Mahdieh
Mahdieh
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

هَردَمبیلی!

بعد از مدتها به بهانه امتحان مستمر دین و زندگی سر از مدرسه در آوردم... مثل یه توفیق اجباری که باعث شد با دوست‌ها و معلم ها و معاون ها تجدید دیدار کنم.

حیاط مدرسه از همیشه قشنگ‌تر و باصفا تر شده بود، درخت ها با برگ های سبز و پر پشت شون و باغچه با گل های تازه کاشته شده شکل و شمایل جدیدی به مدرسه بخشیده بودن. گلدون های شمعدونی پشت شیشه های قدیمی حیاط و دیوار نقاشی شده آبی رنگی که باهاش یه تضاد جالب ایجاد کرده بود (و یادم رفت ازش عکس بگیرم) واقعا زیبا بودن. آبنمای وسط حیاط و صدای پرنده ها هم زیبایی این صحنه رو تکمیل می‌کردن.

بعد از امتحان روی نیمکت چوبی حیاط نشستم و زل زدم به بچه هایی با فرم های سورمه ای که حیاط رو روی سرشون گذاشته بودن و بلند بلند میگفتن و مبخندیدن. یک لحظه به حال خوب و بی دغدغه بودنشون غبطه خوردم و به این فکر کردم که چقدر زود گذشت... یاد اولین روزی که وارد راهنمایی شدم افتادم. مدرسه قبلی مون رو به مراتب بیشتر دوست دارم. من اونجا بزرگ شدم، بچگی کردم، دنبال علایقم رفتم، دوست های جدیدی پیدا کردم و به معنای واقعی کلمه اون سه سال رو تماما زندگی کردم.

متاسفانه شیوع کووید باعث شد هیچی از دوران دبیرستانم اللخصوص دهم و یازدهم که دوران اوج خوشگذرونی محسوب میشه نفهمیم و به یکباره به سمت دوازدهم و کنکور پرتاب بشیم و قبل از اینکه چیزی از نوجوونی مون تو این مدرسه احساس کنیم و فرصت شیطونی کردن پیدا کنیم، با فشار و استرس درسها و کنکور و امتحان نهایی، یک روز در میون به مدرسه بیایم و پاک خودمون رو فراموش کنیم:)

اینجوری شد که دیگه خاطره و دلبستگی خیلی خاصی به مدرسه فعلیم ندارم! (برعکس دبیرستان دوره اولم که هنوز که هنوزه با رد شدن از جلوش، کل خاطرات سه سال گذشته مثل یه فیلم سریع از جلوی چشمام میگذره و اشک توی چشمم جمع میشه:)

فکر اینکه امسال دیگه فارغ‌التحصیل میشم (خدا بخواد) و از مدرسه و سیستم آموزش و پرورش مریض کشور خلاصی پیدا میکنم از یه طرف هم خوشحال کننده ست و هم غم انگیز.

برخلاف اکثر دور و بریام من همیشه علاقه خاصی به محیط مدرسه داشتم، شاید چون خیلی شیطون بودم و همیشه راهی برای شیطنت و خوش گذرونی پیدا میکردم?? و هرروز برام مثل یه تجربه جدید هیجان انگیز بود و نمیذاشتم هیچ روزی مثل روز قبلی خودش بگذره، علاوه بر اینکه کلا به درس خوندن و یادگرفتن چیزهای جدید علاقمندم ...

و حالا فکر کردن به اینکه قراره نقش دانش آموز بودنم تموم بشه و کم کم از مدرسه و سمپاد جدا بشم و از همه این روزها، فقط خاطره ش برام باقی می مونه خیلی دردناکه:)

اما امیدوارم حداقل خاطره هایی‌ بجا بمونه که با فکر کردن بهش ناخودآگاه لبخند رو لبهام نقش ببنده و بگم یادش بخیر! چه روزای خوبی بود! درست مثل روزهای قشنگ دوره اول^^

...

این دومین باری بود که به کتابخونه میرفتم، چون با وجود قرائت خونه طبقه سوم برای مطالعه، دیگه نیازی نبود به اینجا بیایم اما با این حال جو و محیط کتابخونه به مراتب قشنگ‌تر و صمیمانه تر و گرم تر از قرائت خونه ست ‌ و همین باعث شد امروز اول وقت به کتابخونه بیام. طبق عادت اول به سراغ قفسه کتابهای المپیادی رفتم و برای بار صدهزارم فیزیولوژی گایتون و سلولی مولکولی لودیش رو ورق زدم... شاید میخواستم از انتخابم مطمئن بشم و باور کنم که رشته ای که گوشه ذهنمه رو واقعا دوست دارم یا نه... میخواستم ببینم با ورق زدن کدومش ضربان قلبم بالا می‌ره و احساس میکنم این همونیه که من میخوام؟!

برمی‌گردم و سر یکی از میزها میشینم و زیست یازدهم رو درمیارم تا اسم ماهیچه ها و استخوان های انسان رو حفظ کنم... یعنی کِی تموم میشه این خزعبلات دبیرستان ... (راستی گفته بودم که از آناتومی هم متنفرم؟! و هیچ جوره نمیتونم بفهممش و حفظش کنم؟!?)

محیط کتابخونه ساکت و آروم و دوست داشتنی بود (درست همونطوری که عاشقشم، عاشق کتابخونه و سکوتش ‌ و قفسه های پر از کتابش:) پنجره ها رو به حیاط باز میشد و ته زمینه ای از صدای بچه ها تو سالن می‌پیچید، نسیم ملایم بهاری هم می وزید و نور خورشید هم تکمیل کننده این صحنه بود.

دو ساعتی رو توی کتابخونه گذروندم و بعد هم چرت کوچکی روی یکی از نیمکت های چوبی حیاط زدم. (دقیقا زیر شاخه های درخت مو همراه با نور مستقیم آفتاب.)

...

این روزها اصلا فرصت و حال و حوصله فکر کردن و چیدن کلمات پشت سر هم و ایجاد هارمونی زیبایی بین آرایه های ادبی و نوشتن یک متن انشا گونه بدون ایراد رو ندارم، صرفا بعد از مدتها سری به ویرگول زدم و یادم افتاد آخرین نوشته ام برای ۳-۴ ماه پیشه و تصمیم گرفتم بداهه از روزی که حداقل برای خودم حس خوبی در پی داشت بنویسم و کمی هم از حال و احوال این روزهایم چاشنی اش بکنم و یک متن هردمبیلی بی محتوای ِخاصی را منتشر کنم ...

...

امروز موقعی که اسنپ گرفته بودم تا از مدرسه برگردم، با دیدن آدمهای کوچه و خیابون احساس کردم چقدر از یه زندگی معمولی و بدون استرس و فشار و دغدغه دورم! چقدر دلم تنگ شده واسه یه زندگی عادی. بیرون رفتن، خرید کردن، سوار اتوبوس شدن، صبح بدون آلارم گوشی از خواب بیدار شدن، موقع خوردن بستنی کاراملی تلویزیون دیدن، رفتن سرکار، دانشگاه، مدرسه و... یه روتین عادی و روزمرگی معمولی:)

این روزها حتی حسرت زندگی تو روز های قدیم رو میخورم.

دلم برای اون وقتهایی که با دختر عمم می‌رفتیم آمادگاه و طبق عادت ده ساله همیشگی و ترک نشده مون به جنگل سری میزدیم و بعد هم با دوتا پلاستیک پر از کتاب بیرون میومدیم، می‌رفتیم شهرکتاب و بین هایلایتر ها و دفتر و خودکار و برچسب های رنگارنگش با لذت انتخاب میکردیم که برای کمد جوایز کلاس زبان چی بخریم، یا حتی گشتن بین قفسه های کتاب دنبال رمان های ادبیات کلاسیک و کتابهای توسعه فردی تا بعدش موقع برگشتن و لمیز رفتن و خوردن کارامل ماکیاتو با چیزکیک سیب تنگ شده:)))

راه رفتن بین شلوغی ها و جمعیت مردم ِچهارباغ و نگاه کردن به ویترین مغازه ها و بوی ذرت مکزیکی و پیراشکی های کنار خیابون تا بوی قهوه کافه های سیار و آفتاب بین درخت‌ها و موزیسین های گیتار بدست کنار خیابان ؛ دلم برای همه اینها تنگ شده...

برای روزهایی که ساعت ۹-۸ صبح بدون عذاب وجدان بیدار شدن و بدون عجله نون پنیر چای شیرین خوردن و گپ زدن بدون محدودیت با خانواده تنگ شده...

داشتم فکر میکردم چقدر مدل زندگیم این سه سال تغییر کرده و امسال هم بدتر از همیشه. چقدر دلم میخواد این روزها زودتر تموم بشه و روال عادی زندگیم برگرده سر جاش و بعد از مدتها بالاخره یه روزی احساس کنم دارم زندگی میکنم بالاخره:)))

یعنی کِی تموم میشه این روزهای نه چندان آسان‌گذر ...؟! (:

...




مدرسهزندگیکنکورروزمرگیفشار و استرس
شاید زندگی همین باشد؛ علاقمند و فعال حوزه زیست شناسی | نقاشی و تصویر سازی | سمپادی و کارسوقی |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید