اواخر بهمن ماه بود . تا قبل از بهمن ماه بعد از اتمام امتحانات ترم اول یعنی از اول تیر تا بهمن بشدت خوب پیش رفته بودم. نتایج آزمون ها خوب. استادها همگی راضی. مورد توجه دبیرها... تکالیف کامل منظم. گزارش مطالعاتی عالی و هر ماه دانش آموز برگزیده مطالعاتی از نظر مشاور با توجه به میزان ساعت مطالعه ام و نمرات بالا و غیره. من از همه جای فضای مجازی لاگ اوت کرده بودم و جز شاد و یجا با دو تا از دوستانم نه با کسی ارتباط داشتم و نه فعالیت میکردم. یکی از دوستانم بود که به طور پیامکی و تلفنی در ارتباط بودیم. سابقه داشت شاید تا دو هفته به خاطر مشغله از هم بی خبر بودیم اما نه بیشتر.
تا اینکه هر چه به شماره اش زنگ میزدم پاسخگو نبود. هرچه پیام میدادم جوابی نمی آمد. خدایا چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ از من ناراحت است؟ آخر بحثی پیش نیامده! گوشی اش دچار مشکل شده؟ شماره ام حذف شده؟ چه شده؟ فکرم هزار و صد و میلیون و میلیارد جا رفت... فقط تنها چیزی که میشندیم در روزهای اول این بود: مشترک مورد دسترس نمی باشد. که دو روز بعد تبدیل شد به دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!! سه هفته بی خبری.
من آشوب. من دلهره. من غم و حزن و اندوهی که انگار دلم فهمیده بود چخبر شده است اما مغزم نه. به هر سختی فراوانی که شده وارد تلگرام شدم و یکی از پیام هایی که قبلا از کانال برادرش را فوروارد کرده بود پیدا کردم و وارد کانالش شدم. نه ... نه نمیتوانست راست باشد. پیام بلند بالایی که برادرش از نبودن و داغ بر دل نشسته نوشته بود باید دروغ میبود باید خواب تلخ و زودگذری میبود. اما عین واقعیت محض بود ...
عکس مزارش با شمع و گل های پرپر شده ی رویش را کجای دلم میگذاشتم؟ بدترین اتفاقی که در سال کنکورم افتاد و ضربه خیلی خیلی شدید روحی و روانی به من زد. و تا یکماه باعث افت تحصیلیم شدو دل و دماغ درس خواندن دیگر نداشتم. وقتی میدانستم آخرش یک مرگ ناگهانی و بی خبر برای همه است. افسردگی بدی بود. لحظه ای که فهمیدم دست و پایم لرزید و دست روی دهانم گذاشتم و فقط جیغ میکشیدم.
شوکه شده بودم. آخر آخرین کسی که تلفنی با او مکالمه کرده بود من بودم. آرزو میکردم که کاش من جای او بودم. چندسالی از من بزرگتر بود. او که انقدر وصف ناپذیر مهربان و بخشنده بود. به همه کمک میکرد و این را خانواده اش پس از فوتش متوجه شده بودند. او بس به من امید و انگیزه میداد. منتظر بود خبر قبولی کنکورم را بهش بدهم. علایق خاصی داشت.
چهار سال دوستی مجازی ما به پایان رسید و من نیز با او به پایان رسیدم. او خوش قلب ترین و دل نازک ترین فردیست که هنوز هم سراغش دارم. بعدها با مادرش نیز صحبت کردم ای کاش نزدیکش بودم تا محکم در آغوشش میگرفتم. دوستم مبتلا به تالاسمی ماژور بود و هر ماه باید از خوزستان به اصفهان برای تزریق خون میرفت. با آن سن کمش دردهایی کشید به وسعت جهان.
بیماری باعث تضعیف سیستم ایمنی اش شده بود، قرص و دارو زیاد مصرف میکرد. یکی از همین روزها که بعد از تزریق به هتلی در اصفهان رفته بود مجبور شده بود که تنها برود و بسیار ضروری بود، یکساعت بعد از مکالمه با من و گفتن خداحافظی و شنیدن صدایش و خنده هایش ، به خاطر همین عواقب تالاسمی که از بدو تولد دامن گیرش شده بود طحالش از درون میترکد و دچار افت فشار خون شدید میشود و همزمان برانول سرم تقویتی که زده بوده خارج میشود و چندساعت هوا وارد رگهایش میشود و موجب سکته ی قلبی هم میشود و افتادن از روی تخت همانا و سرش هم به گوشه بخاری خوردن همانا.
در تمام مدت او تک و تنها غریب و بی کس در درد خودش ذره دره ذوب شده و به هیچکس هم هیچ چیز نگفته بود. تقریبا چندماه طول کشید که جواب پزشکی قانونی بیاید. یک بار هم که پدر و برادرش دنبال جواب رفته بودند آنقدر فکرشان درگیر بوده که تصادف میکنند. آن هتل لعنتی نازنین رفیق و عزیزم را تا دو روز حتی سراغش را هم نگرفته بود و مشکوک به عدم خروجش از اتاق نشده بود!! وقت پیدا کردن جنازه با پلیس و اورژانس کل اتاق پر از خون شده و بدنش باد کرده بوده.
نوشتن این کلمات بعد از ماه ها هنوز برایم زجرآور است و من با مرگ دوستم رسما مردم. فقط برای مادرش آرزوی صبر میکنم. من حتی به خاطر درس و مسافت زیاد نتوانستم در مراسمش شرکت کنم تا کمی آرام بگیریم. تنها گریه کردن کارم شده بود و یادم هست روزهای اول که به مدرسه میرفتم آنقدر حالم بد بود که معلم ها مرا به حیاط میفرستادند. حتی یک روز فشارم افتاد و بچها مرا به نمازخانه بردند کمی مواد قندی دادند تا بهتر شوم. اگرچه تنها یکبار همدیگر را ملاقات کرده بودیم و شاید دیر به دیر اما طولانی صحبت میکردیم منو و او مثل دو تا خواهر یکدیگر را از اعماق وجود دوست میداشتیم. اما چون دوستی مان مجازی بود از نظر خانواده ام به رسمیت شناخته نمیشد و همین فشاری که از سمت آنها به من وارد میشد دردش از خود ماجرای اصلی بیشتر بود. اینکه اجازه سوگواری نداشته باشی و یا جلودارت شوند.
من احساسات را عمیق حس میکنم. وقتی خوشحالم خیلی خوش حال و وقتی غمگینم خیلی غمگین. نازنینم، میدانم حالا که آن بالاها هستی نزدیک تر به خدایی. میدانم دعاها و انرژی مثبت هایت را مثل همیشه روانه ام میکنی. اگرچه بغض گلویم را میفشارد که چرا اولین دیدارمان آخرینش شد. حس بوسیدن و محکم در اغوش گرفتنت را فراموش نمیکنم، درس هایی که من دادی. کلماتت را که منبع بی کران حال خوب بودند و یادم دادی خرج هرکسی نکنم. آرزو داشتم یکبار در یک نوبت از تزریق خون هایت، من خونم را بدهم تا به رگهایت تزریق شود.
تو میگفتی من عمر دوباره و جان اضافه ات هستم. حتی من آزمایش خون دادم تا مطمئن بشوم که گروه خونی هر دومان به هم دیگر میخورد یا نه! قرار بود به کنسرت امین بانی برویم چون او هم دچار همین بیماری بود و در همان بیمارستان هرماه بستری میشد. او باید برای درمان قطعی و انجام پیوند به آلمان سفر میکرد. چه رویا هایی که در سر نمی پروراندیم ... تا ته دنیا را با هم دیده بودیم.
او زیادی خوب بود و جای آدم خوبها روی این زمین نیست. خوبها به راستی که زود میرودند. و بعد از تو دلتنگی امانم را میبرد. اما این زندگی بی رحم با آمدن ها و رفتن ها به ما می آموزد که هیچ چیز دائمی نیست. امیدوارم یک روز از لحاظ مالی وضع خوبی داشته باشم تا بتوانم به کودکان تالاسمی کمک مادی و معنوی کنم. درد آدم را بزرگ میکند، درد آدم را صبور میکند. اگرچه تمام استخوان هایم پودر شد و کمرم خم، این اولین مواجه من با مرگ یک عزیز بود و گنجایش تاب و تحملم را زیاد کرد.
دوستان ویرگولی در آن روزهای سخت خیلی کنارم بودند و آنها راه دوام آوردن را برایم هموار تر کردند و سپاس از همه شان ...
تنها باید به حکمت خداوند راضی بود و با صبر کردن از امتحانات الهی عبور کرد.
من بعد از این اتفاق آنقدر ترسیده بودم که مدام منتظر شنیدن خبر بد بودم، و خدا خدا میکردم که هیچ اتفاق غیر منتظره ی دیگری تا پایان سال کنکورم رخ ندهد.
کاش میشد برای اخرین بار میدیدمش. عزیزانتان را زیاد ببینید، زیاد هم را در اغوش بکشید. گاهی خیلی خیلی زود دیر میشود. امیدوارم بعد از اینهمه ماه حداقل یکبار به خواب من بیاید. مرور صفحه چتمان بسیارآزار دهنده بود و نمیتوانستم آنها را داشته باشم و نگاهشان نکنم، پس مجبور شدم پاک کنم و این یکی از سخت ترین تصمیم ها برای من بود.
روحت شاد و یادت گرامی ای دور ترین نزدیکِ من