: من هم‌اينك به شما خواهم گفت خدا كجا رفته است. من و شما، يعني ما، او را كشتيم. ما، همه، قاتلِ او هستيم! ولی ما چگونه اين كار را انجام داديم؟ چگونه توانستيم دريا را خشك
كنيم؟ چه كسي به ما اسفنج داد تا افق را تماماً پاك كنيم؟ وقتي پيوند ميان زمين و خورشيد
را گسستيم، چه كرديم؟ اكنون زمين به كجا مي‌رود؟ و ما را به كجا می‌كشاند؟ آيا ما از
خورشيد ها دور نمي‌شويم؟ آيا ما بي‌وقفه و از پيش و پس، از كنار، و از همه طرف سقوط
نمي كنيم؟...آيا ما در نيستي لايتناهی سرگردان نمي‌شويم؟ آيا وزش دم عدم را بـر چهرهٔ
خود احساس نمی‌كنيم؟... آيا صداي گوركن‌ها كه خدا را دفن مي‌كنند نمي‌شنويم؟ ... خدا] چنین موضعی تبیینی گله‌مندانه می‌طلبد بدین تعبیر که در هر صورت چه بشر خدا را كشته باشد و چه نيچه بدان فرا بخواند، تفاوتی در پيامد و رخداد حاصل نخواهد بود. آرمان امر اين است كه اكنون خدايي وجود ندارد و بشر بي هيچ ملجأ و پناهي خود را بر لبهٔ پرتگاهي وهم‌ناك و دهشت‌انگیز از تهيوارگيِ عدم، تنها و وانهاده مي‌یابد.
نيچه نيز اين مهم را خیر دريافته است، امّـا فاهمهٔ فریضه و رسالتِ اوست كه قافلهٔ بشريت را فقط و فقط تا مرز و تنگنای سقوط همراهي، و سپس او را در اين سرگرداني و حيرت رها كرده باشد. حیرتی همچون مرگ خدا! حیرتی همچون وانهادگیِ آنی، لحظه‌ای از هیچ تهی گشتن.
پس چندان نیز بعيد نيست كه در اين وهله از وادیِ تمایز، از اقتدار و معجزهٔ اندیشهٔ متفکری همچون نيچه انتظار زایش شاهكاري چنین شگرف و ژرف داشته باشيم. اهتمام و جهد وی به حيات سبب آن مي‌شود كه اگر چه از مغاکِ يك مطلقيت محض به در می‌آيد، ناگزير، دانسته يا نادانسته، به مغاک مطلقيتی ديگر فرو افتد! او به‌درستی تبیین‌نموده و دريافته دنیایی كه در آن خدا مُرده است! عظمتِ بی‌کرانِ هستی، وانگهی تهی گشته، و خودِ زيستن و ديگر ارزش‌ها عاری از معنا شده‌اند، تا چه اندازه تحمل ناپذير می نمايد. وی زیرکان اخلاقی را-اخلاق ریاکارانهٔ مسیحی- انزجارگر می‌نمود. دروغ را نیز زیرکی اخلاقی! خودفریبی! حیله‌ای شیفته‌کننده، گرایش بشری به‌ ساده‌خواهی! مرگ خودخواسته تفکر!
و به‌راستی چکیدهٔ تأویل‌شده‌ی اخلاق چیست؟
کوتاه سخن، ایده‌ یا پدیده‌ای قراردادی در توافق ناظران جوامع، ایده‌ای که با فقدان ناظرِ مقتدر و فراطبیعتی رو‌به‌روست! بدین‌سان مقتضیات اخلاقی-خیر و شر- نیز قراردادی و نسبی‌اند. کدامین داوری-ارزیابی-؟

اساساً ماهیتِ ذات بشر به گونه‌ای است كه گويی عليرغم همهٔ گردن‌كشی‌هایِ فرعونانه،و طغیان‌های جنون‌آمیز، همواره از درون، تمنایِ امري مطلق و في‌نفسه در بيرون از خويش را دارد، تا به آن بياويزد و شادی و غمگساری خود را در پرتو او معنادار سازد، پنداری كه گنجایش و وسعتِ سينه‌اش جان‌پناه اختتامِ دردمندي‌ها، و هیجان‌ها و انتهای تمام آمال و آرزوهای او باشد.
تفکرات سکولاریستی نیچه، خدشه‌ای به‌ مفاهیمِ فوق‌طبیعت می‌‌زند، امّـا فاهمه‌ای آموزنده، و چه‌بسا دردمند را در سیمای اذهان آدمیان می‌کارد؛ تأثری شگرف، بر رگه‌های افراط و تصورِ اقناعی خودکامه! تصوری در عینِ فقدان تطورِ عمل، عدمِ پراتیک بودنِ تصورات دینی-الهی، به‌سخره گرفتن ایدئولوژی پراگماتیسمی به‌دست کالونیسم‌های تِئولوژیک! اینان همگی منجر به‌انقلاب تفکرات اومانیستی و سکولاریستی نیچه‌ گردید! زدایش مفهوم ارزیابی اخلاقی نیز ریشه در ماجرای مر‌گ خدا و این مضحکه‌های اخلاقی بود! پس گفتيم كه نيچه پارادايم حاكم بر زمانهٔ خويش را به گونه‌ایِ تأویل می‌کند كه خدا ديگر در آن دستي ندارد، و اصلاً گويي كه خدا مُرده است. در واقع فضایِ برآمده از دل رنسانس و عصيانِ بشریت در ساحت كليسا و عرض اندام خردگرایی و تفکرات راسیونالیستیِ انسان در برابر تعاليم مسيحيت-ریشه در آموزه‌های مفرط تِئولوژیکی- و افراشته‌دانستنِ منزلت عقل و تجربهٔ بشری و به طور خلاصه غرور ناشي از اومانيسم افراطی(Humanism)، در یک سير صعودیِ پيش‌روندهٔ حیطهٔ حاكميت خدا را به تصرف خويش درآورد و گام‌به‌گام او را آنقدر به عقب راند تا در محدوده‌ای به وسعت كليسا او را محبوس و زنداني كرد.
به عبارتي اين فرآيند، خدا را كه هر دو عالم دنيا و آخرت را در تفوق و استيلاي خود داشت، از تداخل در امور دنيا به کنار نهاد و او را صرفاً به كار تدبير آخرت گماشت. گرچه اين روند حوزهٔ حكمفرمايیِ خدا را تنگ مي‌كرد، گويی هژمونیِ خدا بر زندگي بشر همچنان با قدرت ادامه مي‌داشت، استعماری خداانگارانه؛ دوگانه‌انگاری(دوآلیسم-Dualism) و باور به دنيايي ديگر كه ملک طلق خداوند است، سرمایه‌ای فریبگرانه، تیزهوشانه! همچنان بزرگ‌ترين تهديد براي حياتِ اين‌جهاني و سکولاریِ انسان به‌حساب مي‌آمد. در حقیقت عليرغم حاكميت و تسلط بشر بر سرنوشت دنيايیِ خويش، هنوز باور به ماورا، زندگاني مادي او را متأثر می‌ ساخت. وجدان نازک‌دلِ بشری، تاثیر ژرفِ رنج، بشر را ساده‌لوح نمود. گویی آرمان‌شهری تئولوژیکی و اُخروی، استطاعت‌شکاکیّتی غریزهٔ ذهنی بشر را، فریب می‌داد! وعده‌ای عمیقاً دلچسب که بشر را شاد می‌نمود. به‌راستی زیرکیِ اخلاقی(در انتهای پارت دوم قید شد)نیز ریشه‌در همین رویکرد تیزهوشانه دارد! امّـا نیچه ارزیابی بشری را نیز به‌دلیل عدمِ تجربهٔ مطلق، بی معنا می‌انگاشت. ارزیابی مطلق، داوری اخلاقی و تعیین نیک و شر توسط هژمونی خدایی! نیچه می‌گوید: [هنگامی که از خود سخن به‌میان می‌آوریم، دیگر ارزیابیِ چندان درستي از خود نداریم. تجربه‌های کنونیِ ما هیچ اهلِ پُرچانگی نیستند. اگر بخواهند نیز باز از خود سخن نمی‌توانند گفت. زیرا واژه کم می‌آورند. درباره‌یِ چیزي واژه کافی داریم که آن‌را دیگر از سر گذارنده باشیم. گفتاري نیست که ذره‌اي خوارشماری در آن نباشد. زبان‌را گویی برایِ چیزهایِ میانه، نیمه‌کاره، و بازگفتنی ساخته‌اند و بس. گوینده همین که زبان باز کرد خود را عامی کرده‌است-] مسلماً چندان جالب نمی‌تواند بود، خدایی خودکامه، تجارب نامتناهی عالم بشری را چگونه فهم و درک نموده، چگونه پیش‌داوری،داوری و کیفر نهاده است؟ زدودن گنا‌ه‌نخستین، واپسین قدم بر اخلاق‌ناباوری بود، چنانکه داریوش آشوری قید نمود: [نیچه در برابرِ این اخلاق باوری (Moralismus)، اخلاق ناباوریِ (Immoralismus) خود را می‌نشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزش هایِ بشری می داند و بر آن است که بی گناهیِ نخستینِ آن را به آن بازگرداند. بدین سان است که هستی شناسیِ اخلاق باورانه‌یِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاریخ به میدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستی شناسیِ اخلاق ناباورِ زرتشتِ نیچه قرار می گیرد که در پایانِ این تاریخ، در روزگارِ برآمدنِ واپسینِ انسان ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر می دهد] که البته ابرانسان نیز تمثیلی جاودانه، و نه‌جاودانهٔ تئولوژیکی، بل موجودی مستغنی از هراس‌ و تبذیرهای دینی!
و مسلماً باید اذعان نمود که نیچه مواضع خود را در ژرفنای رویکرد اومانیسمی جای‌نهاد و بر آن بود که آموزه‌های شگرف خویش را چونان افاقه‌ گر جلوه دهد که فحوای کلام، و غنای گرانمایه خویش را در خاک حاصلخیزِ ذهن بشری بکارد تا ثمرهٔ آن تفکری باشد ممتاز و مملو از اصالت حیات.

در گفتاورد های فوق، در پارادایمِ اصطلاح نیچه[خدا مرده است] به‌غایت ابهاماتی زایش می‌گردد، که تا آنجا که مجال بود، در کندوکاوی مفصل تشریح گردید که درواقع آن روی‌برگردانی و انتزاعِ اعتقاد نیچه به خدا گویی در وجههٔ سوبژکتیویهٔ آدمیان است. یعنی آنچه که در فرامین آدمیان در حیطه حیات جاریست چیزی‌ست بدین معنا که گمان می‌رود انسان دیگر کاری با خدا ندارد، یا انسان شعلهٔ ایمان خود به آن‌را خاموش کرده است. صحبت کردیم که در عصر نو‌ظهور سکولاریسم، عقاید مبنی بر تفکر سکولار، جهشی تیزهوشانه بر ستایش کلیسایی و مسیحیت زدند، همین‌طور عقاید راسیونالیسم قرن هفدهم تا زمانهٔ نیچه نیز جسورتر شدند و تحولی در جستارهای اونتولوژیک رخ داد.
حال فهمیدیم مضامین و حملات نیچه در سه‌گفتاوردی که گفتیم ختم نشد، او دو استنباط را در برابر ما قرار داد و اکنون مسئول و مشتاق هرمنوتیک استنباط‌های ذیل هستیم:
گفتیم که نیچه اصولاً موضع نقض خدا را از ابعاد سوبژکتیو اخذ کرده است اما در ساحت آتئیستیِ ابژکتیوی[که نیچه نیز طعنه ای کوچک به این افراد زده بود]، نیز مدعی بوده است و گفتمان‌هایی به‌وفور ابهام‌زا بیان شده است، البته اگر در پس‌وپیش غر‌ض‌های متن غور کنیم می‌توانیم مدعی ابهام‌زا بودن آن شویم زیرا تأویل بر رویکرد درک معنای ابتدایی متن هیچ ابهامی را خلق نمی‌کند. ابتدا نقل قولی قرار می‌دهیم و سپس دو برداشت متمایز از آن می‌کنیم: [خدا؛ یک پاسخِ خام است. «خدا» «جاودانگیِ روح»، «رستگاری»، «آخرت»: به هیچ کدام از این دست مفاهیم نه هرگز توجهی کردم نه وقت‌ای برایشان گذاشتم.
خداناباوری موضوعی نیست که به عنوان نتیجه‌ی تحقیق بدان رسیده باشم، حتی یک رویداد هم برایم نیست: خداناباوری همچون نوعی غریزه برای من بدیهی است.
من برای قناعت کردن به پاسخ های حاضر-و-آماده، زیاده از حد کنجکاو، شکاک و جسور هستم.
خدا یک پاسخ خام است، یک بی ظرافتی برای ما اندیشه ورزان- اساساً قسمتی[دستور]ممنوعیتِ حاضر و آماده است برای ما: تو را اندیشیدن نشاید.]
ابتدا تأویل جمله نخست موضعی پوزیتیویسمی و همین‌طور عمل‌گرایی را می‌طلب و اصولاً برای تفسیر علمی آن جمله می‌بایست بر موازین علمی استناد نمود و بیان کرد که مفهومِ خدا نمی‌تواند پاسخی به‌غایت منسجم برای چرایی‌ها و چیستی‌های رخدادهایی باشد که علم در کندوکاو دلایل وقوع آن پیشامد هاست. امّا بر می‌گردیم به سرنخ اصلی یعنی خداناباوریِ غریزی و ابژکتیوی نیچه. چنان که فهم می‌شود نیچه مفهوم خدا، مسئولیت دربرابر خدا، هراس و فرمانبری از او را نیز در مقابل ایمان‌های خویش اعم از قدرت،صداقت و ابرانسان می‌دید. هرچند او پوزیتیوست منطقی نبود ولیکن از چرایی‌ها و چیستی‌ها بی اعتنا گذر نمی‌کرد. امّا اگر بر خداناباوریِ او غور شویم، می‌توانیم استنتاجی مبنی بر رد ابهام‌ها نماییم بدین‌سان که: نیچه در کتاب چنین‌گفت زرتشت بارها با خود دیالوگ و صحبت‌هایی انجام داده است و گمان می‌رود صراحتِ گفتاورد هایش در تمثیل فوق، مبنی بر گفتگو با خودش باشد و گویی نیچه با خودی در دیالکتیک قرار داشت که آشکارا تبیین‌گر رهنمونِ تضادهایش است. یعنی او در آینه ایمان‌های خویش، نمودی از نیچه‌ای جسورتر می‌دید که به‌وفور متخاصمِ حیاتِ تئولوژیکی بود؛ نمودی که ایمان‌های احساسی خویش را به‌چالش می‌طلبید! شاید نیچه آنچنان انسجامی‌ بین خود و گفتگو با خودِ دیگرش برقرار نمی‌کرد، یا شاید نمی‌توانست آنچنان که باید به گفتگوهای با خود اعتماد کند. که البته این جمله محل شک است.
حال استدلال نسبتاً کمرنگ‌تر این است که، این‌بار نیز نیچه حمله‌ای به خدایِ ابژکتیوِ محصول ذهنی و هراسِ آدمیان کرده است. مفهومی که انسان، برای طفره‌رفتن و گریختن از مسئولیت‌های خویش و دلایل رخدادهای پی‌درپیِ حیات خود گماشته است. انسان خدا را آفرید، تا باری بر دوش خود نگذارد، یا گویی انسان خدا را آفرید، تا محافظه‌‌کارانه‌تر زیستن را پی‌بگیرد. او پاسخی خام، بی معنا و ناقص را در دل و بالاسر خویش کاشت تا سرودِ اختتامِ دردمندی و فروکاست‌های خود را بخواند. به‌راستی ایمانِ حقیقی، ایمان به خود است.
نیچه در قسمت‌های کوتاهی که خداناباوری بیرونی خود را به‌نمایش می‌گذارد‌[که همینجا مختصراً تبیین شد] در حقیقت به‌ تندخو‌ترین حالت ممکن سکولار می‌شود و گمان می‌رود او جسارتِ بازنمود گفتگوهای خود با خود را داشته است. ما در سه‌پارادایم اصلی درباره چشم‌اندازِ اشباع‌تر خداناباوری درونیِ نیچه مشروحاً پرداختیم و غرض امروزی ما این بود که روشن‌کنیم به‌راستی مقصود از جمله:[خداناباوری همچون نوعی غریزه برای من بدیهی‌ست] چیست. چرا که نمی‌توان به‌طور حتم استنتاجی محافظه‌کارانه و سوبژکتیوی از این عبارت داشت. سرانجام خواستار آنم که برای ابهام‌زدایی دست به کندوکاوی شگرف بزنیم، و پُلی می‌زنم به سه‌متن فوق و مفید است ابتدا خوانده شوند.

پس در کانتکست(Context) کنونی، گاه می‌بایست با تناقض‌های نیچه کنار آمد و گاه می‌بایست یکی را پذیرفت. امّـا آخرین نقل قول او-خداناباوریِ بدیهی- دستِ هرگونه تأویل خوشبینانه را بر ما می‌بندد. با رویکرد واقع‌بینانه و تکیه‌بر جسارت‌هایِ نیچه، صراحتاً ردپای خدا را با چشم‌اندازِ خداناباوری، نادیده می‌گیرد. حتی اگر با استدلال اولیهٔ متن چهارم هم بیاندیشیم، باز هم نیچه خودی خداناباور دارد؛ و اگر این‌چنین باشد، ناخودآگاهش نسبت به حضور یا مطلقیت خدا، شکّاک و روی‌برگردان شده است.
او در جایی دیگر اذعان می‌کند: [به‌راستی خدا ما را آفرید یا ما خدا را؟‌] باز هم نمی‌توان تفسیری محافظه‌کارانه را اتخاذ کرد. البته اینکه کثرت انکارهای خداناباورانه‌ی او موضعی درونی دارد، مبرهن است. اما تناقضات و پیچیدگی‌ها خصوصا در دو اثر چنین گفت زرتشت و غروب‌بتها، اکیداً منجر بر محذوریت از مطلق‌گرایی در تفسیر می‌شود.

نیچه در پنداره‌ای از واقع‌بودگیِ مسائل سکولار و این‌-جهانی، رد پایی از ایدئالیسم استعلایی در ساحتی کلیسایی و مسیحیّت‌محور دید؛ و چشم‌اندازباوریِ خویش نسبت به‌ انتزاع و گسست از مسائل استعلایی-الهیاتی که فریفتگی و تهیوارگیِ آمال قدرت‌طلبانهٔ رهیافتِ اومانیستی را مضمحل می‌کردند، به‌وفور آشکار گردید. نیچه در خاستگاهی والا، با غرض بر تقابلی اساسی علیه افسون‌‌شدگیِ مغبون‌شدن بر «فردیت‌گرایی» و بنیا‌دهایِ آغازین خلاقیّت‌ِ متکی بر ذهن بشری دربرابر همان مفروضات فرهنگی و اخلاقی-مسیحی برآمد. متافور نیچه‌ای در رویکردی اساساً تقابل‌محور، در خاستگاهِ پدیدارشدنِ پروازهای بی‌کرانِ خرد و طغیان بر ضد تفوق میانمایگیِ اخلاق‌باوری و ستودنِ بی‌یقینِ تعددِ استعاره‌هایِ مفرط نمایان گشت. و در قطب دیگر، به‌نوعی، آن حیث از هستی‌ای که در بنیا‌د‌های محّرک فی‌نفسه و تئولوژیکال، یا در استقرار حاکمیت‌های تئوکراتیک، با هژمونیِ الهی، از جایگاهیِ متظاهرانه و امر کننده، بر «آزادی»هایِ بدیهیِ انسان، تعرضی بی‌اساس می‌کند، آن تعرض و اجحاف در غایتبندیِ خود، بیان‌گر خواستِ تثبیتِ استیلایِ مسئولیت‌ و‌ داوری بر اراده و قدرتِ انسان است.
حال بایست به پرسشی پاسخ داد: فریفتگیِ متافورها، چه ارتباطی با مفهومِ علّت نخستین در منظر نیچه دارد؟ نیچه با رابطه‌ای‌ دیالکتیکی و نظام‌مند نسبت به امر واقعی[واقعیت] و آزادی در اسارتِ «زبان» در صورتبندی‌ای مفهومی و ارجحیت‌بخشی به واقعیتی که در مقابل ماست، سخنی به میان می‌آورد:
«فقط با فراموش‌کردن این جهان اولیه‌ی استعاره‌هاست که انسان می‌تواند در آسودگی، امنیت و سازگاری زندگی‌کند. فقط با ازبین‌بردن و انعقادِ حجم انبوهی از تصاویر که در وهله‌ی ‌نخست ناشی از قوه‌ی ذهنی ابتدایی تخیل انسان همانند مایعی آتشین بود، انسان فقط با ایمانی شکست‌ناپذیر به ‌اینکه این خورشید، این پنجره و این میز «حقیقت‌در‌ذات‌خود» هستند، و به طور خلاصه با فراموش‌کردن اینکه او سوژه‌ی خلاق و هنرمندی‌ست، می‌تواند در آسودگی، امنیت و سازگاری زندگی‌کند».
نیچه هم‌چنین در جهاتی مفروض می‌گیرید که فحوای استقرارِ «واقعیّت»[=حقیقت] در جهان کنونی، می‌تواند نوعی خواستِ جمعی و تعین‌شده باشد و آن را با عنوان قراردادِ اجتماعی در مفهوم «زبان» صورتبندی می‌کند و این جمع‌بندیِ استعاره‌ای را از استعمالِ واژه «حقیقت» چنین می‌پندارد:
«پس حقیقت چیست؟ سپاهی‌ست متحرّک از استعارات، کنایه‌ها، طعنه‌ها و انسان‌انگاری‌ها(Anthropomorphism) – کوتاه سخن آنکه مجموعه‌ای‌ست از روابط انسانی که فزونی گرفته، دچار جابجایی گشته و با آرایه‌هایی بیانی و شاعرانه تزیین شده است، و پس مدت‌های مدیدی استفاده از آن، برای فرد به‌نظر پایدار، قانونمند و الزام‌آور می‌رسد: حقایق توهماتی هستند که فرد فراموش کرده‌است که این همان چیزی‌ست که آن‌ها هستند، استعاراتی فرسوده که دارای هیچ‌گونه نیروی حس‌انگیزی نیستند؛ سکه‌هایی که تصویر خود را از دست داده‌اند و هم‌اینک تنها به چشم فلز به آن‌ها نگریسته می‌شوند، و نه دیگر سکه.» نیچه در برخی از آثارش، به صحبت از مفاهیمی می‌پردازد که ارتباطی متعارف با چشم‌اندازهای پست‌مدرن با «حقیقت» دارند و واژگان و نگرش‌های پساواژه‌ای در زیربنای غایت مفهومی خود، طوری هستند که استنتاج آن‌ها از به‌وجود آوردن آن‌ها[زبان] بدل می‌شود. این بدل‌شدن در کانتکست تجربیّات، به‌مثابه تجدد تجارب یکسان و مرتبط با ذهن هرشخص، در پدیدارشدن‌اش، به خود آن وابسته است. امّا کوشش نیچه در این رویکرد جدال بر همین شخصی‌سازی است و همانندی‌ها لاجرم می‌بایست در انبوهی متنوع، تطبیق بیابند. خود نیز درجایی می‌گوید: «هرمفهومی از همسان‌سازیِ مواردی ناهمسان سرچشمه گرفته‌است». درواقع غرضِ غایی در اینجا و همین‌طور استعمالِ حقیقت با تبیینِ انبوهی از کنایه‌ها و استعارات را می‌توان در غایتبندی‌ای اصولی در خلال نقد به اعلامِ مطلقِ بودنِ یک کُلِ ذی‌شعور و استعلاییِ درخود مطلق نیز نامید. یعنی همان بودنی که والاترین است! آن نوع از جریانی که فی‌نفسه و درمابعدالطبیعهٔ مفاهیم تئولوژیکی قرار دارد! خطابه‌ای که می‌توان آن را نوعی کژدیسیِ انحرافی و متافوری از تحریفِ فرهنگ و پژمردگیِ علت‌های راستین در دل رنسانس و زیست‌جهان نامید! درهرصورت، نیچه به این موضع باورمند بود که «حقیقت» مانند نقل‌قول‌های مذکور، درواقع حائلی است پوینده از متافورها، تعریض‌ها و تلمیح‌هایی که اساساً دست بر تفسیر صرف را بسته‌اند. چنین دیدگاه‌هایی در خلال کانتکست باورهای محض و معطوف به‌یک «بودنِ» فرمانروا بر تمام «بودن‌»هایِ اصطلاحاً کوچک‌تر، آشکارا مملو از تعقید و همان دوپهلو بودن هاست؛ و در امتداد اندیشهٔ ماتریال، گفتمان‌هایی دروغین!

و فاحش است که تأثر بی‌واسطه‌ٔ زبان بر مفاهیم، رانه‌ای‌ست متحرک به‌سویِ فرم‌دهی و سازمان‌دهی به متافورها و تعریض‌ها؛ که این موضوعیّت برای انسان، مسلماً اجتناب‌ناپذیر است.

[امّا] فرهنگ چه؟ در جریانِ بنیادینِ متافورها و به‌ناچار نسبی‌اندیشی‌ها، انسان‌وارگی‌ها، فرهنگ چه ساختاری دارد؟ فرهنگ مدرن به‌مثابه تلّقیِ نوعی رنجوری و دردمندی، اصولاً در ساحت رهیافت‌‌های متأثر از مفاهیمِ استعلایی و تئولوژیکی، نیست. ولیکن در تداول صورتبندی‌های کلانِ تاریخی، فرهنگ، بحرانی‌ست که نیچه به‌مثابه درمان‌گر قصد دارد در وحدت‌مندی ایده‌هایش بگنجاند. نیچه در کانتکست بحران‌شناسی، در تقابلی هدفمند و با غرض بر رهایی‌بخشی بر بحرانِ جهان‌شمول فرهنگ مدرن غرب، برآمد؛ و همین موجب شد تز های شگرف وی، در رهنمود Eclecticism و حیات دوآلیستی انسان مدرن، در لوای نظام ایدئولوژی و جهان‌بینی سنتِ تحمیل‌شده‌یِ مدرن و نزاع فرهنگ‌ها خشمِ او و همین‌طور تأملات به‌غایت ماتریال‌‌اش برانگیخته‌شوند. نیچه همین‌طور خطابه‌ای در صورتبندیِ «پرسش» از شرایط فرهنگ مطرح نمود و سلسله‌مند بودن نظام همگنِ فرهنگ را از منظر ساخت هدف‌ها و ارزندگی‌های وحدت‌بخش و ارگانیک دانست. [امّا] نیچه تبیینی از بستر فرهنگِ مدرنیزه‌شده به‌دست آورد که فهمید اساساً این سطح از فرهنگ، نه‌تنها وحدت‌مند و ارگانیک نیست، بلکه مهمل و خودتناقض است و دوآلیستی بودن‌ِ فحوای آن، مقدمه‌ای‌ست بر انحطاطِ تمدن غربی و همین‌‌طور اضمحلالِ انسجام و کارکرد ضرورت‌مندانه و انضمامیِ فرهنگ غرب است. رویکرد فرهنگ تابع‌سازیِ بودگی‌های کوچک است، و همین‌ امر به‌مثابه زایش انسان‌هایی‌ ست که عمیقاً پذیرفته‌اند که «اجتناب‌ناپذیر کوچک‌اند». این موضوع پیش‌شرط وحدت‌مندی فرهنگ است. یعنی تابع ساختنِ بودگی‌های کوچک توسط یک کُل بزرگ در خلال مشروعیّت‌بخشی و برنتابیدنِ عدم ایجاد وحدت‌مندی قدرت‌خواهی خودِشان. اقتدار مشروعِ فرهنگ، خواه یا ناخواه انسان‌ را فرمانبردار می‌کند و فرد دیگر به‌هیچ یک از داشته‌های خویش نه‌تنها اعتماد، بلکه اعتنایی نمی‌کند.
و درهمین ساحت پرابلتماتیزیشینِ نقادی نیچه در لوای انهدام و زوالِ تمدن، او از زیست‌جهانِ مسموم‌شده‌یِ هراس‌های بشری از اوامر دینی آگاه شد و این خود نیز هرچند در غایتبندی استعلایی جریان‌پذیر است، منتهی خود نیز آغازگر عصیانِ بشری‌ست. در غایت، نیچه با طغیانِ بی‌مهابا و فریفتگیِ باور بشر به هر «حقیقتِ» سانتیمانتال، و خوانش پوپولیسمیک این موضوعات خطیر، مخالفت ورزید و اشتهارِ موضع وی، برداشت‌ها و خوانش‌های گوناگونی را دربرگرفت.


-مهبد ذکایی

روابط انسانیفرهنگبر
Interested in philosophy, sociology and psychoanalysis
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید