در ۱۵ دی ماه سال ۱۳۱۳ دختری در امیریهٔ تهران، چشم به جهان گشود که فروغِ خانواده نامیده شد.
مقصود، بانو فروغ فرخزاد است که زیبایی زندگی را در زندگانی هرچند کوتاه خود، به یادگار گذاشت.
وی در یازده سالگی به همراه خانواده به نوشهر مهاجرت کرد و در دامان طبیعت پرورش یافت.
در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به دنبال محبت دوید.
بعد از مدتی زندگی مشترک در اهواز، با همسرش به بن بست رسیدند و با یک فرزند از هم جدا شدند.
به حکم و تشخیص قانون فروغ از دیدار کامیار(پسرش) محروم گشت و تا آخر عمر مجال دیدار دوباره او را پیدا ننمود.
پس از این سختی ها، فروغ به عالم ادبیات و دنیای لطیف شعر روی آورد تا مرهمی بر دل زخم خورده خود بگذارد و شاید دربی به سوی شادمانی و آرامش حقیقی بگشاید.
فروغ در تابستان سال ۱۳۳۵ به مدت یکسال به اروپا سفر نمود تا تجارب و مهارت های بیشتری آموخته و زندگی های متفاوت را نیز تجربه کند.
در اواخر دههٔ ۳۰ با ابراهیم گلستان آشنا شد و توسط او به دنیای فیلمسازی وارد گردید.
در سال ۱۳۴۱ ایدهٔ ناب ساخت مستند « خانه سیاه است» به ذهن وی خطور نمود و برای ضبط این مستند، به آسایشگاه جذامیان باباباغی در شهر تبریز رفت.
در همان جا بود که با حسین شش سالهٔ ای که از پدر و مادری جذامی متولد شده بود آشنا گشت و وی را به فرزند خواندگی قبول نمود.
حسین منصوری، کودکی شش ساله که در دامان فروغ تربیت یافت و موفقیت های خود و ورود به دنیای ادبیات را مدیون زحمات و آموزش های مادرخوانده می دانست.
تا اینجا با دور بسیار تند از زندگی نامهٔ فروغ برایتان نوشتم، اما نقش ماندگاری که فروغ به دنبال آن می گشت در لحظه فوت او پر رنگ تر شد... .
«فروغ فرخزاد» در ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر ۲۴ بهمن ماه ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با جیپ «ابراهیم گلستان» در جاده دروس – قلهک، برای اینکه با ماشین مهدکودک تصادف نکند، از جاده منحرف شد و جان باخت.
فداکاری او برای در امان ماندن کودکان مهد، باعث جان باختن خودش در آن سانحه شد.
آری نقش پر رنگ مادری که فروغ از آن در برابر کامیار محروم بود، برای حسین شش ساله و چند کودک دیگر نجات بخش و حیات آفرین بود.
فرقی ندارد
چه ساعت از شبانه روز باشد
صدایت را که می شنوم
خورشید در دلم طلوع میکند
فروغ فرخ زاد
در نهایت میهمان شعری زیبا از بانو فروغ باشیم...
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگی ها
..........................
پی نوشت ۱: عنوان پست برگرفته شده از یک صحبت ماندگار خانم فروغ فرخزاد است، که مضمون آن این است: هر انسانی به دنیا می آید و کارهایی انجام می دهد، اما مهم نقشی است که از وی به جای می ماند.
پی نوشت ۲: چالش کیش و مات پذیرای نوشته های زیبای شما دوستان می باشد. برای اطلاعات بیشتر پست زیر رو مطالعه بفرمایید:
https://vrgl.ir/GyS8v