چند وقت پیش یک ایونتی برگذار شد با عنوان جی تاک ۲. احتمالا در موردش شنیدین و خوندین و ....
دوره خوبی رو نمیگذروندم و ذهنم درگیر بود و اصلا قرار نبود توی مسابقه ای که داشت برگذار میشد شرکت کنم اما به اصرار یکی از دوستام این کار رو کردم و اتفاق توی اون دوره جز پنج نفر برتر هم شدم. متنی که در ادامه میخونید، متنی هست که برای مرحله اول نوشتم. با موبایل، توی مترو و تاکسی. ایراد نوشتاری زیاد داره و من هم قصد ندارم اصلاحش کنم و همونطور که برای مسابقه ارسال کردم، اینجا هم ارسالاش میکنم.
everybody wants something from me now, and I dont wanna let em down
از بچگی عاشق عطر بودم. از همون دوران که بلاتر های آغشته به عطر های ارزون قیمت رو تو پاساژ مرتضوی از عطر فروش ها میگرفتم و اونارو لای کتابای تونی ابتم(۱) میگذاشتم تا همین هفته پیش که آخرین شاهکار آقای فیلیپو سورچینلی (۲) رو با چشم های بسته و تلاش برای دور ریختن مجادله ای که چهار ساعت قبل با همکارم داشتم روی مچم اسپری کردم و سرتاپام از فرط وجد به لرزه در اومد. من مجنون هنر بودم و هستم. نه فقط من که همه ی آدم ها. مردم عاشق جزییاتن. ذات آدما همینه. اونی که زیر پل داره با دقت گرد سفید رو روی فویل با گوشه چاقوی زنگ زدهی آشنایی که اونو کنار سطل زباله انتهای کوچه ۵۶ پیدا کرده صاف و صوف میکنه هم حواسش هست که حرارت به طور مساوی به همه جای این سم سفیدی که آرزو میکرد ای کاش رنگ پیرهنی بود که قرار بود تن ماندانا بکنه برسه هم عاشق جزییاته.
ماندانا هم عاشقه و حواسش به جزییاته. اولین باری که منو دید حواسش بود که پلکاش رو طوری باز و بسته کنه که همه ی اون پنجاه و شش دقیقه ای که توی کافه اوپال نشسته بودم نتونم چشم ازش بردارم. لعنت بهت ماندانا. هنوز بوی شالیمارت(۳) یادمه. هنوز یادمه که با ظرافت تمام با دوتا انگشت دست چپت موهاتو از جلوی چشمت کنار زدی. همه ی عاشقا به ظرافت اهمیت میدن.
مثل ونگوگ(۴) که با ظرافت تمام گوش چپش رو طوری برید که لبه هاش تیز نشه که دست راشل(5) رو ببره و اونو با دقت تمام توی جعبه چوبی که از سالم ترین درخت گردوی حیاط برادرش تئو(6) درست کرده بود گذاشت و خواست تا با تمام قلبش اونو به روسپی دلبرش هدیه کنه اما اون به جای تشکر کردن جیغ زد و شاید از فرکانس پونصد و پنجاه و شش هرتزی حنجره اون دخترک بود که شیشه کریستالی دل ونگوگ به پونصد و پنجاه و شش هزار و پونصد و پنجاه و شش تکه تقسیم شد. اصلا شاید نقاشی هایی که از ونگوگ مونده همشون حاصل انعکاس طرح اصلی روی خرده شیشه های دلشه که اینقدر کج و معوج و درهمه. شایدم نه. شاید دستش از عشق میلرزید.
از کجا معلوم مونالیزا(7) دستش رو روی دست داوینچی(8) نمیگذاشت که از لرزش دست داوینچی از فرط عشق جلوگیری کنه تا نقاشی های اونم دچار اعوجاج نشه . شاید از حرارت نفس مونالیزا چشمای داوینچی بسته بود و لبخند ژکوند(9) فقط یک سلف پورتریته(10) که به دست مونالیزا با دستای لئوناردو(11) کشیده شده! شاید اصلا مونالیزا داشت سلف پورتریت رو به داوینچی یاد می داد. اصلا از کجا معلوم اگه مونالیزا دست داوینچی رو نمی گرفت، نقاشی های اونم مثل ونگوگ دل شکسته در هم و برهم نمیشد؟ شایدم ونگوگ فقط سردش بود.
شاید منم سردم بود. شاید آخرین حرفی که بهم زدی دلیل اصلی این که نتونستم با چاقویی که یک ساعت قبل خریدم خودمو راحت کنم و اونو کنار سطل آشغال کوچه ۵۶ انداختم نبود. یادم نیست چرا اون چاقو انقد آشنا بود ولی برش داشتم و رفتم زیر پل کنار موسی نشستم تا کنار پیت حلبی که توشو پر چوب خیس کرده بود و به زور بنزین آتیششون زده بود نشستم که گرم شم. نمیدونم چی شد که فویل و پودرو ازش گرفتم. شاید فقط سردم بود. شاید اصلا یاد اولین قرارمون تو کافه اپال آخر خیابون بهادری نیفتادم. شاید لحظه ای که سرتو چرخوندی که به گارسون بگی فرانسه بدون شیر همیشگیتو بیاره نمیخواستی چشمت به چشای من بیفته که نتونم پنحاه و شیش دقیقه چشم ازت بردارم.
از بچگی عاشق عطر بودم. از همون موقعی که یکی از این شیشه های گلاب که بالاش یک دست سبز پالستیکی داره رو میگرفتم دستم و رو سر و روی همه میپاشیدمش تا همین دو دقیقه پیش که آخرین چیزی که دیدم آسمون آلوده ای بود که هیچ ستاره ای نداشت. ای کاش میتونستم بیدار شم و ی بار دیگه بوی عطرت رو توی ریه هام حبس کنم و بعد تا ابد نفس نکشم. ای کاش به جای بوی چوب خیس و سوخته پیت حلبی موسی که با بوی یو نون او مانی که می آکارتزینو ال وولتو(12) که یک ساعت قبل رو مچم اسپری کرده بودم میتونستم بوی شالیمارت رو استشمام کنم. ای کاش میشد ماندانا.
-----------------------------------------------------------------------------