ویرگول
ورودثبت نام
mahdiyeh fathi
mahdiyeh fathi
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

لطفا تو رابطه شخصی من و هندزفری‌هام دخالت نکنید!

همه کسایی که منو میشناسن میدونن که من چقدر عاشق هدست، هندزفری و کلا هر چیزی هستم که بشه ازش صدای موسیقی دربیاد. تا جایی که وقتی میخوان خیلی خوشحالم کنن برام هندزفری و هدست و هدفون می‌خرن. حالا بماند که تا الان کلی هندزفری، هدست و هدفون خراب کردم.

یکی از هدست‌های گردنیم، ارگونومیش طوری طراحی شده که باید سیمش دور گردنم قرار بگیره. اما از اونجایی که من زمان کار کردن باید موهام رو تو حالت آزاد قرار بدم و باز کنم، سختمه که سیم هندزفری رو از پشت گردن رد کنم چون گیر میکنه به موهام. به خاطر همین سیمش رو میزارم جلوی گردنم! همین تصمیم کافی بود تا دوستان متخصص طراحی هندزفری روزگار من رو سیاه کنن و اصرار کنن که درست از تکنولوژی استفاده کنم! نمونه‌ای از جملاتی که شنیدم:

- هه‌هه قبل از خرید یه نگاه به عکساش تو اینترنت میکردی!

- این اینجوری نیست که. بلد نیستی؟

- آبرومونو بردی داهاتی. از پشت گردنت بنداز هندزفری رو.

- عه چرا اینو اینطوری انداختی دیوونه، اینجوری نیست که بزار من درستش کنم (و همون لحظه من تلاش میکردم که توضیح بدم و بدون توجه به دست‌و‌پا زدن‌های من صحنه‌ی کنده شدن دسته‌ای از موهام توسط دوست عزیزمون رو تصور کنید? تازه آخرش گفت عه اینجوری گیر میکنه به موهات که)

خلاصه مجروح و زخمی شدم تا به دوستان و آشنایان توضیح بدم که عزیزانِ دل من بلدم اینو از پشت گردن بندازم ولی وقتایی که موهام باز هست، این هندزفری رو از جلو میندازم تا به موهام گیر نکنه. خدا میدونه چقدر دلم میخواست تعداد زیادی کتاب بیشعوری بخرم و به این دوستان هدیه بدم.

همون زمانا بود که یاد چهار پنج سال پیش خودم افتادم. اینکه خودم چهار سال پیش چقدر شبیه به این دوستان بودم!

چطور چند سال پیش یک قضاوت‌کننده بودم!

اون چهار پنج سال پیش ها، یکی از سرگرمی‌های من و محبوب‌ترین دوستم تو دوران دانشجویی، پاساژگردی بود. به واسطه همین کار، دوستم علاقش رو پیدا کرد و وارد دنیای مد و فشن شد! گاهی‌اوقات فکر می‌کنم که بیهوده‌ترین کارها هم مواقعی به یک ریشه مقاوم برای یک بنای جدید تبدیل میشن؛ البته اگه به درستی انجام شن!

یادمه یکی از روزهای سرد زمستونی که کلاس آخرمون کنسل شده بود، به تفریح همیشگی (همون پاساژگردی) مشغول شدیم و از سرمای بیرون به جای نمازخونه دانشکده، به پاساژ ساویج پناه بردیم. البته که پاساژ کوچیکی بود ولی سینمای اون باب آشنایی ما با مغازه‌های مختلف پاساژ ساویج شده بود.

تو همون روز سرد زمستونی جمله‌هایی بین من و دوستم ردل‌وبدل شد که حالا بعد از 4 سال من رو وادار کرد تا خوب به حرف‌های اون روزمون فکر کنم.

از جلوی یه مغازه کفش فروشی رد شدیم. دوستم یک کتونی در ابعاد چرخ‌های تراکتور نشونم داد که ترکیبی از طرح پلنگ، پوست‌مار و رنگ صورتی به متفاوت‌ ترین شکل ممکن توی اون به کار رفته بود.

اولین واکنش من بعد از دیدن این صحنه خندیدن بود و گفتن این جمله: واقعا کسی هست که این مبلغ رو برای این تراکتور بیریخت حیف کنه؟ بماند که جلوی همون پاساژ، یک BMW مشکی رنگ دیدیم که یک خانم جوان به همراه همسرش از اون پیاده شدن و هر دو دقیقا همین کفش نه چندان اسپورت رو پوشیده بودن. تا شب مدام می‌گفتم خدایا چرا سلیقه‌ها اینقدر متفاوت هست و انگار واقعا کسی هست که این پول رو پرداخت کنه و حتی شاید کسانی هستند که پرداخت میکنن!

جملاتی که بین من و فاطمه ردوبدل شد:

_ ولی فاطمه به نظرم شبیه تراکتوره. حالا اگه دوست داری بخری بخرش.

+ تو هیچی از مد نمیفهمی

_ خب باشه تو حکیم دانا، ولی اگه دوسش داری بخرش. نزار چشمت بمونه دنبالش

+ حقیقتا پول ندارم. اونم اینقدر

_ خب دو هفته پولاتو جمع کن. دفعه بعد که اومدیم سینما همینجا اینو می‌خریم دیگه. نهایتا اگه اینجا تموم بشه تو همین گوهردشت یه مدل خزترش رو برات پیدا می‌کنیم.

+ اولا خز نیست، مد شده این مدل و میبینی که پای همه هست. دوما تا دو هفته دیگه که من پولام رو جمع کنم یه چیز دیگه مد میشه. مشکل ما بی پولا همینه. مد سریع عوض میشه و موجودی جیب ما همیشه یه مرحله عقب‌تره، بخاطر همین نمی‌تونیم چیزی که ترند شده رو بخریم و میگیم ما اهل مد نیسیم! تا میایم پول جمع کنیم چیزی که دوست داریم رو بخریم، می‌بینیم که عه از مد افتاد.

اینجا بود که داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم اما حقیقتا نمی‌تونستم محض‌رضای هیچ خدایی درکش کنم. مگه آدم قسمتی از وجودش دچار مشکل هست که یک کتونی رو بخره، دو هفته بپوشه، تو سطح شهر هم کتونی‌پوش‌های شبیه به خودش رو ببینه بعد دو هفته که گذشت دنبال ترند جدید باشه!

حالا حتی اگه این عمل غیرمنطقی، صحیح هم باشه، سوال من این هست که بعد از دو هفته، تکلیف اون کتونی بیچاره که اسکانس‌های بیچاره تر از خودش حرومش شدن چی میشه؟ میره جزو وسایل قابل بازیافت؟

همون کتونی‌های تراکتوری، به من یاد دادن به هندزفری کسی کار نداشته باشم!

سال‌ها از اون جریان میگذره و از تاثیرگذارترین درس هایی که اون روز گرفتم، این بود که هر کی میتونه هرچی که دلش می خواد باشه و هر تراکتوری که دوست داره رو بپوشه. از همون روز تا الان، شاید هزاران بار به خودم گفتم که لطفا خودت باش!

حتی اگر میخوای کسی رو الگوی خودت قرار بدی، تقلید نکن و چیزی باش که دلت می‌پسنده. البته که معتقدم انسان با گذر از لحظه‌های متفاوت و شرایط دور از انتظار، قسمت‌هایی از خودش رو می‌بینه که هیچگاه در طول عمر چندین ساله خودش با اون‌ها مواجه نشده، چون این قسمت‌ها احتمالا در زمان‌هایی به وجود اومدن که متوجه به وجود اومدنشون هم نشدیم!

این روزها هرچه بیشتر پیش میرم، عمیق‌تر به این مسئله نگاه می‌کنم که خیلی چیزها به من چه؟ این روزها وقتی تو شبکه‌های اجتماعی میچرخم، وقتی قضاوت‌های عجولانه رو می‌شنوم یا روبروی تفنگ قضاوت قرار میگیرم به خودم میگم:

بگذار بشود هر چه می خواهد شود، تو همانی که هنوز نداری یک جفت کتونی تراکتوری ...


معتقدم آنکه بی جا قضاوت میکند از حقیرترین هاست. ?✋

خیلی برام پیش اومده که تو شرایط کاملا غیر طبیعی و وحشتناک قرار گرفتم و توی یک لحظه مچ خودم رو گرفتم که ای خدای ادعا، ترس از قضاوتت برای چیه؟ شرایط لجن مال رو ببین. خودت رو نجات بده و خدا پدر قضاوت کنندگان رو بیامرزد!

گاهی اوقات فکر میکنم برای من که سال ها در مورد قضاوت کردن و قضاوت شدن خوندم، بحث کردم، نتیجه‌گیری کردم و هنوز گمراهم، راه تاریک هست و کوچه بن بست.

چه انتظاری از مردم دلگیر، افسرده، عصبانی و خسته سرزمینم دارم که قضاوت کردن، براشون طعم شراب‌های بهشتی رو داره. در نهایت تصمیم گرفتم برای دل خودم زندگی کنم. ترس از قضاوت رو کمرنگ کنم و تا جایی که میتونم اجازه‌ی قضاوت رو به خودم و ضمیر ناخودآگاهم ندهم. حتی اگه نمیخوام شبیه کسی باشم که کتونی پلنگی پوست ماری صورتی می پوشه، حق ندارم فقط خودم رو صاحب حق انتخاب بدونم!

راستش تصمیم گرفتم که حتی اگر قضاوت هم شدم، توجه نکنم! سخت هست اما لطفا توی رودخونه‌ای که براتون جاری می کنن، خودتون رو قربانی نکنین.

درگوشی خودمونی:

مدتی هست که دارم سعی میکنم با آدم‌های بیشتری آشنا بشم و ارتباطاتم رو کمی گسترش بدم. هر چی بیشتر پیش میرم بیشتر متوجه می‌شم که اوضاع خیلی خراب هست! همه در حال قضاوت همدیگه هستیم. انگار که توی یک دستمون ذره‌بین هست و خودمون زیر ذره‌بین وایسادیم تا بزرگ‌تر دیده شیم. با اون یکی دستمون هم به دیگران اشاره می‌کنیم و توپ و گلوله رو به سرتاپاشون می‌بندیم. دوستان، عزیزان، همکاران، بیایید آروم باشیم.

بیاید خودمون باشیم و بذاریم دیگران هم خودشون باشن. (زندگی کن و اجازه بده دیگران زندگی کنن)

شاید این حوالی کسی کتونی پلنگی پوست‌ماری و حتی با چاشنی گورخری دوست داشته باشه ... !

شما تجربه ای مشابه من داشتید که به خاطر قضاوت نابجا عصبی و کلافه بشین؟ به نظرتون با چنین افرادی باید چطور برخورد کنیم؟ آیا باید بهشون توضیح بدیم که مسئله چیز دیگه ای هست و اونا دارن اشتباه فکر میکنن یا نه؟ اگه راهکار یا پیشنهادی دارید، خوشحال میشم نظرتون رو بنویسید.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید